۱۳۸۸ دی ۴, جمعه

بی و تن

حالا باید بگذارند همین امشب که فردا می خواهم بروم دیترویت دنبال مسعود، ترقه در هواپیما در کنند. حالا باید بگذارند حمله را در دیترویت هم انجام دهد.
تا همه چیز می رود آرام شود نمی گذراند. نمی گذراند زندگی مان را بکنیم. حالا از فردا لابد دوباره بازرسی ها را اضافه می کنند. اذیت می کنند دیگر. نمی گذارند. باید حتماً حس کنیم بی وطن هستیم. باید حس کنیم از همه جا مانده و رانده شده ایم. می خواهند بچشیم نه راه پیش داشتن و نه راه پس داشتن را. آن طرف که مردک بی شعور در خانه مان خر سواری می کند و برای این و آن شاخ و شانه می کشد. این طرف هم ما را به غلطی که سی سال پیش یک مشت بچه -اشغال سفارت- کرده اند، مجازات می کنند. کی می خواهد تمام بشود این بازی ها؟
***
پ.ن: نوشته بودم و غرغر کرده بودم از شریف. اینجا هم همین قصه است. کاری می کنند که ایرانی بودن، این مولفه جدی شخصیت مان را قایم کنیم. کاری می کنند خودمان را به آب و آتش بزنیم و اقامت دوم بگیریم شاید یادمان برود کجا به دنیا آمده ایم. شاید یادمان برود زاده ی آسیا هستیم. شاید این جبر جغرافیایی را فراموش کنیم

۱۳۸۸ دی ۲, چهارشنبه

زمانی برای بزرگ شدن

دیگر یاد گرفته ام. وقتی کسی از من می پرسد از کجا آمده ای می گویم از دانشگاه تهران. می گویم و سعی می کنم لیسانس را از شریف گرفته ام.
بچه های شریف نمی فهمند چه قدر منفور هستند. نه فقط در میان آدم های عادی که در بین باقی دانشجوها و اساتید هم. بس که فخر فروخته اند. بس که رتبه ی خوب کنکورشان را به رخ کشیده اند. بس که با المپیادی بودن شان باد انداخته اند در دماغ. بس که هی گفته اند «شریف». ازش می پرسند کجا می روی. لال می شود بگوید می روم دانشگاه، می روم یونی. باید  بگوید می روم «شریف». باید نشان دهد با بقیه فرق دارد. این طرف آب هم که می آیند فرق نمی کنند. باید پذیرش گرفتن در استنفورد را به رخ بکشند.
***
پ.ن: بیشتر نمی نویسم. در این زمان لعنتی نمی خواهم حرف یاس بخوانم. ببخش

۱۳۸۸ آذر ۲۲, یکشنبه

عربده جو


نه که فکر کنی این عکس کاریکاتور است، لحظه ای خاص را ثبت کرده است تا قیافه اش از آن چه هست ابله تر به نظر برسد. نه، این طور نیست. شک داری فیلم سخنرانی اش را ببین. شک داری اسمش را در گوگل بزن و عکس هایش را ببین. حرف که می زند چشم هایش از حدقه بیرون می زند، بس که با بغض حرف می زند. بس که فریاد می زند. بس که نمی تواند بنشیند، آرام صحبت کند. شاید تقصیر خودش هم نیست. بزرگ شده ی هیات است نه مدرسه. در هیات رشد کرده است جایی که با سعید حدادیان و محمد طاهری قیاس شده است. اگر نمی توانسته به اندازه ی حدادیان داد بزند، مشتری هایش را از دست می داده است -که داده است- و بچه هیاتی ها طوری تنظیم می کردند که بعد از پائین آمدنش از منبر برسند مهدیه. در مدرسه بزرگ نشده است تا مثل جوادی آملی آرام حرف بزند، حرفش آرامش دهد. یاد گرفته است داد بزند. تارهای صوتی اش، چشمانش، رنگ بر افروخته ی صورتش، همه و همه تربیت شده اند تا بتوانند در صحبت هایش فریاد بزنند.
زمانه بر سر جنگ است. جوادی آملی آرام باید از منبر پائین بیاید و امامی کاشانی کم رنگ شود تا هیاتی هایی مثل این و صدیقی پر رنگ شوند. باید هم فریاد بزند. اصلاً بالا آمدنش با فریاد بوده است. باید فریاد بزند. زمانه بر سر جنگ است.

پ.ن:
فکر می کنی بعد از پیروزی باید چه کارش کرد؟ نکند عصبانی شوی و مثل خلخالی چاقو به دست بگیری. بگذار این بدبخت هم زندگی کند. حتی زندگی اش را تامین کند. بگذار زندگی کند، شاید معنی زندگی را بفهمد. شاید بفهمد می توان داد نزد. شاید بفهمد. باید کمک اش کرد. ما روزی پیروز واقعی می شویم که بتوانیم فضایی فراهم کنیم که این هم زندگی را بچشد. باید کمک اش کنیم.

۱۳۸۸ آذر ۱۷, سه‌شنبه

خودت کردی



حالا شاکی شده ای که دیروز در دانشگاه تهران عکس آیت الله را از اسکناس در آورده اند. چقدر به تو گفتم این کار را نکن. چه قدر گفتم مگر آن اسکناس قدیمی چه ایرادی دارد، انقلابی نیست که هست.چه قدر از تو خواهش کردم این کار را نکنی. یادت که هست؟ آن روز که عکس این بچه رزمنده ها را از اسکناس برداشتی می دانستم این روز می آید. می دانستم تو دیگر برای  تک تک ما ارزش قائل نیستی. می دانستم روزی می آید که گارد می فرستی بر روی ما چماق بکشد.
می دانستم که روزی می رسد که حتی عکس مدرس را هم بر اسکناس تحمل نکنی. بهت نگفتم که این قدر همه چیز خواه نباش؟  به تو نگفتم دلشان را به دست بیاور؟ اگر بر اسکناس هایی که به دست ملت می دهی علاوه بر عکس آیت الله عکس بازرگان و مصدق و طالقانی و بهشتی را هم می زدی این طور می شد؟ به تو گفتم که. این ها بچه های این مردم هستند که رفتند و مردند و مسجد خرمشهر را آزاد کردند. تا این ها بر اسکناس هستند این اسکناسِ مردم است. همه جا را پر نکن با عکس آیت الله. گفتم و گوش نکردی. دلم می سوزد که امروز هم گوش نمی دهی. امروز هم در حصار شیشه ای خودت نشسته ای و من را نمی بینی.
عوض دارد، گله ندارد. دیروز خودت عکس اعلی حضرت را از اسکناس در آوردی، امروز شاکی شده ای که عکس آیت الله را از اسکناس بیرون آورده اند؟ من که گفته بودم از این روز بترس. امروز فاتحه ی تو خوانده است.


۱۳۸۸ آذر ۱۲, پنجشنبه

گذر


زندگی باید کرد. باید خاطره های تلخ زود از خاطر آدم ها بروند. باید آدم ها یادشان برود که روزی روبه روی هم ایستاده اند و بر سر هم داد کشیده اند. باید بتوانند روزی دیگر کنار هم بنشینند و قهوه ای بخورند و با هم تجارت کنند. تجارت کنند و زندگی شان بگذرد که همه چیز زود می گذرد.
باید یادشان برود دیروز این کشور از آن سر دنیا لشکر کشی کرده است و در جنگی که هیچ ربطی به او نداشته است دخالت کرده است و آدم کشته است. باید با هم تجارت کنند تا زندگی شان بگذرد. آدم ها باید یادشان برود. دعوای پدرها، نباید دامن پسرها را بگیرد. دو پدری که با هم می جنگند پسرهای شان هم کلاسی هستند. آدم ها باید یادشان برود که سی سال پیش چهارصد و چهل و چهار روز گروگان چند دانشجو بوده اند. باید یادشان برود. زمان می گذرد، باید زندگی کنند و زندگی را به کام هم تلخ نکنند. باید یادشان برود.

پ.ن: می دانی که این باید باید گفتن ها از سر دستور نیست که جایگاه دستور دادن ندارم. این ها آرزو است.


۱۳۸۸ آذر ۴, چهارشنبه

گود ریدز


می خواهم از تو خواهش کنم. می خواهم خواهش کنم بروی در گودریدز اکانت باز کنی. کتاب هایی که خوانده ای را آرام آرام به یاد بیاوری و به لیست کتاب هایت اضافه کنی. کتاب هایی را که دوست داری بخوانی و هنوز نخوانده ای را به لیستت اضافه کنی. کتاب هایی را که همین روزها به دست گرفته ای و داری می خوانی به لیست اضافه کنی. می خواهم از تو خواهش کنم که بعد از همه ی اینها من را هم به لیست دوستانت اضافه کنی. بگذار در جریان کتاب هایی که می خوانی باشم. بگذار ببینمت که در کتاب خواندن از من جلو می زنی. بگذار ببینمت چه کتاب هایی می خوانی و به تو حسودی ام شود. بگذار به این خیال ساده زنده بمانم که دوستانی دارم که مثل من دلشان برای کتاب ضعف می رود. بگذار من دیوانه که این همه راه کوبیده ام و رفته ام شیکاگو و فقط سه ساعت فرصت گشتن در شهر داشته ام و همه اش را در بردرز خیابان میشیگان گذرانده ام، و دست بر کتاب ها کشیده ام و از لذت نوازش جلد لطیفش ارضا شده ام، بیایم در صفحه ی تو در گودریدز و بر کتاب هایی که داری دست بکشم. بیایم و ساعتی فراغتم را با قدم زدن در کتاب خانه ی تو بگذرانم. از تو خواهش می کنم (این آخری را با لحن دکتر بهمن مهری)

پ.ن: برایت دعوت نامه ی خودکار نفرستادم ترسیدم دعوت را هرزنامه خیال کنی و خیالش برایم ترسناک بود. گفتم بیایم اینجا روی این دیوار بنویسم. شاید  گذرت به این دیوار بیفتد.

۱۳۸۸ آبان ۲, شنبه

قمارباز


انسان اولیه* در جنگل قدم می زند. بوته ها تکان می خورند. محل نمی گذارد. بی خیال از کنار بوته ها می گذرد. جلوتر که می رود ببری از میان بوته ها در می آید و انسان که دیده است رفیق قبلی اش را ببر خورده است فرار می کند. ببر که دیده است برای شکار به سرعتی بیشتر از سرعت اجدادش نیاز دارد طی چند هزار سال سرعتش اضافه شده است. در این رقابت ببر برنده می شود.
انسان بعدی که برادرش را ببر خورده است، تکان خوردن بوته که می بیند خیال نمی کند باد میان بوته ها است و این حرکت از باد است. انسان بعدی ببر پنهان لای بوته ها را می بیند. این بار بوته را از دور که می بیند راهش را کج می کند. زحمت زیاد به خودش می دهد، مسیرش را دور می کند تا از کنار بوته های باد در میان نگذرد.
با این کار خودش را نجات داده است. هم زمان در مم نسل های بعدش اش این را کاشته است که هر بوته ای که می جنبد، جانداری پشت اش نشسته است. در ذهن نسل های بعدش اش این را کاشته است که هر پدیده ی ساده می تواند علت های پیچیده داشته باشد. در ذهن نسل های بعدی اش ایمان به چیزهای عجیب و غریب را کاشته است. با همین کار ساده اش چند هزار سال بعد، لکه ای در آسمان را به بشقاب پرنده تبدیل کرده است.
انسان اولیه دو انتخاب داشته است.  می توانسته است اشتباه مثبت یا اشتباه منفی کند. یکی منجر به خورده شدنش توسط ببر می شده است یا کوتاه تر شدن راهش. دیگری منجر به در امان ماندن از خطر ببر و در عوض طولانی تر شدن راه. انسان اولیه لعنتی از همان اول هم تاجر بوده است. چرتکه انداخته است و هزینه فایده حساب کرده است. تصمیم گرفته است زحمت بیشتر را انتخاب کند گیرم هزینه جانبی اش ساختن ببر موهومی از تکان باد بوده باشد.
***
از آقا امام صادق اعتقاد به ذات اقدس حق را پرسیدند. فرمود گیرم آخرتی وجود نداشته باشد، ما چه چیزی از دست داده ایم؟ گیرم آخرتی باشد شما چه چیزی از دست داده اید؟
***
*انسان اولیه در اینجا چیزی از جنس حضرت آدم نیست. گونه ای تکاملی است در سیر انسان شدن.

۱۳۸۸ مهر ۹, پنجشنبه

که چون همه کس گیر شده است وقاحت اش از یاد رفته


در ام.اس.یو لابد مثل بقیه دانشگاه ها، قبل از شروع رسمی سال تحصیلی معمولاً جشن معارفه ای برای دانشجویان ورودی جدید بین المللی می گیرند. در مراسم امسال ما، دومین جلسه ی این معارفه اختصاص داشت به آداب و رسوم نوشتن علمی.
مجری جلسه خانمی بود از دپارتمان رایتینگ دانشگاه. اولین سوالی که بعد از سلام و احوال پرسی و معرفی کردن خودش پرسید این بود که آیا هیچ کدام از شما از کشوری آمده اید که در آن کپی برداری علمی جرم نباشد. همه خندیدند. بعد این خانم جدی شد و گفت خب نه. نخندید. فرهنگ ها فرق دارند شاید کسی از کشوری آمده باشد که در آن، استفاده از متن دیگران در لا به لای متن خود بدون استفاده از کوتیشن مارک و ذکر منبع اشکالی نداشته باشد. اصلاً شاید در فرهنگی آدم ها به گمان شان استفاده از این روش به اعتبار متن بیفزاید.
حرف من این است که شما از کجای دنیا آمده اید بدانید که در ادبیات علمی جهان این کار جرم محسوب می شود. بدانید که اگر در تکلیف کلاسی خودتان هم متن کسی را استفاده می کنید باید در کوتیشن بگذارید و منبع ذکر کنید. سعی هم بکنید که هیچ وقت عین عبارات را به کار نبرید بلکه جمله ها را بازنویسی کنید و شاید چیزی بیشتر از نیم ساعت توضیح داد. لا به لای حرف هایش گفت حتی ممکن است اساتید شما هم چنین اشتباهی کنند یا از شما بخواهند چنین کاری بکنید. بدانید که استادها هم اشتباه می کنند. شما اشتباه نکنید.
***
آن روز من هم جزو کسانی بودم که وقتی آن خانم سوالش را پرسید خندیدم. تا به حال خیال می کردم من از کشوری آمده ام که در آنجا هم کپی برداری علمی جرم است. لااقل همت دکتر قدسی و دیگران که استاد راهنمای عزیز من هم در آن جمع حضور دارد این طور به من القا می کرد. اما انگار در ایران همه چیز عوض شده است. وزیر علوم مان که مقاله تقلبی می دهد و عین خیالش نیست. بعداً یک متنی در می آید که آقای وزیرمی گوید دانشجویم بوده است و من نبوده ام. اگر تو نبوده ای و آن قدر به خودت زحمت بازبینی نداده ای که غلط می کنی اسمت را روی مقاله می چسبانی و ارتقاء هم بابت آن مقاله می گیری. اگر هم تو بوده ای و دانسته ای و داری دانشجویت را قربانی می کنی که اشکالی ندارد، دروغ گویی را خوب یاد گرفته ای. اصلاً همین دروغ گویی رشدت داده است در این دولت و انتخابات و ... غیره.
از این جالب تر آن یکی وزیر لات راه و ترابری است. حرف هایی زده است از جمله تعریف جدیدی برای تقلب علمی آورده است که دوست دارم ببینم این تعریف در کجا وجود دارد: «مجددا تاكيد مي‌كنم كه به مقاله‌اي دزدي اطلاق مي‌شود كه كل مقاله با تغيير نام مصادره به مطلوب گردد.» انگار مجلات علمی و فضای آکادمیک حوزه ی وزارت حضرتش است که با این لحن می گوید مجدداً تاکید می کنم که...
آقای دکتر بهبهانی استاد راهنما تز دکترای رئیس جمهور ایران
این تعریف را شما از کجا استخراج کرده اید؟
در مقاله مراجعی هم که از آن کپی برداری شده معلوم نشده است و بعد با کمال پر رویی می گوید : « لذا تعدد منابع و ماخذ موجب شده است كه اشتباها ذكر نام برخي منابع از قلم بيفتد»
اگر کامران دانشجو پر رویی و دروغگویی را از رئیس جکهور یاد گرفته باشد، گمان کنم این استاد راهنما پر رویی و دروغ گویی را به احمدی نژاد یاد داده است.
***
باید بروم آن خانم دپارتمان رایتینگ را پیدا کنم و بهش بگویم که من از کشوری آمده ام که وزیر علوم من هم کپی برداری علمی می کند. باید بروم پیدایش کنم و بگویم استاد راهنمای رئیس جمهور کشور هم کپی برداری علمی را مجاز می داند. باید بروم برایش بگویم.

۱۳۸۸ شهریور ۱۸, چهارشنبه

بالتی هی احسن


این طرف دنیا هم هستند پس. ایستاده بود و داشت تبلیغ به دین می کرد. تنها نبود البته. دو سه نفر دوست هم داشت. یک فیلم بردار هم داشتند. اما خودش از بقیه پیرتر بود. ایستاده بود سر چهار راه و داشت قصه هایش را تعریف می کرد. جالب بود که کسی برای حرفش نمی ایستاد. خوب برای من بامزه بود دیدنش. ایستادم. گفت : «دو یو هو انی کوئزشن؟» که گفتم نه بابا فقط دارم گوش می کنم. ادامه داد با صدای بلند حرف زدن. برایم بانمک بود حرف هاش. بیشتر از حرف ها، لحن و جدیت اش خوب بود. عقب تر رفتم و فیلم گرفتم. لحن و جدیت اش را می توانی در اینجا ببینی. به قول شیخ مهدی کروبی اگر هم فیلتر کرده اند، فیلتر شکن داری لابد!

فیلم را که قطع کردم بروم به کلاس حبیب صالحی برسم، دیدم یک دختری رفت سمتش. فکر کردم لابد دارند بحث می کنند. دختر را هم فیلم کردم. جلوتر که رفتم و وارد بحث شان شدم فهمیدم دختر هم یک مسیحی است و می خواهد از آقا دلگرمی بگیرد که او هم بتواند این گونه تبلیغات را برای اعتقادش انجام دهد. آقا می گوید دخترم اگر دوستانت تو را مسخره کردند برایت مهم نباشد، عیسی مسیح حامی تو خواهد بود. من نوزده سال است به این دانشگاه می آیم و این حرف ها را می زنم. بیشتر از نود و پنج درصد این بچه ها من را مسخره می کنند. من دلم برای آنها می سوزد. من می خواهم به جهنم نروند. من دلم می خواهد این ها گناه نکنند. اگر من را مسخره کنند مهم نیست. عیسی را هم اذیت می کردند. تو هم به دلت ترس راه نده. اگر بتوانی یک نفر را هم از گناه دور کنی ارزش دارد. دخترک خوش حال رفت.

من هم خوش حال شدم. لااقل این بنده خدا برای دور نگه داشتن مردم از آتش نرفته حکومت اسلامی تاسیس کند. البته خدا نیاورد آن روز را. این ها هم پتانسیل تبدیل شدن به ا.ن را دارند.

پ.ن: شاید نوشته ی روی آن تابلو معلوم نباشد. این عکس را رفنم جلوتر با موبایل گرفتم. ببخش که کیفیت ندارد.






۱۳۸۸ تیر ۳۱, چهارشنبه

چه رسمی داری ای دوره زمونه، که هر روزت یه جا عاشق کشونه

اسم هاشان را یک یک نوشته ام و شماره زده ام. یکی را زنگ می زنم، آن یکی را می روم می بینم. آن یکی را فقط به نامی دلخوشم. تمام که شد اسم را خط می زنم و باقی مانده اسامی را نگاه می کنم. تا تصمیم بگیرم فردا کدام یکیرا ببینم به صرفه است و زمان کمتری می گیرد و می توانم تا آخر سه هفته لیست را تمام کنم.

تمام که بشود یعنی دیگر هیچ کسی نمانده است. یعنی دایره دوستان پر. یعنی علی مانده است و حوضش.

کتاب ها را یک یک نگاه می کنم. کدام را ببرم، کدام را نبرم، کدام را هدیه دهم. کدام را نگه دارم شاید روزی روزگاری آینده ای بود و برگشتی و کتابی و از نو کتاب خانه ای. مگر آخر سر چند تا را می توانم ببرم. دو چمدان دارم هر کدام با محتویاتش حداکثر سی و دو کیلو، باید همه زندگی را جمع کنم بریزم درونش و خانه به دوش شوم.

تمام که بشود، چمدان ها که جمع بشود، لیست که خط خطی شده باشد، چاره ای نمی ماند برایم جز رفتن و رفتن. آن وقت است که رسماً مهاجرت (تو بخوان آوارگی) آغاز خواهد شد. آن وقت است که باید بروم و بمانم و باز به زندگی ادامه دهم. زندگی جدیدی را از صفر بسازم با دوستانی دیگر و جامعه ای دیگر.

می گویند یکی دو سال اولش سخت است. بعدتر خودت هم در آینه، منِ قبلی را تشخیص نمی دهی. منِ قبلی ات خواهد مرد.

۱۳۸۸ خرداد ۲۸, پنجشنبه

دزد


آن قدر حقیر بود که نتوانست پادشاهی را از نو بسازد و خودش را به عنوان پادشاه، همان طور که هست بقبولاند. منصب را که دزدیده بود هیچ، می خواست تمام افتخارات دیگران را نیز داشته باشد. می خواست «مرد» را در یک نبرد نابرابر در برابر نگاه همه زمین بزند. نمی توانست ببیند همه استادیوم را که اسم مرد را فریاد می زنند. باور کن شنیدن نام مرد تنش را می لرزاند، آرامش نداشته اش را به هم می ریخت، خواب را از چشمانش می گرفت. خنجر را قبل از شروع مسابقه در بدن مرد فرو کرد، خیالش می تواند افتخار مرد را هم بدزدد.
***
رای بیشتر از «سید» به دست آوردی کافی ات نبود که سید بودنش را هم می خواهی تصاحب کنی؟

۱۳۸۸ خرداد ۲۳, شنبه

دستی از غیب برون آید و کاری بکند؟

ماشین خط کشی دارد کار خودش را می کند. خیابان را داده اند آسفالت کرده اند. حالا دارند خط می کشند. انگار نه انگار جماعتی نمی توانند دیگر حتی نفس بکشند.

کاظم عباس را کول می گیرد که ببرد. حقه زده اند. ماشین و راننده گذاشته اند و کلیدش دست دیگران است. همه چیز می رود به یک تراژدی ضد نظام، ضد اخلاق و ضد انسان ختم شود.

نوری از بالا می آید. هلی کوپتری می آید و همراهش کپی فاکسی است که سلحشور را پریشان می کند. سلحشور باور نمی کند. احمد کوهی داد می کشد سرش که دستخط آقاست.

آن بچه موتوری ها دودشان دارد همه را خفه می کند. دست خط آقا نرسیده است هنوز؟

۱۳۸۸ خرداد ۲۲, جمعه

تاریخ انقضا


رای سبزم را بر برگه ای سبز نوشتم و به صنوق انداختم. خانه که آمدم، قهوه را ریختم در قهوه جوش و شیر را در آوردم که در محفظه اش بریزم. روی جعبه شیر نوشته بود: تاریخ انقضا 88/03/22.
چشم هایم را می بندم و خیال می کنم طرف تاریخ انقضایش فرا رسیده است. چه قدر خیال خوب است. خیال، خیال سبز.

۱۳۸۸ خرداد ۱۸, دوشنبه

دردها


همین مشت را که بر میز می کوبی
همین انگشتِ کشیده را که به رخ شان می کشی
همین طنین صدایی که دروغ گو می خواند شان
همین گراف هایی که می ایستانی و نشان می دهی
همین دردها، همین دردها
همین رنج که می کشی

۱۳۸۸ خرداد ۴, دوشنبه

یوگی و دوستان

تئوری بیگ بنگ دیگر یک نظریه علمی نیست. روایتی است از زندگی من و دوستان آکادمیسینم. می بینم و با شلدون به وحدت می رسم و می خندم، به خودم و دوستانم. تو هم ببین ما را و به مان بخند. بخند و شاد باش. دلت هم برایمان سوخت نگو. ما از حس هم دردی و ترحم بدمان می آید، بگذار خیال کنیم بهترین زندگی را داریم. بگذار خیال کنیم آدم های مهم تری هستیم.

چرا سبز شده ام؟

من سبز نمی بندم تا به دیگرانی که نمی بندند خرده بگیرم. من سبز نمی بندم چون رنگ سیدی است که درخت ها نیز سبز هستند. من سبز نمی بندم تا فردای انتخابات که موسوی برنده میدان شد، آنها که سبز نبسته بودند را غیر خودی بدانم. اگر امروز سبز بر دستان من است تلاشی است برای ایجاد تغییر و حرکت به سمت تشکیل جامعه ای که در آن آدم ها تحمل هم را بیشتر داشته باشند. پس فردای انتخابات این سبز بستن را پتک نمی کنم که بر سر این و آن بکوبم، امروز هم پتکی در دست ندارم.
من می دانم که این سبز بستن این روزها یک حربه انتخاباتی است. قرار نیست آدم ها را مرزبندی کند که شاید اشتراک من با خیلی از آن ها که سبز نمی بندند بیشتر از کسانی باشد که می بندند. برای منی که حرف هایم رسانه ای ندارند، برای منی که دوست دارم تغییری ایجاد کنم این سبز بستن فقط یک ابزار است. ابزاری که می تواند سوال ایجاد کند و آدم ها بپرسند چرا سبز؟ و من بتوانم توضیح دهم که سبز می بندم تا آن آدم های تمامیت خواه چهارسال دیگر همه ی اداره امور مملکت را به دست نگیرند، بخشی از آن را داشته باشند. سبز می بندم تا برای پیروزی آن نفری از بین این چهار نفر تلاش کنم که درک بیشتری از فرهنگ دارد و فرهنگ را می فهمد. کسی که هدفش زندگی با کرامت انسان ها باشد. اگر هم دوست داشت انقلاب را صادر کند، بگذارد برای بعد. لااقل هدف اولش این صدور باشد. انتظار زیادی از رئیس جمهور ندارم فقط بگذارد زندگی مان را بکنیم.
فردا روز که موسوی برنده شد، من می روم پی کار و زندگی ام. این دست بند سبز را هم باز می کنم. پست و مقامی هم به من نمی رسد. امید دارم که آن روز بتوانم راحت تر در این سرزمین نفس بکشم. نبینم رئیس کشورم هر روز برای این و آن شاخ و شانه می کشد. نبینم رئیس کشورم دنبال دشمن می گردد و اگر نباشد ایجادش می کند. من می روم پی کار و زندگی ام، به کسی هم فخر نمی فروشم که من موثر بوده ام در این پیروزی. تو هم فردایش دستبندت را باز کن. بگذار آنها که سبز نبسته بودند هم در این پیروزی سهیم باشند. باور کن به نفع من و تو است اگر آن رفقای احمدی نژادی هم زندگی راحت را تجربه کنند. مسخره شان نکن، اذیت شان نکن، اجازه تجربه زندگی را به آنها هم بده. اگر به کرامت انسانی و هم زیستی مسالمت آمیز اعتقاد نداری، لااقل برای راحتی خودت هم که شده بگذار آنها هم راحت باشند.

۱۳۸۸ اردیبهشت ۶, یکشنبه

تو حیفی، نرو

من حیف نیستم. حیف، همه ی شما هستید که یکی یکی با زحمت پیدای تان کردم، دل بهتان بستم و حالا یا گذاشته اید رفته اید یا من باید بگذارمتان و بروم. حیف همه ی آن ربع قرن تجربه ی گل چین کردن رفیق بود که حالا باید از صفر شروع شود. حیف آن یاران قدیمی بودند که حالا فقط دل خوشم به یادگاری ازشان روی دیوار فیس بوک. حیف آن ویروس اعتقاد لعنتی است که فلانی و فلانی را که می توانستند رفقای جان باشند از من جدا کرد، کاری کرد که آدم های خوب زندگی ام کارهای بد بکنند. حیف شما بودی رفیق که حالا نیستی. حیف، حیف، حیف، حیف، حیف

۱۳۸۷ اسفند ۲۵, یکشنبه

۱۳۸۷ بهمن ۲۲, سه‌شنبه

دهه ات گذشته مربی!

مادر بزرگ تلویزیون را نگاه می کند. بی مروت یک کلمه هم حرف نمی زند. تلویزیون سرودهای انقلابی می خواند و مادربزرگ همین طور زل می زند به صفحه. نمی دانم به علی اش فکر می کند، به جان و هزینه ای که کرده، یا ... نمی دانم.
آقای صدا و سیمان، بس نیست دیگر؟ به خدا دهه اش گذشته است، تو را به خدا هر سال این ده روز باز آهنگ خمینی ای امام پخش نکن. من که نمی فهمم حال و هوای آن روزها را، فقط مادر بزرگ هوایی می شود، بگذار او هم فراموش کند.

۱۳۸۷ دی ۱۴, شنبه

چرا؟

حسامِ دوست داشتنی در آخرین پست از بلاگ خود مطلبی نوشته است که محمدِ عزیز نیز به آن ارجاعی داده و در همان حال و هوا قلمی زده است. قسمتی از هر کدام را این جا می گذارم:

«وقتی به این فکر می‏کنم که الان که من در کمال آرامش نشسته‏ام و از سر شکم‏سیری وبلاگ می‏نویسم و همزمان نه خیلی دورتر یک عده تا سر حد مرگ رنج می‏کشند و منتظرند تا نوبتشان برسد که به رفتگانشان بپیوندند، به شدت از عذاب می‏کشم. در عین حال خدا را شکر می‏کنم بابت اینکه وضع من آن‏گونه نیست. این‏جاست که خدا را به شدت شکر می‏کنم بابت اینکه در کشوری زندگی می‏کنم که بزرگترین دغدغه‏ام این است زندگی بهتری داشته باشم نه اینکه صبح که از خانه می‏روم بیرون شب زنده به خانه برگردم. خدا را شکر می‏کنم که موضوع بحث‏ها و سروکله زدنمان با دولتمردان و دیگر دوستان از برای این است که ایران بهتری بسازیم نه اینکه با چنگ و دندان دو وجب خاکی که به اصطلاح وطنمان است را حفظ کنیم. و خدا را صد هزار بار شاکرم از این بابت که در کشوری زندگی می‏کنم که امنیت و آرامش دارد. و امیدوارم هرگز این نعمت را از ما دریغ نکند، هر چند که هر روز هزاران بار با غر زدن‏ها و غفلت از این نعماتش، عملا آن‏ها را ناشکری کنیم.»
***
«ما درمیان تمامی کشورهای منطقه آشوب زده خاورمیانه و با توجه به آن میزان مرزآبی و موقعیت عجیب و غریب سیاسی مان، امن ترین و با ثبات ترین کشور منطقه هستیم. نام عربستان و کشور های گوگولی مگولی حاشیه خلیج فارس را بی خیال بشوید که به ضرب و زور دلارهای نفتی و خفقان دارند حکومت می کنند.ما در کشور امنی زندگی می کنیم و اگر کسی یادش باشد بیست سال پیش در این سرزمین جنگ هشت ساله تمام شد. که خیلی از رفقای روشنفکر من به شهدا و امام شهدا و خیلی چیزهای باقی مانده از آن نه تنها به دید یک پدیده عجیب و غریب و غیرعقلانی بلکه گاهی وقاحت را به حد می رسانند و به دیده تمسخر و شک و تردید به آن نگاه می کنند. خوب این دردناک است.»

خوب من هم قبول دارم . وضع ما الان از زیمبابوه و عراق و افغانستان بهتر است. این را می گذارید به حساب جمهوری اسلامی؟ اشکالی ندارد. من زیاد خارج از ایران نبوده ام. یک بار مالزی رفته ام، دو سه سال پیش و دو سه باری امارات. بخواهی نخواهی مقایسه می کنم. نه که فکر کنی زرق و برق این کشورهای گوگولی چشمم را گرفت. پیرتر از این هستم این قدر زود دل ببازم. نشان به آن نشان که حالم از آن اماراتی لعنتی به هم می خورد و حاضر نیستم دیگر پایم را آنجا بگذارم حتی اگر برای دیدن حبیبم باشد، چند بار دعوت کرده باشد خوب است؟ اما داستان مالزی فرق دارد. مالزی چیزی دارد که ما نداریم و تا وقتی آقایان بر این منوال فکر کنند نخواهیم داشت. مالزی پیشرفته است، اما این مهم نیست. مالزی آرام است، آدم هایش آرام آرام زندگی می کنند. خوب من هم قبول دارم . وضع ما الان از زیمبابوه و عراق و افغانستان بهتر است. اما چرا با زیمبابوه و فلسطین جنگ زده مقایسه می کنیم؟ یعنی اوضاع آن قدر خراب شده است که برای دلداری خودمان بگوییم اوضاع ما آن قدر بد نشده است؟ یادم نمی رود کلاس پنجم دبستان بودیم. درس نمی خواندم، مشق نمی نوشتم. بین هفتاد دانش آموزمدرسه شدم نفر سی ام. آقای نیکخواهی داشتیم. صدایم کرد و لیست را نشانم داد. دست روی اسم من گذاشت و نفر بالایی و پائینی لیست را نشانم داد. گفت یعنی علی محبی باید در حد فلانی و فلانی باشد؟ مهم این نیست که ما الان نفرآخر نیستیم، مهم این است که آن جایی که باید باشیم نیستیم. نمی خواهم مقایسه کنم. خوب من هم قبول دارم . وضع ما الان از زیمبابوه و عراق و افغانستان بهتر است. دست خودم نیست، میشنوم دیگر و مقایسه می کنم. در این مملکت روزی روزگاری پرویز ناتل خانلری وزیر فرهنگ بوده است و امروز حسین صفار هرندی. اسم این را می شود گذاشت پیشرفت؟ روزی رئیس دانشگاهی که من در آن درس می خوانم دکتر سیاسی بوده است و امروز فرهاد رهبر که داده است در دانشگاهِ مادر گیت نصب کرده اند. اگر بتواند می دهد یکی دو دست لباس فرم برای هر کدام مان بدوزند.
آقای حسام! آقای محمد! باور کنید من هم آرزو دارم که فردا روز از خواب بیدار شوم و بگویند همه ی این ها خواب بوده است. کشور گل و بلبل است و لازم نیست جایی بروی. بعد بروم آی.پی.ام دکترایم را شروع کنم. اما چه کارکنم؟ با اساتید آی.پی.ام که صحبت می کنی آن قدر سرخورده اند که می گویند اگر امکانش را داری و می توانی بروی شک نکن. برو که اینجا چیزی نمی شوی. می گویند اگر می توانی دو تا مدرک دکترا هم بگیر که به این هوا دو روزی دورتر از این اوضاع باشی شاید این روزهای حرام بگذرد. من که از خدایم هست بمانم و همین جا درس بخوانم. اما چه کار کنم که آن دانشجوی دکترای مهندسی پزشکی، می خواهد برود انصراف بدهد، سربازی برود و برود. استاد راهنمایش هم می گوید کار خوبی می کنی، اینجا چیزی نمی شوی، برو. به چه امید بمانم.
من هم دوست دارم بروم اینجا در یک شرکتی کار کنم و پول در بیاورم. اما چه کار کنم با فلان دوستم که شرکتی دارد مشورت می کنم، می گوید اول تاآخرش دردسر است. مگر بیماری می خواهی کار کنی؟ و برایم می گوید که بزرگترین مشکل شرکتش این است که هر مهدس کاردرستی را آورده است شرکت، کار و حقوق دستش داده است الان دارد جمع می کند می رود. راست هم می گوید، می خواهد با افزایش حقوق و بهتر کردن شرایط کار شرکت نگه شان دارد اما نمی تواند بیرون شرکت شان را که تغییر دهد. از در شرکت که بیرون می روند، اگر خانم باشند به مانتویی چیزی شان گیر می دهند و اگر آقا باشند هزار و یک درگیری دیگر دارند.
من که از خدایم هست بمانم و همین جا درس بخوانم. کجا برای من بهتر از اینجاست؟ چه چیز ندارم که همه چیز دارم و می دانم اگر هر جا بروم چنین موقعیتی نخواهم داشت. اما چرا دارم تلاش می کنم بروم؟ خوب من هم قبول دارم . وضع ما الان از زیمبابوه و عراق و افغانستان بهتر است.
محمد عزیزم. وقاحت از نسل ما نیست. وقاحت را کسانی دیگر دارند. تو که می شناسی شان این ها را. وقاحت را آن آقایی دارد که مدرک دکترای تقلبی می گیرد، یک کشور را بازی می دهد، سر کلاس دانشجویانش را سرزنش می کند که ما در آکسفورد مثل شما که درس نمی خواندیم شما چه دانشجویان تنبلی هستید و فلان و فلان. بعد هم می گوید که این قضایا نقص توحید مرا کامل کرد و روضه می خواند که نمی دانم زنم برای من می ماند یا نه. بعد هم برای محکم کاری از خاطرات جنگ و شیمیایی می کوید و معامله ای که با خدا کرده است. سوار تاکسی شده بودم که از امیرآباد بروم پردیس مرکزی. پلیس جلوی تاکسی را گرفت که طرح نداری و خواست جریمه اش کند. راننده گفت نامه دارم و نامه را در آورد. خواست دست پلیس بدهد که دیدمش. نامه ای بود که گواهی می داد ایشان جانباز هستند و اجازه تردد در منطقه طرح ترافیک دارند. فهمیدم پایش مصنوعی است. لطف عظیمی که آقایان به او کرده اند این است که اجازه داده اند با ماشین وارد منطقه ی پر دود و گند مرکز شهر شود و مسافرکشی کند با ماشین خودش. دو دانشجو نشسته بودند عقب ماشین و نگران کلاس انقلاب اسلامی شان بودند که داشت دیر می شد و سر آرام رفتن این آقای راننده حرص می خوردند. اتفاقاً قیافه شان بسیجی هم می زد. من که جلو نشسته بودم حسرت را در نگاه این آقای راننده می دیدم. انقلاب زنده باید بنشیند پشت تاکسی با پای مصنوعی مسافرکشی کند و فلان درس خوانده ی امام صادق بیاید ریشه های انقلاب اسلامی در دانشگاه درس بدهد و حقوق دولت بگیرد. وقاحت را نسل ما دارند محمد جان؟
بگذریم، دوست تان دارم. هر دو تان را. بس که لطیف و دوست داشتنی و با انصاف هستید. ای کاش بتوانیم با هم زیر سقف یک کشور زندگی کنیم و روز به روز پیشرفت و شاد باشیم. ای کاش بشود. ای کاش