۱۳۸۹ مرداد ۷, پنجشنبه

بیزارم از جفای تو

باید هر از گاهی یادآوری مان کنند. باید بگویند تا یادمان نرود که پشت پاسپورت مان نوشته است جمهوری اسلامی ایران. باید بگویند که این قانون به دلیل همین نوشته ی پشت پاسپورت برای شما اجرا نمی شود. باید بگویند که پشت پاسپورت تان اسم رمزی نوشته است که در سرزمین فرصت ها از بعضی حقوق اولیه ی انسانی محروم تان می کنند. باید یادمان بیاورند چه زعمای احمقی داریم. باید بفهمانندمان روسای خودشان هم دور هستند از انسانیت

پ.ن: آژانس شیشه ای رو یادته و زن عباس و گوشت قربونی؟

۱۳۸۹ تیر ۲۶, شنبه

شروع

قصه از خود مغزت شروع می شود. از ذهنت. از رابطه ی مغز و ذهنت. پائین می رود. به لایه های درونی می رسد. لایه لایه پائین می رود. به جایی می رسد که زمان دیر می گذرد. به جایی می رسد که یک روزش هفتاد هزار سال است. 
قصه تمام ندارد. همه چیز در مغز ما می چرخد. همه چیز.

۱۳۸۹ تیر ۲۰, یکشنبه

زندگی دیگران

زندگی دیگران نیست؛ زندگی خود ماست.ببین. بی صدا؛ آرام. قطره قطره اشک از گوشه ی چشمت بریزد. سر بخورد از روی گونه هایت بچکد.
ببین. دلت شاد باشد که روزی این دیوار هم خواهد ریخت. دیوار ترس و وحشتی که ساخته اند خواهد ریخت. آن روز، شاید روزی باشد که ما از شغل خود هم تبعید شده باشیم. آن روز، روزی است که آدم ها می توانند بی ترس بنویسند.
***
پ.ن: هزار هزار غصه و اشک و درد و دیدن فیلم. کارگردان می گفت که فیلم را ساخته ام تا کسی که می بیند امید بگیرد. خب؛ مخاطب ایرانی هنوز خیلی دور از امید است.

۱۳۸۹ تیر ۱۸, جمعه

به سمت تو سرازیرم همیشه

اگر آدم ها را بتوان به دو دسته ی خوش خنده و بد اخم تقسیم کرد؛ لوکس حتما همیشه در دسته ی خوش خنده ها خواهد بود.
اگر بتوان استادهای دانشگاه را به دو دسته ی دل نشین و بد عنق تقسیم کرد؛ لوکس حتماً همیشه دل نشین بوده است.
اگر بتوان شصت سال به بالاها را به دو دسته ی جوان و پیر تقسیم کرد؛ لوکس حتماً جوان همیشه جوان است.
***
اولین بار در شریف دیدمش. آمده بود در سمینار آشنایی با مهندسی کنترل صحبت کند. کنار حائری نشسته بود. حرف می زد. سحر می کرد حرف هایش. سحر می کرد خندیدنش. حرف هایش یادم نیست زیاد. یادم هست چه خودش حرف می زد؛ چه حائری، داشت لبخند می زد. لبخند آن روزش یادم مانده است. لبخندی که می زد و چشم هایش کوچک می شد و ریش های سفید بابانوئل اش می رفت تا توی چشمش. آن روز خنده هایش یادم ماند. یادم ماند دوره اش کردیم سمینار که تمام شد. یادم هست به شوخی می خواستیم برای افطار نگه داریمش. یادم هست هی و هی خنده هایش را.
***
می دانستم برای فوق لیسانس دوست ندارم شریف بمانم. می خواستم بگردم و در هوای دیگری نفس بکشم. شریف با همه ی خوبی هایش کافی بود. فرم انتخاب رشته که آمد اول کنترل را انتخاب کردم به عشق کارو لوکاس و بعد مهندسی پزشکی تهران را به عشق حمید سلطانیان زاده. کنترل قبول نشدم و مهندسی پزشکی قبول شدم و به هر دو عشق ام رسیدم.
***
باید از لوکس بنویسم. باید بنویسم از همه ی لحظه هایی که از وجودش لذت بردم. باید بنویسم و جز نوشتن مگر چه ابزاری دارم؟ مگر صدایم به کجا می رسد؟ با این قلمی که این روزها آن قدر تنبل شده است؛ این روزها این قدر بی حوصله شده است. باید از لوکس بنویسم با این قلمی که این روزها در تردید فراموش کردن زبان مادری و هضم شدن در فرهنگی شلوغ و بی انتها است. باید از لوکس بنویسم با این قلمی که مدت ها است رمان خوب نخوانده است. مدت ها است اصلاً رمان نخوانده است. سطح خیال فکرش نزول کرده است به چند رابطه ی فیزیکی و شیمیایی و چند رابطه ی ریاضی. باید بنویسم از لوکس که یادم داد مخلوق می تواند از خالق ظرفیت های بیشتری داشته باشد. باید بنویسم و امید داشته باشم نوشته ی من -مخلوق من- توانایی بیشتری از من داشته باشد. می گفت؛ با خنده می گفت؛ با شیطنت می گفت که در دهه ی هشتاد این مرز که خالق حتماً توانایی بیشتری از مخلوق دارد شکسته شد. می گفت و گاهی سری می گرداند ببیند کسی می فهمد که با این حرف کدام پایه ها هستند که دارند چو بید بر سر ایمان شان می لرزند. می گفت و می گفت که شبکه های عصبی به ما این امکان را دادند که این فرضیه را آزمایش کنیم. باید از لوکس بنویسم و امید داشته باشم که این قلم خسته مخلوقی خلق کند قوی.
***
با رافی و آریانا رفتیم در اتاقش. دو ماه بود فوق لیسانس را شروع کرده بودیم. آن قدر خوب درس نخوانده بودم در لیسانس و شاید کمتر از آنچه یک دانشجوی لیسانس باید از مهندسی برق بداند می دانستم. دو ماه بود وارد شده بودم و موضوع تحقیق گروهی درس را پردازش سیگنال های ژنتیکی انتخاب کرده بودیم. رفتیم در اتاقش. هیچ چیز از ژنتیک نمی دانستیم. استادمان هم. گفتیم می رویم از لوکس می پرسیم. رافی را فرستادیم جلو؛ گفتیم ارمنی حرف بزن بیشتر تحویل بگیرد. دم در اتاقش بود. کیفش را انداخته بود روی دوشش می خواست برود. به رافی گفتیم بپرسد که کی می توانیم برویم پیشش و سوال بپرسیم. به ارمنی پرسید. به فارسی جواب داد. بعدتر فکر کردیم حتماً نمی خواهد روابط مذهبی-قومیتی اش در کار اثر بگذارد. گفت با من کار دارید. گفتیم بله. کلید انداخت و در اتاقش را باز کرد گفت برویم داخل بنشینیم حرف بزنیم دم در نمی شود.
خب ما آن قدر حرف آماده نکرده بودیم. همین طور رفته بودیم فقط وقتی بگیریم ازش. بیشتر از ساعتی برای مان وقت گذاشت. خجالت زده شدیم. نه از این که وقت رفتنش را به ما اختصاص داده بود. از سواد کم مان در برابر دریای دانش اش. از این که این همه زیست شناسی می دانست. شرمنده شدیم.
***
لوکس معلم خوبی به معنی متعارف معلم ها نبود. فاصله اش با دانشجو زیاد بود. در عوالم دیگری بود و دغدغه هایی داشت از جنس دیگر. نباید انتظار می داشتی که بروی در کلاسش بنشینی و درس را از الف تا ی یاد بگیری. باید درس را از الف تا ی بلد می بودی و می رفتی در کلاس لوکس می نشستی و زاویه دید لوکس به درس را می شنیدی؛ می دیدی؛ می آموختی؛ با زاویه دیدش مخالفت می کردی. هیچ اصراری نداشت همه به کلاس هایش بیایند. هیچ اصراری نداشت همه، همه ی مطالب کلاسش را یاد بگیرند. می گفت تو باید خودت انتخاب کنی کدام قسمت درس را دوست داری یاد بگیری. امتحان نمی گرفت. جلسه ی اول هم دلایلش را توضیح می داد. می گفت که امتحان به نظرش خلاقیت را می کشد. به یک کتاب مرجع معرفی کردن برای درس، اعتقاد نداشت. در هیچ چارچوبی نبود. می گفت و راست هم می گفت که هیچ ابایی ندارد از این که همه ی دانشجویانش بیست بگیرند. باید یک مقاله می نوشتی تا اخر ترم و تحویل می دادی. در زمینه ای مربوط به یک قسمتی از درس.
سپیده تعریف می کرد که یک بار از لوکس پرسیده است چطور دو روزه این همه مقاله را می خوانی و با این دقت نمره می دهی. خندیده بود و گفته بود پرت شان می کنم هوا. هر کدام نزدیک تر به من بر زمین افتادند نمره ی بیشتری می گیرند. هر کدام که سنگین تر بودند و باد هوا این طرف آن طرف نبردشان. و دقیق هم نمره می داد. همان چند نفری که می دانستیم درس را گرفته اند و هیچ کدام از کلاس های هشت صبح را نیامده اند و پروژه را هم یک روزه کپی کرده اند درس را می افتادند. می گفت کپی نکنید، امکان دارد من نفهمم ولی اگر بفهمم هیچ رحمی در کار نیست. راست هم می گفت.
***
این قلم تا کجا می تواند بنویسد؟ آن هم این وقت که در استرس مقاله ی استاد و موش آزمایشگاهی و کدهای کامپیوتری است؟ خواهم نوشت روزی از لوکس. خواهم نوشت روزی از لوکس که رفتم در دفترش نشستم. سیراب بیرون آمدم. برایش گفتم و او گفت. تاریخ برایم گفت. فلسفه برایم گفت. زبان شناسی برایم گفت. برایم از دانشگاه تهران گفت. برایش از داوکینز و دنت گفتم. چشم هایش برق زد. گفت یادم می ماند این. یادش مانده بود، لااقل تا چند جلسه بعد که در کلاس همین طور بی ربط گفت یکی از دوستان تان در این کلاس هست که فلان کتاب داوکینز را خوانده است. حس من است؛ چیزی نگفت اما یک ربع بعد حس کردم سه دقیقه در چشمان من زل زد و حرف زد. بعد دوباره برگشت به حرف زدن عادی اش. بار دیگری هم یادش بود شاید؛ گفت از بچه های همین کلاس هستند که کتاب دانیل دنت را خوانده باشد. نمی دانم هنوز یادش مانده ام یا نه. البته من برای او برگ بودم. یکی از برگ هایی بودم که وزیدن گرفت و من را با خودش برد. افتخار دارم که بیدی بوده ام که با باد لوکس بلرزم. بیدی بودم که باد فکر لوکس تکانم داد بر سر ایمانم. حالا باد رفته است. هوا آفتابی شده است. بید هنوز مانده است استوار. امید که سایه ای باشد برای دیگران و البته هیچ وقت این بید یادش نخواهد رفت بادی را که آمد و به گوشش قصه گفت و رفت.
حالا لوکس می رود. به زودی از دانشگاه تهران تشییعش خواهند کرد. تن نازنین اش را، ریش های سفید بابانوئلش را، سلولهای خاکستری شبکه ی عصبی اش را به زیر خاک و سنگ خواهند سپرد. لوکس به چرخه ی حیات باز خواهد گشت. به همان جایی که به آن تعلق داشت. لوکس در چرخه ی حیات خواهد ماند. تا هست آدمی تا هست عالمی.