۱۳۸۷ آبان ۳, جمعه

و دل کندن...

من که ندیده ام اما چیزهایی شنیده ام از شب های عملیات! حاضران و ناظرانی هستند که می گویند -به قول خودشان- آنها که رفتنی بودند، شب های عملیات نوربالا می زدند. می گویند انگار آماده ی سفرمی شدند. رفتارشان دیگر به آدم هایی که ماندنی هستند شبیه نبود. می گویند دیگر.

بهمن نوشته است. با درد هم نوشته است. راست می گوید.آن روز نشسته بودیم و علی داشت بهمان درس می داد. غلط نکنم بحث بر سر اسیدهای آمینه بود وپروتئین های مختلفی که از آنها ساخته می شودکه علی خواست از زبان مثال بزند. گفت الفبا فقط 26 حرف است، اما می بینید چند کلمه و چند کتاب با همین 26 حرف می نویسند. بحث را گم کردیم. همه حواس مان رفت به علی که 32 را با 26 جا به جا کرد. علی رفتنی بود!

تا امروز برای خودم خیال می کردم رفتنی در کار نیست. آن روز که رفتم تافل دادم، خیال می کردم خراب کرده ام. خیالم راحت بود که با این نمره تافل جایی راهم نمی دهند. دل خوش کردم به آزمون بعدی. نمره ام آمد و همه ی آستانه ها را رد کرد. میل بازی با اساتید را شروع کردم. امروز که جوابی نسبتاً قطعی گرفتم واستاد امیدی داد به پذیرفتنم، کم کم حس رفتن پیدا کردم. حس می کنم انگار این تو بمیری از آن تو بمیری ها نیست. انگار داریم می رویم. دیگر خیلی مهم هم نیست فردا صبح جی.آر.ای را چه کار کنم. راه ها دارند برایمان باز می شوند انگار. حالا روزها که می گذرد حس می کنم هر لحظه امکانش دارد بیشتر می شود، هر لحظه نماندنم محتمل تر می شود و به قول محمد حسین جعفریان: « و حالا که به بالا نزدیک و نزدیک تر می شوم، حس پریدن از آن بالا و برگشتن همان پائین -صفر درجه بالای گه، به قول رومن گاری- اذیتم می کن». من جدی جدی می خواهم بروم؟
بهمن جان، باید رفت. باید رفت. کجا؟ باور کن نمی دانم.

هیچ نظری موجود نیست: