۱۳۸۷ آذر ۲۹, جمعه

سه شنبه، چرا این همه فاصله؟


زود غریبه می شویم. هم را که می بینیم حرفی نداریم بگوئیم. با آب و تاب از چیزهایی تعریف می کنی که روزی، روزگاری برایم هیجان داشت و الان از کنارش راحت می گذرم. زاویه بین مان ثابت است، مشکل این است که هر دو پیش می رویم و لحظه لحظه این فاصله بیشتر می شود. می آیی زمین و زمان را نگه داریم؟

۱۳۸۷ آذر ۲۷, چهارشنبه

شعرهایی که در کوچه می دوند

در سنگری بی نام جسدی گریه می کند
در دستش نامه ای برای بچه هایش
در دست دیگرش
عکس سید الرئیس لبخند می زند.

----
چند روز پیش رفته بودم حوزه، موسی بیدجِ عزیز را دیدم. کتابش را «به رسم یادگار» برایم امضا کرد و کمی، کمی از دردهایش را برایم گفت. دردهایش مثل بچه ها در کوچه می دوند...

۱۳۸۷ آذر ۱۹, سه‌شنبه

بازگشت همه به سوی اونیست

سایت ها در دانشگاه تهران از دیشب ساعت 7 به بعد کم کم رفع فیلتر شدند. یعتی آقایان این قدر از شانزده آذر می ترسیدند؟

۱۳۸۷ آذر ۱۶, شنبه

دنیا عوض شده است

لعنتی. مگر همین هفته ی قبل نبود که حسام زنگ زد و برای عروسی اش دعوت کرد؟ خودم اصرارش کردم که کارت نیاورد و این روزها به کار و بارهایش برسید. گفتم کارت لازم ندارم که، با کله می آیم. چند بار هم روی این با کله آمدن تاکید کردم؟ امروز کارهایم را در آزمایشگاه زودتر تعطیل کردم. ساعت هشت خانه بودم. ریش هایم را زدم، حمام رفتم، موهایم را خشک کردم. کت و شلوار پوشیدم و عطر زدم. خندان خندان از خانه زدم بیرون. در باشگاه که رسیدم دیدم در را بسته اند. آدرس را درست آمده بودم.رفتم دم در از سربازی که آنجا بود پرسیدم. گفت از عروسی خبری نیست. گفتم اشتباه می کنی، امشب عروسی آقای فلان است. گفت تیمسار فلان را می گویی؟ آنها که هفته ی پیش بودند. گفتم نمی فهمی آقا جان، من می گویم امروز بوده است. برو بپرس. می رویم دفترش را نشان می دهد. می بینم که یک هفته عقب هستم.
زنگ می زنم. حسام بر می دارد. نمی دانم چه بگویم. می گویم که دم در تالار ایستاده ام و اینجا خبری نیست. می گوید کجای کاری، ما رفته ایم ماه عسل مان و برگشته ایم. دعوت می زند بروم خانه شان. می روم، با گل هم می روم تا روی گلش را ببوسم.

چرا این قدر فاصله؟ دیگر مختصات را نمی شناسم. حسام با سالروز ازدواج امیرالمومنین و فاطمه زهرا آدرس زمانی داده بود و من اصلاً نفهمیدم این روز کی آمده و کی رفته است. ندیده ام جشن های بزرگ داشت این روز را. ندیده ام، ندیده ام. این قدر از دستگاه مختصات خارج شده ام که نفهمیدم امشب، شب شهادت است و کسی عروسی نمی گیرد. چرا این همه فاصله؟ انگار دیگر پاهایم روی این زمین نیستند. انگار. انگار.انگار.انگار.

۱۳۸۷ آذر ۱۴, پنجشنبه

آقایون تکبیر

دیروز در دانشگاه تهران سایت فیس بوک فیلتر شد.
دیروز در دانشگاه تهران سایت یوتیوب فیلتر شد.
دیروز در دانشگاه تهران سایت دانشگاه ام.آی.تی فیلتر شد.
دیروز در دانشگاه تهران سایت رپیدشر فیلتر شد.
دیروز در دانشگاه تهران سایت موسسه تکنولوژی کالیفرنیا فیلتر شد.
دیروز در دانشگاه تهران هر سایتی که راهنمایی برای نوشتن رزومه و اس.اُ.پی بهتر بود، فیلتر شد.
دیروز در دانشگاه تهران بسیاری از صفحات شخصی اساتید دانشگاه های آمریکایی فیلتر شد.

چند روز دیگر قرار است این بچه ها مدارک شان را بفرستند. چند ماه دیگر هم می روند. آقایون فکری برای خود کنند. سایت ام.آی.تی را بستی، فکر می کنی تمام است؟

۱۳۸۷ آبان ۲۹, چهارشنبه

جز قلب تیره نشد هیچ حاصل و هنوز

- فکر می کنی حالا که دانشمندان علوم اعصاب شناخت فهمیده اند که دوست داشتن و خوب بودن و بد بودن و اینها ربطی به دل و قلب ندارد، برویم بگردیم در کتاب های ادبیات جای دل و قلب، مغز بگذاریم؟
- یعنی مولوی و حافظ را هم عوض کنیم؟

۱۳۸۷ آبان ۱۵, چهارشنبه

نه به انتظار یاری

همراهم را خاموش کردم. زنگ خور زیادی داشت. یک خط ایرانسل خریدم که یک ماهی برایم کار کرد. بعد از یکماه دوباره روشنش کردم. زنگ خورش کم شده بود. آن روز فکر کردم کم شدن زنگ خور هم نعمتی است.
می دانم با این کارها چیزی عوض نمیشود. اما نمی دانم چرا دوست دارم دوباره خاموشش کنم تا شاید زنگ خور دوباره برگردد. حتی اگر فلانی و فلانی باشند. می دانم بی فایده است، جک هم بی خود داشت هر هفته با هواپیما سفر می کرد تا شاید هواپیما سقوط کند و برگردد به جزیره. نمی شود، نمی شود آقا.

۱۳۸۷ آبان ۳, جمعه

و دل کندن...

من که ندیده ام اما چیزهایی شنیده ام از شب های عملیات! حاضران و ناظرانی هستند که می گویند -به قول خودشان- آنها که رفتنی بودند، شب های عملیات نوربالا می زدند. می گویند انگار آماده ی سفرمی شدند. رفتارشان دیگر به آدم هایی که ماندنی هستند شبیه نبود. می گویند دیگر.

بهمن نوشته است. با درد هم نوشته است. راست می گوید.آن روز نشسته بودیم و علی داشت بهمان درس می داد. غلط نکنم بحث بر سر اسیدهای آمینه بود وپروتئین های مختلفی که از آنها ساخته می شودکه علی خواست از زبان مثال بزند. گفت الفبا فقط 26 حرف است، اما می بینید چند کلمه و چند کتاب با همین 26 حرف می نویسند. بحث را گم کردیم. همه حواس مان رفت به علی که 32 را با 26 جا به جا کرد. علی رفتنی بود!

تا امروز برای خودم خیال می کردم رفتنی در کار نیست. آن روز که رفتم تافل دادم، خیال می کردم خراب کرده ام. خیالم راحت بود که با این نمره تافل جایی راهم نمی دهند. دل خوش کردم به آزمون بعدی. نمره ام آمد و همه ی آستانه ها را رد کرد. میل بازی با اساتید را شروع کردم. امروز که جوابی نسبتاً قطعی گرفتم واستاد امیدی داد به پذیرفتنم، کم کم حس رفتن پیدا کردم. حس می کنم انگار این تو بمیری از آن تو بمیری ها نیست. انگار داریم می رویم. دیگر خیلی مهم هم نیست فردا صبح جی.آر.ای را چه کار کنم. راه ها دارند برایمان باز می شوند انگار. حالا روزها که می گذرد حس می کنم هر لحظه امکانش دارد بیشتر می شود، هر لحظه نماندنم محتمل تر می شود و به قول محمد حسین جعفریان: « و حالا که به بالا نزدیک و نزدیک تر می شوم، حس پریدن از آن بالا و برگشتن همان پائین -صفر درجه بالای گه، به قول رومن گاری- اذیتم می کن». من جدی جدی می خواهم بروم؟
بهمن جان، باید رفت. باید رفت. کجا؟ باور کن نمی دانم.

۱۳۸۷ مهر ۲۸, یکشنبه

لنا


اگر کسی مثل من، حداقلی از پردازش تصویر خوانده باشد دست کم با تصویر لنا آشنا است. کافی است فصل ششم کتاب گونزالز را باز کند. کسی هم که ندیده است می تواند این گوشه زیارت کند.
دیروز داشتم مقاله ای می خواندم در رابطه با کاربرد الگوریتم کلونی مورچگان در پردازش تصاویر پزشکی. مقاله در شماره اخیر یکی از نشریات الزویر چاپ شده بود. نویسندگان الگوریتم را شرح داده بودند و قبل از اعمال الگوریتم بر یک تصویر پزشکی، نمونه ای از قوت روش پیشنهاد شده شان در بخش بندی تصویر لنا (همین سرکار علیه) نشان داده بودند. آن قدر وقت داشتم که بروم ته و توی قضیه را در بیاورم که این خانم کیست و چرا این تصویر این قدر محبوب شده است.
این تصویر مربوط به خانم لنا سودربرگ، مدل مجله ی «پلی بوی» است. این عکس برشی از تصویری است که در سال 1972 به عنوان عکس بزرگ تا شونده ی وسط مجله (سنتر فولد) چاپ شده است. اما راه یافتن آن به نشریات معتبر علمی و انتخابش به عنوان استانداردی برای سنجش کیفیت عملکرد الگوریتم های مختلفی سری دیگر دارد. در ماه جولای سال 1973، الکساندر ساوچاک، استادیار مهندسی برق در انستیتوی پردازش سیگنال و تصویر دانشگاه یو.اس.سی به همراه یکی از دانشجویان دکترای خود مشغول تهیه کردن مقاله ای برای شرکت در یک کنفرانس بودند و نیاز به تصویری داشتند که محدوده دینامیکی خروجی مناسبی داشته باشد و ترجیحاً از صورت انسان باشد. این دو نفر عکس های زیادی را امتحان کردند اما هیچ کدام مناسب نبودند. این طور که افسانه ها نقل کرده اند، انگار در همین گیر و دار یکی از دوستان آنها داخل آزمایشگاه می شود که همراه خود شماره ای از مجله ی پلی بوی را داشته است. آقای دکتر و دستیارش مجله را از او می گیرند و عکس سنتر فولدش را اسکن می کنند. برای پوشاندن برهنگی تصویر و بر حسب نیازشان قطعه ای 512 در 512 از تصویر را جدا می کنند و در مقاله استفاده می کنند.

این عکس محبوب و مطرح می شود. بقیه هم از این عکس برای سنجش عملکرد الگوریتم های شان استفاده می کنند. گونزالز هم در کتابش این عکس را استفاده می کند. استاد ما هم در ترم گذشته در پاورپوینت هایش از این تصویر استفاده کرد. استاد دو ترم قبل مان هم که از ما خواسته بود الگوریتم دموزائیک کردن را پیاده سازی کنیم، همین تصویر را به عنوان مرجع مقایسه در اختیارمان قرار داد. دو گروه به استفاده از این تصویر اعتراض کرده اند. اول کسانی که فکر می کرده اند استفاده از -حتی یک برش- تصویر برهنه کامل یک مدل «پلی بوی» زیبنده ی مقالات علمی نمی باشد و گروه دوم مسئولین «پلی بوی» بوده اند که دنبال کپی رایت عکس بودند و نسبت به استفاده رایگان آن اعتراض داشتند. انگار در سال های اخیر «پلی بوی» اعلام کرده است که حق استفاده از این عکس را وقف علم کرده است و عطایش را به لقایش بخشیده است. شاید هم چاره ای جز این نداشته است و روغن ریخته را نذر امام زاده کرده است.
سال 1997 در پنجاهمین سالگرد کنفرانس «آس.ای اند تی» که در بوستون برگزار شد، از لنا دعوت شد تا به عنوان عضو مهمان در کنفرانس شرکت کند. پیشرفت هایی که در عرصه ی پردازش تصویر در این مدت رخ داده بود و در همه ی آنها از عکس او به عنوان نمونه استفاده شده بود به او نشان داده شد. دوست داشتم آنجا می بودم می دیدم حس و حالش را. دلم گرفت. گذشت زمان چه کارها که نمی کند. دختر به آن زیبایی را می بینی چه طور شکانده است؟
***
پند اخلاقی: به داشتن دوستانی که وقتی به آزمایشگاه شما می آیند چنین مجلاتی به دست دارند، افتخار کنید.
***
پ.ن: عکس کامل را می توانید در اینجا مشاهده کنید. اگر بخواهم کاملاً ادای آمریکایی در بیاورم باید قبل تر توضیح بدهم که این لینک راهنمایی به سوی تصاویری است که در آن برهنگی موجود است. با علم به این قضیه اگر خواستید کلیک کنید.

۱۳۸۷ مهر ۲۲, دوشنبه

معنای متن

امروز من در یک اتفاق کاملاً اتفاقی کتاب «معنای متن» نصر حامد ابوزید را در یک کتاب فروشی پیدا کردم. انگار تجدید چاپ شده است با حروف چینی جدید. اگر خیال می کنید که قرار است تا پنج سال آینده دوباره اجازه ی تجدید چاپ پیدا نکند و شما در طی این پنج سال علاقمند به کتاب شوید، پس بشتابید، زود است که تخمش را ملخ بخورد.
راستی کتاب فروشی ققنوس، انتهای بازارچه کتاب امروز عصر ساعت یک ربع به پنج هنوز دو نسخه برایش باقی مانده بود و خودش فکر می کرد به زودی این دو نسخه هم تمام خواهد شد.

۱۳۸۷ مهر ۲۰, شنبه

جانِ سگ

این سوسک های بزرگ سیاه را یادت هست؟ ما بهشان می گفتیم سگ جان. لا مصب ها توی سرشان می زدی، بلند می شدند و فرار می کردند. له می شدند، بلند می شدند و باز می رفتند. نه انگار که ضربه ای، دردی، لگدی، فشاری بوده است.
خیال می کردم ما آدم ها سگ جان نیستیم. خیال می کردم نمی توانیم فشارها را تحمل کنیم و بلند شویم. اما انگار بازی دیگری است. دوستانی د اشتم که روزی روزگاری، خیال می کردم نبودن مان با هم دیوانه مان می کند. حالا نیستند و نبودشان سخت است ولی کشنده نیست.
آن روز که با نسیم پشت شیشه ها خداحافظی کردیم و رفت، خیال می کردیم زود بر می گردد. ماه اول می گفت خیال می کنم آمده ام مهمانی اینجا، زود بر می گردم باز هم برویم گردش. نیامد و نیامد. زندگی دارد می گذرد. گه گاهی خطی، عکسی، شکلکی رد و بدل می کنیم و زندگی می گذرد.
از شریف که بیرون آمدم، خوش حال بودم که آمده ام فنی تهران. قرار نبود دیگر در و دیوار آن دانشگاه را ببینم و امیر و سیاوش و سهیل و رضا ومحمد و حمید و حامد و... نباشند. خیال می کردم نمی توانم دیگر پایم را آنجا بگذارم. چند وقت پیش که برای کاری سه چهار روز در شریف بودم، دیدم آن قدرها هم سخت نیست. می گذرد دیگر. حتی تاب آوردم که تنهایی نهار هم بخورم. رفتم دفتر نقطه. خیال می کردم اگر بروم و چند تا بچه ی ورودی جدید را ببینم و از آن کرگدن های قدیمی خبری نباشد، دیوانه می شوم. رفتم، نبودند، دور زدم و آمدم بیرون.
آن یکی دوستم. سیاوش را می گویم که اینجا هست و نیست. زمانی حس می کردم که تا آخر با هم خواهیم ماند. چند شب را تا صبح با هم گذراندیم و درس خواندیم و نخواندیم؟ خارج از شهر زدیم درس بخوانیم، خواندیم و لذت بردیم و گذشت. حالا کو؟ گه گاهی زنگی، قربان صدقه ای و وعده ای به دیداری که چند سال است محقق نشده است.
چند بار با ابراهیم لاریجانی قرار استخر گذاشتیم ونرفتیم؟ حتماً باید شماره ای عجیب و غریب روی موبایلم بیفتد، بردارم و بفهمم از ولز زنگ می زند؟ و دل ببندم به راهی برای ارتباطی مجازی از فیس بوک؟
یاران قدیمی، یکی یکی می روند و ازشان عکسی، خاطره ای، نگاهی، لبخندی، اشکی باقی می ماند. «جان لاکِ» کچل اگر بود می گفت که این سرنوشتی است که جزیره ما را به آن فرا می خواند. جزیره را هستم، اما سرنوشت کلمه ای است گنده تر از دهان من. انگار این روال عالم است. دوستان می روند، ما خیال می کنیم نمی توانیم بی آن ها نفس بکشیم. سخت می گذرانیم و می گذرد. دوباره بلاگ می نویسیم. فیس بوک می رویم برای همدیگر کامنت می گذاریم. آیس پک را بی آنها دوباره مزه مزه می کنیم، از گلو پائین می رود و نمی رود.
نه، انگار ما داریم بزرگ می شویم و زندگی سگی راه خودش را می رود.

۱۳۸۷ مهر ۱۶, سه‌شنبه

بهتر از این هم می شه؟


یعنی می شه اوضاع از این بهتر هم باشه در ایران؟ بین این همه خبر بد، بین این همه فشار و اعصاب خردی، می شه جایی وجود داشته باشه که بودن درش لذت بخش باشه؟ برای من شد.

این ترم دو تا درس بیشتر ندارم. هر کدام از آن یکی بهتر. استاداش -هرچقدر دو در- واقعاً از درس دادنشان لذت می برند. آن قدر با ذوق و شوق حرف می زنند که انگار همه ی این ها را خودشان همین دیروز کشف کرده اند.

شناسایی الگو را دکتر اعرابی می گوید. از تصمیم گیری بیزی که حرف می زند آن قدر ذوق دارد که همه را به وجد می آورد . آن قدر که امسال حاضر شدم برای مرتبه ی دوم کلاس هایش را شرکت کنم. خیال می کردم شرکت کردن بار دوم خسته کننده خواهد بود ولی نبود. درس دادن دکتر عوض شده بود. انگار در فاصله ی این یک سال کلی مطلب جدید یاد گرفته باشد.
از اعرابی هم که بگذریم از«گارو لوکاس*» نمی شود. اگر بخواهم از جذابیت هایش بگویم باید تک تک حرف هایش را مکتوب کنم. می توانی تصور کنی استادی که مهندسی خوانده باشد و بر مهندسی سوار باشد، زیست شناسی را فهمیده باشد، فلسفه بلد باشد، از زبان شناسی حرف بزند، با ادبیات مذهبی آشنا باشد،دائم بخندد، چقدر می تواند دانشجویش را ارضا کند؟
جلسه ی اول گفت که درس من امتحان ندارد. اعتقاد داشت که قرار نیست در کلاس دانش منتقل شود که میزان این انتقال بعدتر با امتحان سنجیده شود. می گفت دوست دارم کلاس من فرصتی باشد برای خلق دانش در شما. برای همین هم انتظار دارد در پایان درس، دانشجویانش با استفاده از مباحث درس یک مساله ی واقعی را حل کنند. نمره هم بر حسب همین تعیین می شود. گفت و نشان هم داده است که اصلاٌ ترسی ندارد از این که همه ی کلاس نمره ی بیست بگیرند.
کتابی برای درس معرفی نکرد چون اعتقاد داشت کتاب ها اولاً قدیمی هستند و ثانیاً معمولاً حاصل تلاش یک نفر هستند. می گفت کتاب باید الکترونیک باشد، نه به شکل ای-بوک های امروز که فقط نسخه ای اسکن شده از کتاب ها هستند. می گفت دیگر امروز کتابی که هایپرلینک نداشته باشد مانند کامپیوتری است که به اینترنت متصل نباشد و وعده داد که در یکی دو سال آینده کتاب ها به این شکل در خواهند آمد. اعتقاد داشت که حتی مقالات تازه منتشر شده هم قدیمی هستند. چون اولاً حدود یک سال در صف انتشار مانده اند و ثانیاً روند تولید آنها چند سال طول کشیده است. مقاله ای که امروز چاپ می شود، نتیجه ی دانش و ابتکار چهار پنج سال قبل یک گروه محقق بوده است. راه جایگزینش شرکت در کنفرانس های علمی بود چون در آنجا آدم ها کارهایی را معرفی می کنند که قرار است در چند سال آینده انجام دهند و این طریق بهتری برای به روز ماندن است.
اگر همین طور ادامه دهم باید بنویسم و بنویسم. اگر کسی مایل بود خودش بیاید دست اول بشنود: یک شنبه و سه شنبه ها صبح- ساعت هشت تا نه و نیم. امیرآباد شمالی-پردیس دانشکده های فنی-دانشکده مهندسی برق و کامپیوتر-کلاس شماره نه- ورود برای عموم آزاد است.
***
* رافی گفت که در ارمنی به کارو می گویند گارو.

۱۳۸۷ مهر ۱۴, یکشنبه

شما به روح اعتقاد داری؟


دو سالی می شد که خبری ازش نداشتم. نمی دانم معلمم بوده یا دوستم. دبیرستان که بودم دو سه جلسه ای سر کلاسی که درس می داد نشستم. دور بودیم از هم، اما خیلی نزدیک بود. دیشب داشتم یک فولدر از عکس های قدیمی را نگاه می کردم. دیدمش. ایستاده بودیم، صفحه ی لپ تاپی را نگاه می کردیم و عکسی که اگر غلط نکنم امیرعلی ازمان گرفت. بعدتر دیگر ندیدمش. همان موقع دلم برایش تنگ شد. آن نت بالا سمت راست همان وقت گوشه ی عکس نشست. حالا دیگر نسخه ی اصلی تصویر را ندارم.
ندیدمش تا شب عروسی اش. باز هم ندیدمش تا دو سال پیش که در پارسه صدایش را شنیدم از کلاسی بیرون می آمد. رفتم پشت در کلاس ایستادم و زل زدم بهش. دید و بیرون آمد. بغل کشیدیم هم را. کلاسش ده دقیقه ای تعطیل شد.
دیگر ندیدمش تا دیشب. امروز اس.ام.اس زد - بعد از دو سال- که دلش هوایم را کرده است. انگار نه انگار من دیشب هوایش کرده بودم. دوست دارم شده نیم ساعت ببینمش. یعنی می شود؟
***
پ.ن: شما به روح اعتقاد داری؟

۱۳۸۷ مهر ۸, دوشنبه

آغاز فصل سرد


برگ ها هم دارند می ریزند. نمی دانم تعریف و معنی حیات چیست. اما انگار دارد می رود. انگار حیات نوعی جنب و جوش باشد که دارد با سرما کم و کم تر می شود. درخت که این است، از من چه توقعی؟ باید می رفتم. بازی به آن جایی رسیده بود که بودنم همه را آزار می داد و رفتنم بیشتر از همه خودم را. باید انتخاب می کردم. باید می رفتم.

حالا دل بسته ام به پوست انداختنی و آغاز فصلی دیگر و این زندگی من است.

۱۳۸۷ مهر ۳, چهارشنبه

استدلال روائی

پشت این خمینی های زرد، روایتی آمده است که اگر این راویان پدر سوخته این یکی را به حضرتش نبسته باشند، می تواند راه گشا باشد حتماً دیده اید:
«دانش اگر در ثریا هم باشد، مردانی از سرزمین پارس بدان دست خواهند یافت»
حالا شما بیا این را بگذار کنار «اطلبوا العلم ولو بالصین»
دیگر به «کنا مستضعفین فی الارض » و «ارض الله واسعه» کاری ندارم که آیه مصحف است و برای آقایان احتمالاً روایت معتبر تر می زند. همین دو نقل قول بالا نمی تواند از فحش و لعن و نفرین به مغزهای فراری بکاهد؟

۱۳۸۷ شهریور ۲۷, چهارشنبه

نه تاب دوری و نه تاب دیدار

«دایالد نامبرز» را نگاه می کنم. همیشه جزو «تاپ فایو» بوده ای و حالا در بیست تماس آخر هم خبری ازت نیست. «کانتکت لیست» را پائین می آورم تا به نامت برسم. دکمه ی سبز را فشار می دهم. اول شماره ات را می نویسد و بعد نامت را. قبل از وصل شدن تماس قرمز را فشار می دهم و قطع می شود. آن قدر هر روز این کار را انجام می دهم تا همیشه در «تاپ فایو» بمانی. اما از من نخواه که دکمه ی قرمز را فشار ندهم که نمی توانم. جای تو همان جا خوب است. شبنم را دیده ای؟ تا وقتی آفتاب نباشد می ماند. آفتاب که در آمد حذف می شود. بی چاره دلش طاقت دوری را هم ندارد. هر روز می آید و می رود.هر روز:
for i=1:20
Press Green Button
wait for 5 seconds
Press Red Button
end
پایان

نوک تیز، ته کفشم

هم دیگر را می بینیم. دست تکان می دهیم. جلو می آید. رو بوسی می کنیم. دلم برایت تنگ شده است می گوئیم. می رویم می نشینیم روی صندلی زیر درخت. از حال و احوال هم می پرسیم. اذان که می گویند بلند می شود که برود نماز بخواند. خداحافظی می کنیم. او می رود پی کارش و من پی بیکاریم. انگار نه انگار خاطره ای ، گذشته ای، علاقه ای، سرسپردنی، دوست داشتنی بوده است. حالا فقط پروتکل ها بین ما باقی مانده اند.

۱۳۸۷ شهریور ۲۶, سه‌شنبه

عوض شده است

بی خود و بی جهت آمون شیدا را ریخت روی فلش مِموری ام. دیدیمش. ایده که عالی بود. شاید بی ربط باشد ولی یاد قسمتی از کتاب ذاکرمن افتادم که کورش برایم نقل کرد. آنجا که ذاکرمن انگار می گوید خوش حال است که به بچه اش قصه ی شاه و پری یاد می دهد.بچه که بزرگ می شود خود به خود خواهد فهمید که این قصه ها دروغ است. قصه ی شاه و پری در دنیای واقع وجود ندارد.
البته آخر فیلم/قصه برایم لذت بخش بود. آخر داستان راهی باز شد برای فرار کردن به سرزمین قصه ها. آن جا که آدم های برای ابد به خوبی و خوشی زندگی می کنند.
بی کار شدی ببین، یک بار دیدنش می ارزد. شرمنده هم نشو که این فیلمِ گروه سنی الف است. با لذت ببین

۱۳۸۷ شهریور ۲۵, دوشنبه

این کنم یا آن کنم؟

جان لاک: «چرا ایمان آوردن برای تو این قدر سخت است؟»
جک شپرد: «چرا ایمان آوردن برای تو این قدر آسان است؟»

[روزی صد دفعه فرشته ای که روی شانه ی راستم نشسته است می شود جان لاک و فرشته ی سمت چپی می شود جک ]
[روزی صد دفعه نیمه ی سنتی ام می شود جان لاک و نیمه ی مدرنم می شود جک ]
[روزی صد دفعه نیمکره ی راست مغزم می شود جان لاک و نیمکره ی سمت چپی می شود جک ]
[روزی صد دفعه آبا و اجدادم می شوند جان لاک و فرزندانم می شوند جک ]
[روزی صد دفعه موسی می شود جان لاک و سامری می شود جک ]

... و خودِ من در مرحله ی شدن.

۱۳۸۷ شهریور ۲۴, یکشنبه

نوستول

دیروز به اجبار از سر علاقه رفتم حوزه هنری. زمان و مکان برایم نوستالژیک بود. شنبه بعد از ظهر بود و من داشتم ساعت 6 تا 8 در همان اتاقی می نشستم که گعده ی بیقهی/زبان شناسی/نگارش/... درش برگزار می شد.خودم را می کشیدم تا بتوانم داخل بروم. دیروز هیچ کدام از آن بچه ها نبودند. هیچ کدام مان (و در بدترین حالت خودم) آن قبلی مان نبودیم و چقدر قبلی ها را دوست داشتم.
کاش جزیره ای وجود داشت که در آن «گم» می شدیم و زمان در یک لوپ بی نهایت می افتاد. کاش دسته ای وجود داشت، می رفتم مثل بنجامین با سختی می چرخاندمش و حوزه هنری ناپدید می شد، لااقل آن کلاس ناپدید می شد.
بی مروت یک جا که نیست، اگر بود حذفش می کردم...
آید آن روز که من هجرت از این خانه کنم؟

۱۳۸۷ شهریور ۲۱, پنجشنبه

ز باد صبا مپرس

دیشب محسن زنگ زده بود. لا به لای حرفای مان غزلی جدید گفت. یک بیتش برایم خیلی خوب بود. می دانم شاید تاریخ دانان و افسانه خوانان ایرادی بر آن بگیرند که فرعون نبود و آسیه بود. خیالی نیست

غرق می شد در میان نیل و آهی می کشید

آن که با دستان خود از نیل موسی را گرفت

حس می کنم بنجامین در اپیزود آخر فصل سوم لاست هم چنین حسی داشت

۱۳۸۷ شهریور ۱۶, شنبه

طعم تلخ کاپوچینو

سکه دو رو بیشتر ندارد. یا شیر است یا خط. بالا که می اندازی، می چرخد و می چرخد و می چرخد. آن قدر تند می چرخد که هیچ رویش را نمی بینی. در هوا می قاپیش و می خوابانیش پشت دست. دستت را که بر می داری، معلوم میشود شیر بوده است یا خط. حالا دیگر حرفی از شانس و احتمال نیست. هنوز هم احتمال شیر و خط آمدن با هم برابر است اما وقت حرف زدن از احتمال تمام شده است. دستت را که بر میداری رخداد است که خودش را نشان می دهد. حالا آن چیزی که باید یا نباید اتفاق افتاده است

۱۳۸۷ شهریور ۷, پنجشنبه

با مردم باش و نباش

شریعتی می گفت که این جمله پیغمبرانه است. این روزها که تافل می خوانم پیغمبرانه را نوشته اند پرافتیک و معنی کرده اند مبتنی بر پیشگویی.والله قسم که شریعتی راست گفته است. این حرف توصیه ای است مبتنی بر پیشگویی. پیشگویی از سرنوشت محتوم آدم ها. نباید دل بست به آدم ها ، به مردم. باید پناه برد از دست آدم ها، از دست مردم.باید رفت، باید رفت

قبل ترها خیلی اوقات سعی می کردم عبارت انسان، حیوانِ ... است را با واژه ای مناسب پر کنم. بهترین چیزی که پیدا کرده بودم، «غافل» بود، «فراموش کار» بود. دوست دارم از امروز «تنها» را هم به این مجموعه اضافه کنم . مردم «غافل» هستند از این که «تنها» هستند.
من غافل بودم، دیگر بس است

۱۳۸۷ شهریور ۶, چهارشنبه

چون دوست دشمن است شکایت کجا برم؟

بعد از مدت ها دوباره شریعتی خواندم. این بار بی ایمان. ایمانی که خود شریعتی برایم ایجاد کرده بود این بار در رگ های من جاری نبود، مرا احاطه نمی کرد. شریعتی نوشته بود که نوشتن برای فراموش کردن است نه برای به یاد آوردن
ای کاش می شد نوشت و فراموش کرد.نوشت و رفت.رفت دنبال زندگی و بدبختی هایش
باز هم باید بگویم: «گاهی اوقات جهل غنیمت است»
شریعتی توان این را داشت که سیگار دود کند، نیکوتین وارد رگ هایش کند، بنویسد و فراموش کند. طاقتش را ندارم به خودم لطمه بزنم. اما مگر این فراموش نکردن خودش ضربه نیست؟ نمی دانم.باید رفت.باید رفت. بایدرفت.باید رفت.باید رفت. باید رفت.باید رفت

پ.ن: محسن نامجو بعضی و اوقات می دود روی اعصابِ نداشته: «ای کاش... ای کاش... ای کاش... ای کاش قضاوتی در کار بود....ای کاش....ای کاش....ای کاش.....قیامتی در کار،درکار،درکار بود»و شک دارم که باشد

۱۳۸۷ مرداد ۱۳, یکشنبه

خانم های محترم می شود این بچه های کوچک را با وضو شیر ندهند تا وقتی بزرگ شدند خودشان تصمیم بگیرند چه غلطی می خواهند بکنند؟

۱۳۸۷ مرداد ۱, سه‌شنبه

امروز یک هفته اش تمام میشود. نسیم را می گویم. صبح کله سحر،دو تایی رفتیم جاده قم برای بدرقه اش. رفت پشت شیشه ها دست تکان داد و دیگر ندیدیمش. حالا کجاست؟ جایش خالی است اما زندگی دارد همان طور می گذرد
یک ماهش تمام شد. دور هم نشستن شنبه بعد از ظهرها را می گویم. دوتایی دلمان را می بستیم به این که قرار است عزیزی را ببینیم و چهار کلمه حرف بزنیم. حالا شنبه بعد از ظهرهایمان می آیند و می روند و آن عزیز دیگر آن جا نیست. جایش خالی است و زندگی دارد همان طور می گذرد
یک سالش تمام شد. امیر را می گویم. همین وقتا بود پارسال که آمد دنبالم. رفتیم لاوین غذا بخوریم و خداحافظی کنیم. دیگر ندیدمش تا رفت. حالا هر از گاهی ای-میل می زند، اما دیگر نیست. جایش خالی است و زندگی دارد می گذرد
دو سالش هم تمام شد. رضا و بقیه ی هشتاد و یکی های شریف را می گویم. حالا سعی می کنم گذرم به همکف دانشکده نیفتد. با تک تک شان، در جای جای دانشکده خاطره دارم. حالا جایشان خالی است و زندگی دارد می گذرد
چهار سالش هم تمام شد. محمدِ همکلاسی را می گویم که الان زیر خاک های قطعه 22 باید باشد. کنار مقبره شهدای هفت تیر. حالا نیست که بنشیند کنارم و مساله المپیاد حل کند.جایش خالی است و زندگی دارد می گذرد
هشت سالش هم تمام شد. محمدعلی را می گویم که تا پانزده سالگی مهم ترین آدم زندگی من بود. حالا در آن سوی کره ای زندگی می کند که حتی فصل هایش با من نمی خواند. حالا خیلی وقت است که دیگر نیست. جایش خالی است و زندگی دارد می گذرد
اگر نبود این گذر زندگی چه کار می توانستیم بکنیم با این غم که دور و برمان روز به روز دارد از آنها که دوست شان خالی می شود و آنها که نباید باشند، همیشه هستند؟
به قول رضا آمری: «این نیز می گذرد، خوش باشید»و

۱۳۸۷ تیر ۲۷, پنجشنبه

ریش نداشت پیرمرده. گفت: «خدایا خدایا تا انقلاب مهدی خمینی را نگه دار» بعد رو کرد به من گفت ما این همه دعا کردیم. چرا خدا گوش نکرد و این بدبختی اومد سرمون؟ پیاده که شدم گفت : جوان تا می توانی امام را دعا کن. امام همه چیز ما بود