این سوسک های بزرگ سیاه را یادت هست؟ ما بهشان می گفتیم سگ جان. لا مصب ها توی سرشان می زدی، بلند می شدند و فرار می کردند. له می شدند، بلند می شدند و باز می رفتند. نه انگار که ضربه ای، دردی، لگدی، فشاری بوده است.
خیال می کردم ما آدم ها سگ جان نیستیم. خیال می کردم نمی توانیم فشارها را تحمل کنیم و بلند شویم. اما انگار بازی دیگری است. دوستانی د اشتم که روزی روزگاری، خیال می کردم نبودن مان با هم دیوانه مان می کند. حالا نیستند و نبودشان سخت است ولی کشنده نیست.
آن روز که با نسیم پشت شیشه ها خداحافظی کردیم و رفت، خیال می کردیم زود بر می گردد. ماه اول می گفت خیال می کنم آمده ام مهمانی اینجا، زود بر می گردم باز هم برویم گردش. نیامد و نیامد. زندگی دارد می گذرد. گه گاهی خطی، عکسی، شکلکی رد و بدل می کنیم و زندگی می گذرد.
از شریف که بیرون آمدم، خوش حال بودم که آمده ام فنی تهران. قرار نبود دیگر در و دیوار آن دانشگاه را ببینم و امیر و سیاوش و سهیل و رضا ومحمد و حمید و حامد و... نباشند. خیال می کردم نمی توانم دیگر پایم را آنجا بگذارم. چند وقت پیش که برای کاری سه چهار روز در شریف بودم، دیدم آن قدرها هم سخت نیست. می گذرد دیگر. حتی تاب آوردم که تنهایی نهار هم بخورم. رفتم دفتر نقطه. خیال می کردم اگر بروم و چند تا بچه ی ورودی جدید را ببینم و از آن کرگدن های قدیمی خبری نباشد، دیوانه می شوم. رفتم، نبودند، دور زدم و آمدم بیرون.
آن یکی دوستم. سیاوش را می گویم که اینجا هست و نیست. زمانی حس می کردم که تا آخر با هم خواهیم ماند. چند شب را تا صبح با هم گذراندیم و درس خواندیم و نخواندیم؟ خارج از شهر زدیم درس بخوانیم، خواندیم و لذت بردیم و گذشت. حالا کو؟ گه گاهی زنگی، قربان صدقه ای و وعده ای به دیداری که چند سال است محقق نشده است.
چند بار با ابراهیم لاریجانی قرار استخر گذاشتیم ونرفتیم؟ حتماً باید شماره ای عجیب و غریب روی موبایلم بیفتد، بردارم و بفهمم از ولز زنگ می زند؟ و دل ببندم به راهی برای ارتباطی مجازی از فیس بوک؟
یاران قدیمی، یکی یکی می روند و ازشان عکسی، خاطره ای، نگاهی، لبخندی، اشکی باقی می ماند. «جان لاکِ» کچل اگر بود می گفت که این سرنوشتی است که جزیره ما را به آن فرا می خواند. جزیره را هستم، اما سرنوشت کلمه ای است گنده تر از دهان من. انگار این روال عالم است. دوستان می روند، ما خیال می کنیم نمی توانیم بی آن ها نفس بکشیم. سخت می گذرانیم و می گذرد. دوباره بلاگ می نویسیم. فیس بوک می رویم برای همدیگر کامنت می گذاریم. آیس پک را بی آنها دوباره مزه مزه می کنیم، از گلو پائین می رود و نمی رود.
نه، انگار ما داریم بزرگ می شویم و زندگی سگی راه خودش را می رود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر