برگ ها هم دارند می ریزند. نمی دانم تعریف و معنی حیات چیست. اما انگار دارد می رود. انگار حیات نوعی جنب و جوش باشد که دارد با سرما کم و کم تر می شود. درخت که این است، از من چه توقعی؟ باید می رفتم. بازی به آن جایی رسیده بود که بودنم همه را آزار می داد و رفتنم بیشتر از همه خودم را. باید انتخاب می کردم. باید می رفتم.
حالا دل بسته ام به پوست انداختنی و آغاز فصلی دیگر و این زندگی من است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر