۱۳۸۹ آبان ۲۹, شنبه

نباید ترک می کردیم


پ.ن: برای محمد مقدسی که روزی در جزیره ای با هم به دنبال آب می گشتیم.
 
Jack: [after a long pause] Been flying a lot.
Kate: What?
Jack: That golden pass they gave us? Been using it. Every Friday night I fly from L.A. to Tokyo... or Singapore... or Sydney. I get off... have a drink... fly home.
Kate: ...why?
 
Jack: Because I want it to crash, Kate. I don't care about anyone else on board. Every little bump we hit, turbulence... I actually close my eyes, and I pray... I pray that I can go back.
Kate: This is not going to change...
Jack: No, I'm sick of lying. We made a mistake.
Kate: I have to go. He's going to be wondering where I am.
Jack: We were not supposed to leave.
Kate: Yes, we were. [she begins to leave and get in the car]
Jack: We have to go back, Kate. [the car pulls away] We have to go back!

۱۳۸۹ آبان ۱, شنبه

تبعید

با عبور از خط ویرانه مرز تو وطن
ما به جغرافی جان وسعت دنیا دادیم

خیل درناها بودیم و به یک سیر بلند
 تن آواره به تاریکی شب ها دادیم* 

پ.ن: من- مهدی- رضا- دکتر حمید سلطانیان زاده

*از: سیاوش کسرایی

۱۳۸۹ مهر ۳۰, جمعه

جواب های مان در باد می دوند

سوت می زدم تنهایی
صدای سوت زدن دان هم می آمد
آمد پیشم گفت امیدوارم ریسرچت از این مدل نباشه
حتما مثل خنگ ها نگاهش کردم کردم که پرسید احتمالا نکته ام را نفهمیدی
گفتم اره نفهمیدم
گفت امیدوارم جواب ریسرچت در باد نره
خندیدم
گفت تو هم سوت می زنی
گفتم تنها ابزار موسیقیایی منه دیگه
خواستم بهش بگم مثل مشهد که مکه ی فقراست - سوت هم موسیقی ما بی سوادهاست
خب دان نه می دونست مشهد چیه و نه لابد مکه
نگفتم

باید بهش نزدیک می شدم. گفتم می دونی باب دیلن داره میاد هفته ی بعد اینجا؟
خوش حال شد. بیشتر شاید از این که من دوست داشتم برم گوش بدم موسیقی اش رو
گفت به سن ات نمی خوره از این چیزا گوش بدی. من رو که می بینی شصت و پنج سالمه. با این آهنگها بزرگ شده ام
خواستم بگم به قول شریعتی ما پیرمرد بیست و پنج ساله ایم. دیدم دان شریعتی رو هم نمی شناسه
سر گرم کارم شدم و سر گرم کارش
کارم تموم شد براش دست تکون دادم و بیرون رفتم
برام آخر هفته ی خوشی آرزو کرد
سوت می زدم
سوتم جلوتر از خودم در باد می دوید

۱۳۸۹ مهر ۲۴, شنبه

باور نمی کنم

سخته برام دیدن این که جک در فیلم دیگری- با لباس دیگری- در حالات روحی دیگری بازی کنه. جک باید همان آدم مرددی باشه که در کار خودش جلو رفته و در کار خودش مونده.
جک باید همیشه چشم هاش قرمز باشه. جک نباید بتونه احساسی که ازش لبریز هست رو نشون بده. جک باید هر بار می خنده لبخندش هم تلخ باشه.
باور کردنش برایم سخت است که جک یک بازیگر باشه مثل همه ی بازیگرها. نمی خواهم باور کنم که جک پول گرفته است تا نقش بازی کند. 
جک باید همان مرد تنهایی باشد که پشت پیانو می نشیند و آهنگ می زند. 
جک باید همیشه نفس نفس بزند. در زندگی واقعی اش هم. جک باید همیشه به دنبال کیت باشد و نتواند یک کیت را کنار خودش نگه دارد. جک باید نتواند.
جک باید کسی چز ماتیو فاکس نباشد. راستش ماتیو فاکس باید کسی جز جک نباشد. نمی خواهم باور کنم که تاکسیدو مشکی می پوشد و دست یک مدلی- بازیگری را می گیرد و روی فرش قرمز می رود و می تواند بخورد و سرش را گرم کند برای افتر پارتی.
نه. نه که نخواهد- جک اصلا نباید بتواند.
بگذارید به یک چیز ایمان بیاورم.
دکورها را جمع نکنید بروید سر زندگی تان. بازی تمام نشده است. من تسلیم این «صحنه آرایی تان» نمی شوم. این بار نه. باورتان کرده ام. شما حق ندارید با باور من بازی کنید. شما حق ندارید در سالن کنسرت هنرمند محبوب من با موبایل حرف بزنید.
من کسی نیستم که از حق حرف بزنم. حق اصلا چیست؟ این یک خواهش است. خواهش می کنم موبایل تان را خاموش بکنید یا بروید بیرون حرف بزنید. بیرون سیگار هم می توانید بکشید اگر خواستید. فقط بروید لطفا.

۱۳۸۹ مهر ۲۲, پنجشنبه

قصه گو

پ.ن: این نوشتار خرد است. نوشته ای است از سر احساس و دورتر از منطق. البته نویسنده هنوز نمی داند فرق احساس و منطق چیست و مرزی بین احساس و منطق وجود دارد یا نه. اگر بتوان فرض کرد که طبق قرایت رسمی؛ دو سرطیفی قرار دارند این نوشتار به احساس متمایل تر است.
***
زمانی را یادم هست که تعصب بیشتری روی چیزهای بیشتری داشتم. ناراحت می شدم اگر کسی می گفت که آژانس شیشه ای حاتمی کیا رونویسی خوبی از بعداز ظهر سگی لومت است. ناراحت می شدم و البته سعی می کردم ظاهری حفظ کنم و ناراحتی نشان ندهم. خب حالا خیالم که این تعصب ها در کمیت و کیفیت کمتر شده باشند. حالا بعداز ظهر سگی را می بینم و بیشتر از آقای کارگردان خودمان اومت را تحسین می کنم.
***
باز یادم می آید که یکی از این متعصب له ها برای من علی شریعتی بود. در فضایی هم درس خواندم و بزرگ شدم که شریعتی خواندن و دوست داشتن چندان مطبوع نبود و خب شاید همین هم تشویق کننده ای بود برای متفاوت بودن و نمی دانم چه. سیزده چهارده ساله بودیم که با مدرسه رفتیم کلاردشت و شب را کنار دریاچه چادر زدیم برای خواب. همان سفری بود که معلم مان از ویلایی که اولیا جور کرده بودند بیرون آمد و گفت این خانه غصبی بوده است و مال بنیاد است و نماز خواندن ندارد و حتی نگذاشت با آب خانه وضو بگیریم و صف مان کرد رفتیم کنار جاده نماز مغرب خواندیم و صبح زدیم بیرون و کنار دریاچه چادر زدیم. چادر هم که نداشتیم. موکت پهن کردیم و آتش روشن کردیم و معلم ها تا صبح کشیک دادند که سگی شغالی گرگی بیماری مزاحم بچه های مردم نشود.
خب کنار دریاچه بودیم و می خواستیم برویم شنا و آب تنی. من چه می دانستم و بچه بودم. مایو پوشیده بودم و نمی دانم خیالم شاید بامزه بود که حتی در آب هم که نیستم مایو پایم باشد. یکی دو بار فهمیدم معلم ها بد نگاهم می کنند. به روی خودم نیاوردم. یکی شان بالاخره برگشت و گفت اگر مقلد شریعتی هم باشی به خدا این طور لباس پوشیدن درست نیست یا چیزی در همین مایه ها. من چه می دانستم اداب و مارودات اجتماعی را. پاستوریزه بودم خب. اما ان قدر تعصب به شریعتی داشتم که از ان همه چیز؛ این قسمت به خیال خودم تکه پراندن به دکتر برایم پر رنگ بماند.
***
خب هم کلاسی نوه ی بزرگ پسری شهید مطهری باشی و در مدرسه ی فلان درس بخوانی و حرف مرتضی مطهری برایت حجت نباشد؟ فضا طوری بود که بحث می کردیم حرفی می زدیم فصل الخطاب بحث ها مرتضی مطهری بود و من تا می خواستم از شریعتی حرف بزنم فصل الخطاب می آمد که آن کتاب اسمش اسلام شناسی نیست و اسلام سرایی است. قبل تر دقیق یادم بود حالا یادم نیست و مرجع هم در دسترس نیست. یک جایی آقای مرتضی مطهری نوشته بود که من در قطار مشهد تهران که بودم کتاب این آقا را خواندم. مثلا در ادبیات بیست بود و در جامعه شناسی مثلا پانزده بود و در فلان فلان بود و در اسلام صفر. 
خب آن وقت این حرف برای من لاقل سنگین بود. خفه ام می کرد. بعضی وقت ها سعی می کردم فرار به جلو کنم و بگویم از کجا معلوم که حرف های خود آقای مطهری همه اش درست باشد که فصل الخطاب بالاتری می آمد که تک تک این کلمات مورد تایید است. 
حالا- همین حالا که نه؛ مدتی است- فکر می کنم می بینم بنده ی خدا مرتضی مطهری راست می گفت ها. این شریعتی بدبخت اسلام را می سرود. شعر می گفت انگار (تعبیر خیابانی شعر). اسلام یا هر شریعت رسمی دیگری چفت و بستی دارد و متولیانی. شریعتی زور زیادی می زد. اسلام به معنی رایج و متداول آن با قرایت مرتضی مطهری و دوستان سازگاری بیشتری دارد؛ به ایشان نزدیک تر است. شریعتی فضای ایده آل ذهنی داشت و می خواست آن را در مدلی اسلامی تطبیق دهد. این را من بعدها از شرلوک هلمز یاد گرفتم و الان هم نوشته ام چسبانده ام بر درب آزمایشگاه مان که تعبیر شواهد برای این که با  مدل ها و تیوری های ما درست در بیایند اشتباه بزرگی است؛ باید تیوری ها را با مشاهدات تطبیق داد. و خب شریعتی حاضر نبود از مدلش کوتاه بیاید. محبور بود بسراید. 
***
چرا دارم این ها را می نویسم؟ 
چند روزی است همسایه های گودری مان راه افتاده اند و ژانر شریعتی راه انداخته اند و دیواری کوتاه تر انگار پیدا نکرده اند. ژانر شوهر خواهر و زن بابا اینها انگار تمام شده است و یا حالا هر چی.
حالا البته نه من دیگر آن آدم قبلی هستم و نه شریعتی. دل لعنتی هم دیگرآشوب نمی شود. می گویند و می روند و سوژه ی جدید پیدا می کنند. مقدسات ام نیست (و بود روزی) که تهدید کنم و حالم خراب شود. تازه تهدید کنم زورم مگر به کجا می رسد؟ 
دیده ام و خوانده ام. عیب و نقصان دیده ام در آثارش. شنیده ام که به شاعری گمنام به نام استاد شاندل رجوه می دهد و گشته ام و اثری از استاد پیدا نکرده ام و مشکوک شده ام. اما خب
اما خب دوستش دارم. مثل کودکی که بابانویل را دوست داشته باشد حتی اگر بزرگ تر شود و بفهمد که بابانویل سرکاری بوده است. خاطره ی خوش بچه گی اش وقت هدیه گرفتن و خیال و انتظار وبابانویل که دروغ نبوده است. لذت اش برده است. هنوز هم خیالش و بازسازی آن حس برایش لذت دارد. برای من هنوز کویر خواندن خاطره ی خوشی است. یادت هست ماتریکس را؟ استیک را می گذاشت در دهنش. می گفت می دانم که این احساس لذیذ بودن غذایم دروغ است. فقط سیم هایی هستند به مغز من متصل که این احساس را در من القا می کنند اما خب دوستش دارم.
کاش همه بابانویل من را دوست داشته باشند. بابانویلی که حالا در آن طرف پشت میله ها رها است مثل قیصر اش.
***
پ.ن:
۱- خسته می شود آدم گاهی وقت ها از منظم فکر کردن و مقدمه -روش- نتیجه- بحث-پیشنهاد-مرجع نوشتن. اینجا رها کمی لحظه ای
۲- سیستم عامل جدید است هنوز با کیبورد فارسی اش مشکل دارم. ویرگول و همزه را پیدا نکردم. ایراد تایپی عمدی یا سهوی نیست. مجبوری است.

۱۳۸۹ مرداد ۷, پنجشنبه

بیزارم از جفای تو

باید هر از گاهی یادآوری مان کنند. باید بگویند تا یادمان نرود که پشت پاسپورت مان نوشته است جمهوری اسلامی ایران. باید بگویند که این قانون به دلیل همین نوشته ی پشت پاسپورت برای شما اجرا نمی شود. باید بگویند که پشت پاسپورت تان اسم رمزی نوشته است که در سرزمین فرصت ها از بعضی حقوق اولیه ی انسانی محروم تان می کنند. باید یادمان بیاورند چه زعمای احمقی داریم. باید بفهمانندمان روسای خودشان هم دور هستند از انسانیت

پ.ن: آژانس شیشه ای رو یادته و زن عباس و گوشت قربونی؟

۱۳۸۹ تیر ۲۶, شنبه

شروع

قصه از خود مغزت شروع می شود. از ذهنت. از رابطه ی مغز و ذهنت. پائین می رود. به لایه های درونی می رسد. لایه لایه پائین می رود. به جایی می رسد که زمان دیر می گذرد. به جایی می رسد که یک روزش هفتاد هزار سال است. 
قصه تمام ندارد. همه چیز در مغز ما می چرخد. همه چیز.

۱۳۸۹ تیر ۲۰, یکشنبه

زندگی دیگران

زندگی دیگران نیست؛ زندگی خود ماست.ببین. بی صدا؛ آرام. قطره قطره اشک از گوشه ی چشمت بریزد. سر بخورد از روی گونه هایت بچکد.
ببین. دلت شاد باشد که روزی این دیوار هم خواهد ریخت. دیوار ترس و وحشتی که ساخته اند خواهد ریخت. آن روز، شاید روزی باشد که ما از شغل خود هم تبعید شده باشیم. آن روز، روزی است که آدم ها می توانند بی ترس بنویسند.
***
پ.ن: هزار هزار غصه و اشک و درد و دیدن فیلم. کارگردان می گفت که فیلم را ساخته ام تا کسی که می بیند امید بگیرد. خب؛ مخاطب ایرانی هنوز خیلی دور از امید است.

۱۳۸۹ تیر ۱۸, جمعه

به سمت تو سرازیرم همیشه

اگر آدم ها را بتوان به دو دسته ی خوش خنده و بد اخم تقسیم کرد؛ لوکس حتما همیشه در دسته ی خوش خنده ها خواهد بود.
اگر بتوان استادهای دانشگاه را به دو دسته ی دل نشین و بد عنق تقسیم کرد؛ لوکس حتماً همیشه دل نشین بوده است.
اگر بتوان شصت سال به بالاها را به دو دسته ی جوان و پیر تقسیم کرد؛ لوکس حتماً جوان همیشه جوان است.
***
اولین بار در شریف دیدمش. آمده بود در سمینار آشنایی با مهندسی کنترل صحبت کند. کنار حائری نشسته بود. حرف می زد. سحر می کرد حرف هایش. سحر می کرد خندیدنش. حرف هایش یادم نیست زیاد. یادم هست چه خودش حرف می زد؛ چه حائری، داشت لبخند می زد. لبخند آن روزش یادم مانده است. لبخندی که می زد و چشم هایش کوچک می شد و ریش های سفید بابانوئل اش می رفت تا توی چشمش. آن روز خنده هایش یادم ماند. یادم ماند دوره اش کردیم سمینار که تمام شد. یادم هست به شوخی می خواستیم برای افطار نگه داریمش. یادم هست هی و هی خنده هایش را.
***
می دانستم برای فوق لیسانس دوست ندارم شریف بمانم. می خواستم بگردم و در هوای دیگری نفس بکشم. شریف با همه ی خوبی هایش کافی بود. فرم انتخاب رشته که آمد اول کنترل را انتخاب کردم به عشق کارو لوکاس و بعد مهندسی پزشکی تهران را به عشق حمید سلطانیان زاده. کنترل قبول نشدم و مهندسی پزشکی قبول شدم و به هر دو عشق ام رسیدم.
***
باید از لوکس بنویسم. باید بنویسم از همه ی لحظه هایی که از وجودش لذت بردم. باید بنویسم و جز نوشتن مگر چه ابزاری دارم؟ مگر صدایم به کجا می رسد؟ با این قلمی که این روزها آن قدر تنبل شده است؛ این روزها این قدر بی حوصله شده است. باید از لوکس بنویسم با این قلمی که این روزها در تردید فراموش کردن زبان مادری و هضم شدن در فرهنگی شلوغ و بی انتها است. باید از لوکس بنویسم با این قلمی که مدت ها است رمان خوب نخوانده است. مدت ها است اصلاً رمان نخوانده است. سطح خیال فکرش نزول کرده است به چند رابطه ی فیزیکی و شیمیایی و چند رابطه ی ریاضی. باید بنویسم از لوکس که یادم داد مخلوق می تواند از خالق ظرفیت های بیشتری داشته باشد. باید بنویسم و امید داشته باشم نوشته ی من -مخلوق من- توانایی بیشتری از من داشته باشد. می گفت؛ با خنده می گفت؛ با شیطنت می گفت که در دهه ی هشتاد این مرز که خالق حتماً توانایی بیشتری از مخلوق دارد شکسته شد. می گفت و گاهی سری می گرداند ببیند کسی می فهمد که با این حرف کدام پایه ها هستند که دارند چو بید بر سر ایمان شان می لرزند. می گفت و می گفت که شبکه های عصبی به ما این امکان را دادند که این فرضیه را آزمایش کنیم. باید از لوکس بنویسم و امید داشته باشم که این قلم خسته مخلوقی خلق کند قوی.
***
با رافی و آریانا رفتیم در اتاقش. دو ماه بود فوق لیسانس را شروع کرده بودیم. آن قدر خوب درس نخوانده بودم در لیسانس و شاید کمتر از آنچه یک دانشجوی لیسانس باید از مهندسی برق بداند می دانستم. دو ماه بود وارد شده بودم و موضوع تحقیق گروهی درس را پردازش سیگنال های ژنتیکی انتخاب کرده بودیم. رفتیم در اتاقش. هیچ چیز از ژنتیک نمی دانستیم. استادمان هم. گفتیم می رویم از لوکس می پرسیم. رافی را فرستادیم جلو؛ گفتیم ارمنی حرف بزن بیشتر تحویل بگیرد. دم در اتاقش بود. کیفش را انداخته بود روی دوشش می خواست برود. به رافی گفتیم بپرسد که کی می توانیم برویم پیشش و سوال بپرسیم. به ارمنی پرسید. به فارسی جواب داد. بعدتر فکر کردیم حتماً نمی خواهد روابط مذهبی-قومیتی اش در کار اثر بگذارد. گفت با من کار دارید. گفتیم بله. کلید انداخت و در اتاقش را باز کرد گفت برویم داخل بنشینیم حرف بزنیم دم در نمی شود.
خب ما آن قدر حرف آماده نکرده بودیم. همین طور رفته بودیم فقط وقتی بگیریم ازش. بیشتر از ساعتی برای مان وقت گذاشت. خجالت زده شدیم. نه از این که وقت رفتنش را به ما اختصاص داده بود. از سواد کم مان در برابر دریای دانش اش. از این که این همه زیست شناسی می دانست. شرمنده شدیم.
***
لوکس معلم خوبی به معنی متعارف معلم ها نبود. فاصله اش با دانشجو زیاد بود. در عوالم دیگری بود و دغدغه هایی داشت از جنس دیگر. نباید انتظار می داشتی که بروی در کلاسش بنشینی و درس را از الف تا ی یاد بگیری. باید درس را از الف تا ی بلد می بودی و می رفتی در کلاس لوکس می نشستی و زاویه دید لوکس به درس را می شنیدی؛ می دیدی؛ می آموختی؛ با زاویه دیدش مخالفت می کردی. هیچ اصراری نداشت همه به کلاس هایش بیایند. هیچ اصراری نداشت همه، همه ی مطالب کلاسش را یاد بگیرند. می گفت تو باید خودت انتخاب کنی کدام قسمت درس را دوست داری یاد بگیری. امتحان نمی گرفت. جلسه ی اول هم دلایلش را توضیح می داد. می گفت که امتحان به نظرش خلاقیت را می کشد. به یک کتاب مرجع معرفی کردن برای درس، اعتقاد نداشت. در هیچ چارچوبی نبود. می گفت و راست هم می گفت که هیچ ابایی ندارد از این که همه ی دانشجویانش بیست بگیرند. باید یک مقاله می نوشتی تا اخر ترم و تحویل می دادی. در زمینه ای مربوط به یک قسمتی از درس.
سپیده تعریف می کرد که یک بار از لوکس پرسیده است چطور دو روزه این همه مقاله را می خوانی و با این دقت نمره می دهی. خندیده بود و گفته بود پرت شان می کنم هوا. هر کدام نزدیک تر به من بر زمین افتادند نمره ی بیشتری می گیرند. هر کدام که سنگین تر بودند و باد هوا این طرف آن طرف نبردشان. و دقیق هم نمره می داد. همان چند نفری که می دانستیم درس را گرفته اند و هیچ کدام از کلاس های هشت صبح را نیامده اند و پروژه را هم یک روزه کپی کرده اند درس را می افتادند. می گفت کپی نکنید، امکان دارد من نفهمم ولی اگر بفهمم هیچ رحمی در کار نیست. راست هم می گفت.
***
این قلم تا کجا می تواند بنویسد؟ آن هم این وقت که در استرس مقاله ی استاد و موش آزمایشگاهی و کدهای کامپیوتری است؟ خواهم نوشت روزی از لوکس. خواهم نوشت روزی از لوکس که رفتم در دفترش نشستم. سیراب بیرون آمدم. برایش گفتم و او گفت. تاریخ برایم گفت. فلسفه برایم گفت. زبان شناسی برایم گفت. برایم از دانشگاه تهران گفت. برایش از داوکینز و دنت گفتم. چشم هایش برق زد. گفت یادم می ماند این. یادش مانده بود، لااقل تا چند جلسه بعد که در کلاس همین طور بی ربط گفت یکی از دوستان تان در این کلاس هست که فلان کتاب داوکینز را خوانده است. حس من است؛ چیزی نگفت اما یک ربع بعد حس کردم سه دقیقه در چشمان من زل زد و حرف زد. بعد دوباره برگشت به حرف زدن عادی اش. بار دیگری هم یادش بود شاید؛ گفت از بچه های همین کلاس هستند که کتاب دانیل دنت را خوانده باشد. نمی دانم هنوز یادش مانده ام یا نه. البته من برای او برگ بودم. یکی از برگ هایی بودم که وزیدن گرفت و من را با خودش برد. افتخار دارم که بیدی بوده ام که با باد لوکس بلرزم. بیدی بودم که باد فکر لوکس تکانم داد بر سر ایمانم. حالا باد رفته است. هوا آفتابی شده است. بید هنوز مانده است استوار. امید که سایه ای باشد برای دیگران و البته هیچ وقت این بید یادش نخواهد رفت بادی را که آمد و به گوشش قصه گفت و رفت.
حالا لوکس می رود. به زودی از دانشگاه تهران تشییعش خواهند کرد. تن نازنین اش را، ریش های سفید بابانوئلش را، سلولهای خاکستری شبکه ی عصبی اش را به زیر خاک و سنگ خواهند سپرد. لوکس به چرخه ی حیات باز خواهد گشت. به همان جایی که به آن تعلق داشت. لوکس در چرخه ی حیات خواهد ماند. تا هست آدمی تا هست عالمی.

۱۳۸۹ تیر ۱, سه‌شنبه

درب ها را به رویت می بندند

آقاجون آدم ساده ای بود. اصالتاً اهل تبریز بود و در تبریز بزرگ شده بود، بعدتر مهاجرت کرده بود تهران و مغازه ای در تهران پارس داشت. خیلی زودتر از آن که من بتوانم خاطره ی دقیق و شفافی از او داشته باشم فوت کرد. فکر کنم چهار پنچ سالی بعد از شهادت علی خودش در آزادسازی خرمشهر.
برایم نقل کرده اند که قید خاصی داشته است حتماً نمازهایش را مسجد بخواند. می گفته است و حتماً شنیده بوده است که مرد نباید نماز در خانه اش بخواند. مثال عمده ترک های قبل از انقلاب مقلد آقا بوده است. آقا سیّد کاظم شریعتمداری
 روزی بود که آقا برای خودش مرجع بود و احترام داشت و اعلی حضرت هم درخواست اش را بی جواب نمی گذاشت و اگر می نوشت آقای خمینی مجتهد است و مرجع است بی خود می کرد شاه که بخواهد اعدامش کند. روزگار عوض شد، روزگاری رسید که آقا را فحش می دادند، یک مشت بچه. یک مشت بچه که تازه داشتند ته ریشی در می آوردند. 
بچه ها قلدر شده بودند. جلوی آقاجون رو گرفته بودند در مسجد. می گفتند مقلدهای شریعتمداری حق ندارند تو مسجد نماز بخونند. آقاجون هیچ وقت سیاسی نبود. اصلاً ترک ها بعد دو تا انقلاب دیگه هیچ وقت سیاسی نشدند. ترک ها دیگر رفتند تو لاک خودشان. پشت دست شون رو داغ کردند که به این بچه تهرانی ها هیچ وقت اعتماد نکنند. 
آقاجون که سیاسی نبود. آقا جون فقط آمده بود مسجد نمازش را بخواند. نگذاشتند این بچه ها. حالا باید چی کار می کرد؟ می رفت خونه نماز می خوند؟ قبول نیست که. آقاجون با خودش جا نماز می برد. می رفت تو صجن مسجد، یه گوشه پیدا می کرد. جانمازش رو پهن می کرد، نماز می خوند. باز دم بچه ها گرم که آقاجون رو از حیاط مسجد بیرون ننداختند. آقا جون ما که سیاسی نبود. اصلاً ترک ها هیچ کدوم شون سیاسی نشدند دیگه. آقا جون چقدر گفت علی نرو دنبال اینا. آخرش خودت رو به کشتن میدی ها. علی رفت. رفت و زود رفت. بچه تخس ها البته هنوز مانده اند. می روند این طرف آن طرف عربده می کشند هنوز.
***
من که یادم نمی آمد. این ها را برایم تعریف کرده اند. همیشه دلم برای آقاجون می سوخت. با این تصویر که چه دردی می کشیده است، تنها گوشه ی مسجد نماز می خوانده. حالا که این و این و این و این را دیدم نمی دانم چرا دوباره تصویر آقاجون در ذهنم آمد. شاید چون من هم سیاسی نیستم. اما خب سیاست همه چیزمان را به هم ریخته است دیگر

۱۳۸۹ خرداد ۵, چهارشنبه

ما همیشه تنهایان

آفیس که این روزها می بینم قصه ی خنده دار زندگی همه ی مایی است که سعی می کنیم فضای اطراف مان را گرم کنیم. قصه ی تلاش های ما است برای فرار کردن از یکنواختی و همواری روزها. قصه ی همه آدم هایی است که می توانند عبوس و بدخلق باشند و سعی می کنند بخندند و بخندانند. سعی می کنند زمین و زمان شان را گرم کنند، نه این که شغل شان باشد. 
ما را محکوم می کنند که بی مزه، بی نمک، سرد هستیم. خیالی نیست. بد دل نیستیم. تلاش مان این است که زندگی آدم های اطراف مان را شادتر کنیم، اگر می توانیم. خب ظرفیت آدم ها محدود است.
***
پ.ن-- این همه ی مایکل است: در یکی از قسمت ها، فیلمی از بچگی مایکل پخش می شود. مایکل در یک برنامه ی تلویزیونی شبیه خاله سارا شرکت کرده است. مجری  عروسکی برنامه از بچه ها می پرسد که بزرگ شدید می خواهید چه کاره شوید. نوبت مایکل که می شود، به سمت دوربین می چرخد، پائین را نگاه می کند و می گوید من بزرگ که بشوم می خواهم ازدواج کنم. می خواهم ازدواج کنم و صدتا بچه بیاورم. تا دیگر کسی نگوید با من دوست نمی شود... مجری سکوت و نکاه خیره پانزده ثانیه. خب کوچولوی بعدی

۱۳۸۹ فروردین ۲۱, شنبه

ایکیرو (1952)

ترجمه کرده اند زندگی کردن. پیرمرد می گردد. می داند شش ماه دیگر تمام می شود. می گردد تا معنای زندگی را پیدا کند. می خواهد لذت زنده بودن را بچشد. لذتی که سی سال لا به لای کاغذها در اداره گم کرده است. کاغذ امضا کرده است و از این اتاق به اتاق دیگر فرستاده است. سی سال تمام.

می گردد. می خواهد لذتی را تجربه کند قبل از مردن. لذتی آن قدر لذیذ که آرامش کند. بتواند با آرامش بخوابد. اول از همه می فهمد تعهد و ایثار برای پسرش، زیادی شور بوده است. زندگی را بر خودش زهر کرده است تا پسر را بزرگ کند و حالا پسر می گوید خب که چه؟ من زندگی خودم را دارم. در اتاقم را هم می بندم، بالا نیایی یک وقت

می گردد. قمار را تجربه می کند. رقص را. آواز را. دختر جوان را. قرار در رستوران را. قهوه خوردن را. کلوپ شبانه را. شراب های گران را. 

هر کسی را لذتی است. لابد برای «کروساوا» اینها لذت بوده اند، اما گذشته اند. تمام شده اند. نمانده اند. برای همین است که دست «واتانابه» را می گیرد، می برد در شهر می چرخاند. همه ی لذت های شهر را به او می چشاند. می گذارد طعم لذت را هم حس کند. لذت ببرد از این که دختر جوانی بازویش را بگیرد و در خیابان قدم بزنند. سینما هم می بردشان. دختر را غرق خنده می کند و خر و پف واتانابه را در می آورد.

دیر می فهمد. اما می فهمد که لذت خلق کردنی نیست. لذت را باید کشف کرد. لذت همین نزدیک است. کنارش زندگی می کند. باید فقط لمسش کرد. واتانابه لذت نهایی زندگی اش را درست در لا به لای همان کاغذهایی کشف می کند که سی سال کنارش انبار کرده است. لذتی ساده و کوچک و آن قدر عمیق که ارضایش کند. آن قدر ارضا کننده که شب از خانه بیرونش بکشد. برود روی تاب. بنشیند. تاب بخورد. تاب بخورد. تاب بخورد. به درازای ابد...

۱۳۸۹ فروردین ۱۴, شنبه

لذت مضاعف

خوب می فهمد. صبح شاید سه دقیقه دیر رسیدم به کلاس. تا نشستم روی صندلی، کتاب را از کیفش در آورد . گفت «هپی بیرث دی علی». استاد داشت تنظیم هورمونی می گفت. نمی رسیدم تشکر بکنم. چه بگویم آخر؟ ثنک یو من 

بنای بچه های آزمایشگاه است. تولد هر کدام مان باشد شب جمع می شویم یک رستوران. متولد شام را مهمان بقیه است. یک هدیه هم از طرف جمع می گیرد که معمولاً گیفت کارت است، حدود پنجاه دلار. 

باربکیو مغول ها بودیم آن شب. کارت پستال را دادند و گیفت کارت داخلش بود. خب من ذوق کردم. چرا نباید ذوق کنم. گیفت کارت من را از بارنز اند نوبل گرفته بودند. یعنی می توانم بروم مغازه اش در گرند ریورز یک ساعت، دو ساعت بگردم، خودم کتاب انتخاب کنم. حالا دو لذت دارم. هم غرق می شوم لای کتاب ها. هم آخرش دست خالی بیرون بر نمی گردم. شاید توانستم سه کتاب بخرم...

سیف گفت. گفت که پیشنهاد، از کارل بوده است. می فهمد. خوب می فهمد. لعنتی خیلی بیشتر از من کتاب خوانده است خب.

۱۳۸۸ اسفند ۲۹, شنبه

این عیدو ما هستیم به یادتون

علی اش را کشتند که ساکت اش کنند. جایی نگفت خون علی ما رنگین است. ساکت شد اما ساکت در عزای علی اش، از حرفش ساکت نشد.
این عید را نشسته اند دور هم. سال را تحویل می کنند. علی دیگر نیست. «علی بالا» نیست که دستش را بگیرد روز رای با هم بروند مسجد.
علی نیست و می گوید باید صبر کرد. باید استقامت کرد.
یک ربع دیگر سال تحویل می شود. مهندس جان، علی شما  گل سر سبد سفره ی ماست. سال نویت مبارک علی جان

۱۳۸۸ اسفند ۲۶, چهارشنبه

این حس مشترک

نمی دانم از سر چیست. از سر این است که خوب می نویسد. از سر این است که می شناسمش یا از سر این است که قصه ی همه ی آدم ها یکی است. همه ی قصه ها از یک نقطه متولد می شود و در یک نقطه می میرد.
قصه ها همان ژن های ما هستند شاید. به هم می پیچند و بالا می روند. یک مسیر را می رویم. دیر و زود می رسیم شاید و عبور می کنیم.
احساسی داشتم. خواستم بنویسم. یادم افتاد قبلا خوانده ام احساس را. نوشته است و خوب هم نوشته است. بعضی وقت ها خواندن بعضی احساس ها از نوشتنش بیشتر آرامم می کند. 
آرشیو بلاگش را زیر و رو کردم. پیدایش کردم. خواندمش. یک بار دو بار سه بار. حفظ کردم آخرش را. نوشته بود آدم احساس می کند این وسط قدرش قدر یک چوق الف هم نیست. 
احساسش را حس کردم. خواندم. هی هی مرور کردم این چند کلمه را. الان بهترم. خیلی بهترم. باید تشکر کنم.
کورش علیانی، برای پلی که شنبه یازده اکتبر دو هزار و هشت به احساسم ساختی ممنون هستم.

۱۳۸۸ اسفند ۲۳, یکشنبه

کتاب قانون

با علی داودی در نمایشگاه نشسته بودیم. بی هوا. بی خیال همه چیز. گپ می زدیم. علی گفت:
نام مرغی
          که
             بی هوا
                    از دل مان پرید
             «ایمان» بود

۱۳۸۸ اسفند ۲۱, جمعه

طبقه بندی های دو سطحی

بلاگ ها دو دسته اند. آنهایی که مشترک شان شدی. هر وقت به روز بشوند می خوانی شان. آن هایی که هنوز ترجیح می دهی آدرسشان را تایپ کنی ببینی پست جدید به روز کرده اند یا نه.

کتاب ها دو دسته اند. آنهایی که به داشتن پی.دی.اف شان راضی هستی. آنهایی که هنوز دوست داری بخری شان، در کتاب خانه بچینی شان و هر از گاهی دستی بر جلدشان بکشی.

فیلم ها و آهنگ ها دو دسته اند. آنهایی که دانلود می کنی یا آن لاین می بینی و می شنوی شان. آنهایی که باید سی.دسی، دی.وی.دی، بلو.ری شان را بخری. داشته باشی. پیش چشمت باشد. ببینی.

دوست ها هم دو دسته اند...

۱۳۸۸ اسفند ۱۷, دوشنبه

زندگی را عشق است

در صورت شان دیدم. آینه در برابر آینه شدند و تکثیر. بزرگ تر می خواست بگوید همه چیز از سی سال قبل افتضاح تر شده است. کوچک تر اصرار داشت که همه چیز عالی است. اصرار از دو طرف. آینه در آینه.
من اصرار به هیچ چیز ندارم. نه سی برایم عدد مقدس است، نه دو هزار و پانصد. می خواهم خوب زندگی کنم. معلم یادم داده است: تنها کسانی می توانند خوب بمیرند که خوب زندگی کرده اند. کاش بتوانم خوب مرد.

۱۳۸۸ اسفند ۱۱, سه‌شنبه

خشم خدا

For the wicked themselves will perish, And the enemies of Jehovah will be like the preciousness of pastures. They must come to their end. In smoke they must come to their end. (Psalms 37:20) New world translation of the Holy Scripts.
روز پایان نزدیک است. دود همه ی دشمنان را نابود خواهد کرد. یهوه سخت انتقام گیر است. همه ی آن همه فلسفه و فیزیک و پزشکی هم به کار نمی آید. هر علم و هنری که دارند را باید کنار بگذارند. یهوه با تکنیک های بشرساخت بیزار است. ده اپیزود دیگر همه چیز تمام می شود.

۱۳۸۸ اسفند ۸, شنبه

سینما پارادیزو

جایی که باید باشد نیست. ایتالیایی ها شاید بیشتر بدانند چه شده است. نسخه ای که برای ما فرستاده اند چرایش را نشان نمی دهد. شاید زیاد هم مهم نباشد. قرار داشتند. زمین و زمان دست به دست هم دادند. پنج شد پنج و ربع. یکی از دریچه ها بسته شد. یکی بود، یکی نبود و خب همین آخر قصه بود. آخر هر قصه ای همان جایی هستش که قصه شروع شده: یکی بود، یکی نبود.
توتو هم مثل ما بود. یک بار گفته بودم. همین فیلم ها دیوانه اش کردند. همین فیلم ها را دیده بود. دل بسته بود به همه ی صحنه هایی که دو نفر که هم را دوست دارند هم را بغل کرده اند. شیخ شهر همه ی صحنه ها را بریده بود و توتو همه ی صحنه ها را برای خودش جمع کرده بود. همین فیلم ها دیوانه اش کردند. و چشم آبی پیدا شده بود. پیدا شده بود و درخشیده بود و ناپدید شده بود. 
توتو خواست دل بکند. توتوی دیوانه که اهل مرد موفق شدن نبود. رفت موفق شود تا یادش برود. توتو موفق شد. مرد بزرگی شد. خودش هم خیال می کرد یادش رفته است. سرش را شلوغ کرد. به رفیق. به دوست. به آشنا. به آدم های جدید. به پیشرفت. بزرگ شد. گرد سفید بر سرش نشست. پیر شد. توتویی که ما دیدیم چشم نداشت. نابینای قصه آلفردو نبود، توتوی بزرگ بود که کور شده بود. چشم هایی داشت که دیگر برق نمی زدند. متین شده بود. موقر شده بود. سی سال تلاش کرده بود یادش برود. اما

بعضی مزه ها سی سال زیر زبان آدم می ماند. سی سال زمان کمی نیست.
***
به محمد: پسر تو چقدر از من جلوتر بودی. تازه امشب برای بار اول دیدم فیلم رو

۱۳۸۸ اسفند ۶, پنجشنبه

مردک اخته

آقای رضایی معلم تاریخ راه نمایی مان تعریف می کرد. می گفت و نزدیک بود اشکش در بیاید. می گفت که به هر حقه و کلکی آغا محمدخان چشم ها را در آورد و لطفعلی خان زند را دستگیر کرد. برای این که عظمت مرد دلیر را خرد کند غل و زنجیر به پایش بست. مجلسی ترتیب داد. سفرای خارجی دعوت کرد. بزرگان قوم دعوت کرد. بالای مجلس نشست. دستور داد لطفعلی خان را با لباس های پاره بیاورند. غذایش نداده بودند، چشم هایش گود افتاده بود. کتکش زده بودند، تن و صورتش کبود بود.  قبل ترش داده بودش دست چوپان ها. چوپان ها از خجالتش در آمده بودند و از همان کارها کرده بودند که در کهریزک می کنند. خیالش از میرزا دیگر چیزی نمانده بود.
همه گرد نشسته بودند که میرزا را آوردند. غل و زنجیرها به زمین کشیده می شد. پرتش کردند به پای سلطان تازه به دوران رسیده.  سلطان موذیانه خنده های فتحش بر لب. دور میرزا چرخید. می خواست قدرتش را نشان دهد. همسایه هم ببیند سلطان این سرزمین را. ببیند که توانسته رقیبش را ناکار کند. ببیند که توانسته به سقف بچسباند رقیبش را. دیدند شهریار خوش سیمای زندی را. دیدند که از زیبایی اش چیزی نمانده. مردک گردش چرخید. آقای رضایی نمی توانست بغضش را اینجا قایم کند. ما نمی فهمیدیم. حتی خنده مان هم می گرفت. یواشکی زیر میز هم می خندیدیم که پیرمرد دیوانه است ها. آن ها که مرده اند، تو چرا گریه می کنی؟
مردک دور میرزا می چرخید. آقای رضایی نمی توانست طول دهد و مفصل تر بگوید. آقای رضایی گفت که مردک ضعف میرزا را به رخش کشید. گفت ببین به چه روزی افتاده ای لطفعلی. ببین چه بدبخت شده ای. مرگ و زندگی ات دست من است. از من خواهش کن، التماس کن تا تو را ببخشم. آقای رضایی مکث کرد. چشم هایش برق زد ناگهان. دفترش را باز کرد. گفت ببینید بچه ها لطفعلی چه جوابی داده است. یادداشت کرده ام برایتان از روی بخوانم. عین جمله اش را می خوانم تا هیچ وقت از یادتان نرود. لطفعلی در چشمانش نگاه کرد و گفت: «مردک اخته! من از تو نمی ترسم». آقای رضایی خوش حال بود. گفت که انگار آغا محمد خان زخمی باشد، لطفعلی بر زخمش نمک ریخت و فشار داد. آن قدر عصبی شد دیوانه که نفهمید. جلوی همه ی مهمان ها با دستان خودش میرزا را کور کرد و دستور داد ببریدش.
بعد برایمان تعریف کرد. یادم هست که میرزا را می برند زندان و در زندان آواز می خوانده است و دل همه را به رحم آورده است و آخر سر مرده است در همان زندان. آقای رضایی اینجا که رسید خوش حال بود.آقای رضایی گفت که همه میرند، لطفعلی خوب مرد. آن روز کلاس را هم زودتر تمام کرد.

***
پ.ن: نمی دانم آقای رضایی کجاست. نمی دانم هنوز هم درس می دهد یا نه. نمی دانم در جلسه ی امتحان می آید تاکید بکند که با «گچ رنگی» کشیده ام نقشه را نباید یادتان برود. دوستش داشتم. برای همه ی چیزهایی که یادم داد. برای همه ی اذیت هایی که کردیم و ندید. برای این یک جمله که از دفترش خواند و حالا هنوز یادم مانده است. بعضی اوقات دوست دارم صدایم را جمع کنم، بر سر این مردک داد بزنم، مردک اخته من از تو نمی ترسم. 


۱۳۸۸ اسفند ۲, یکشنبه

قهرمان های ما نمی میرند

تعقیب مان می کنند. هر جا برویم دنبال مان می آیند. ما آدم های بدی نیستیم. شغل مان ایجاب می کند. دزد شده ایم. کار دیگری که بلد نیستیم. بلدیم کشاورزی کنیم؟ بلد نیستیم به خدا.
مثل فرشته های ناظر بر اعمال مان دنبال ما هستند. نه اصلاً این ها خود اعمال ما هستند. خود اعمال مان هستند که راه افتاده اند دنبال مان. رسماً یک جا از زبان کلانتر هم به ما می 
گویند. به ما می گویند که دوره مان گذشته است. به ما می گویند که این اعمال ما روزی پیدای مان می کنند. آن روز ما را خواهند کشت. آن روز ما مرده خواهیم بود. 
ما آدم های بدی نیستیم. بد دل هم نیستیم. زمین و زمان چرخیده است تا اینجا رسیده ایم. زمین و زمان چرخیده است تا یاد گرفته ایم باید حرف مان را با زور بزنیم. این وسط اشتباه هم کرده ایم. حالا اشتباه هامان قاطی با چند تا قلدر و زورگو و پول پرست راه افتاده اند دنبال مان. راه افتاده اند که پیدا کنندمان. دادگاهی، بیدادگاهی در کار نیست. همین که پیدای مان کنند کارمان ساخته است. بی دادگاه. حرف اول و آخرمان را گلوله می زند. پیدای مان که کنند گلوله ها را خالی می کنند در مغزمان و همه چیز تمام می شود. 
فرار می کنیم. به سرزمینی که نمی دانیم کجا. نمی دانیم چه می گویند. نمی دانند چه می گوییم. چاره ای نداریم. باید فرار کنیم. باید برویم. شاید آنجا دست شان به ما نرسد. شاید گورشان را گم کنند و بگذارند زندگی سگی مان را بکنیم. 
بگذار هر چه می خواهد گلوله خالی کنند. بگذار تمام یاران شان را جمع کنند. بگذار همه ی این شیاطین ما را اجاطه کنند. بگذار هر چه گلوله دارند بر سر ما خالی کنند. ما نمی میریم. ما زنده های همیشه خواهیم بود. دست هم را می گیریم می رویم استرالیا. می رویم یک جای دور. که لااقل زبان مان را می بفهمند. جایی آن قدر دور که دست شان به ما نرسد. جایی که مایل ها زمین برای پنهان شدن دارد. به قول آقای شریعتی ما زندگان همیشه ی تاریخ هستیم. کارگردان هم نتوانست ما را کشته نشان دهد.

*Butch Cassidy and the Sundance Kid (1969)

۱۳۸۸ بهمن ۲۹, پنجشنبه

چرا قلب؟

هی می گویند عشق کار قلب است عقل کار مغز. انگار اول بار ارسطو این غلط را انداخته است در ذهن مردم و بعد شاعران هی نوشته اند و گفته اند. آدم ها هی به معشوق شان گفته اند تو در قلب من جا داری. عزیز جان. در قلب هیچ چیزی جا ندارد. در قلب فقط خون است و خون. عشق تو، عشق من در مغزمان شکل می گیرد و حیات دارد. 

حالا چرا ارسطو این را گفته است؟ ارسطو هم عاشق بوده است لابد. ارسطو هم لابد صدای عشقش را می شنیده قلبش تندتر می زده است. ارسطو هم لابد اسم عشقش را جایی می شنیده قلبش تندتر می زده است. ارسطو هم لابد مثل محسن چاوشی دخترش را با ناشناسی در هوای گرم بندر تو بازار خرمشهر می دیده است،  نفسش در نمی آمده است و قلب ضعیفش بوم بوم می زده است. ارسطو هم لابد مثل بعضی ها تا بین ابن سینا و سالن تالارها می دیده رفیقش را قلبش تندتر می زده است. آن قدر تند می زده است که نمی توانسته خوب حرف بزند. آن قدر قلبش تند می زده است که نمی توانسته قدم بردارد برود جلو. نمی توانسته است برود و راحت به او بگوید که دوستش دارد. نمی توانسته و همیشه فقط از دور دیده اش و او رفته است و فردا باز دوباره دیدن و تپیدن بوده.
گذشته است و روزی شیرینی اش را خورده است. یک جعبه شیرینی آورده اند که فلانی و فلانی با هم خوش بخت شوند ان شاء الله. ارسطو آن وقت بود اصلاً که فیلسوف شد. کتاب های عجیب و غریب خواند. سعی کرد حرف های مهم و سخت بزند که کسی نفهمد. سعی کرد دامنه ی مطالعاتش آن قدر وسیع باشد که دهان که باز می کند و حرف می زند همه بگویند آآآآآ این آقا چقدر سواد دارد. 
نشست و فکر کرد در عشق. یادش آمد همه ی آن روزها را. آره این همه تقصیر قلبش بود. تقصیر قلبش بود که هر بار تند می زد. اصلاً همه ی عشق از درون قلب است که بیرون می ریزد. آن مغز لعنتی که به این چیزها کاری ندارد. عین خیالش هم نیست که تو عاشق شده ای. یک بار نشده برای عشق به تپش بیفتد. این قلب، این دل هر بار تند زده است. آن قدر تند که بعضی اوقات آقای ارسطو حس کرده است الان است بیرون بپرد از سینه.
خلاصه این طور بود که آقای ارسطو که بعد آن درگیری عاشقانه آدم مهمی شده بود سعی کرد همه را قانع کند که عشق کار قلب است. بعدها شاعران وطنی مانند حافظ و سعدی و مولوی و خیلی ها هم گول او را خوردند. آدم های زیادی را به گمراهی کشاند این ارسطو. خدا از سر تقصیراتش بگذرد. همه اش از این نگاه های ناپاک شروع می شود و خلقی را به گمراهی می کشانند. جتی مجبور کرده است خدا هم در قرآنش برای این که مردم فهم باشد بگوید آدم های منافق در قلبشان مرض است. بگوید این مردم قلب هایی دارند که با آن نمی فهمند. خدا که خودش خلق کرده است و می داند اما باید به زبان مردم صحبت کند دیگر.
حالا دیگر روش های تصویربرداری کارکردی مغزی نشان داده اند که همه ی این ها زیر سر آن مغز است. این مغز بوده که عاشق می شده است، تصویر معشوق، صدای معشوق، عطر معشوق را به یادش می سپرده، تا چیزی می شده است به قلب می گفته تند بزن، به نفس می گفته حبس شو. همه اش زیر سر آن مغز لعنتی بوده است که آن بالا نشسته است. این را البته ارسطو ندید و تاریخ را به سمتی برد که امروز من به او می گویم دلم برایت تنگ شده است. می گویم در قلب من جا داری. می دانم کار، کار مغز است اما دوست دارم در این اشتباهم بمانم. بدم می آید از آن سلولهای خاکستری تو در توی پیچ خورده.
***
پ.ن: ببین چه ساده گفته، ببین چه خوب خونده این آهنگو . آخه داره میگه
عینک ری-بن اصلم، هر چی دارم مال تو
نفسم تویی تو دختر، همه دردات مال مو
می خرم سال دیگه واست النگوی طلا
تا ابد به پات می شینم بات میمونم والا
ببین بچه بندر همیشه اعتقاد داره پولش رو خوردن، میگه:
اگه پولامو بدن واست عروسی می گیرم
روزی صد دفعه برای چشمات می میرم


۱۳۸۸ بهمن ۲۵, یکشنبه

نیش*-هزار و نهصد و هفتاد و سه

«هوکر» از اولش هم رفیق ماست. از همان اول باورمان نمی شود که توانسته است پول بدزدد. پول ها را مگر می خواهد چه کار کند؟ می برد خرج دختری کند که دوستش دارد. دختری که باید برای پنج دلار روی سن برود. شاید دلش یک شب شاد شود. هوکر آدم بدی نیست. هوکرِ کلاه بردار برای ما از پلیس رشوه گیر هم محبوب تر است. هر دو دزد هستند. هر دو شغل شان پول دیگری را بالا کشیدن است، اما پلیس محلی شاید سالی یک بار دزدی را هم بگیرد. اما هوکر برای ما عزیزتر است. 
گاندورف و هوکر برای ما از پلیس های فدرال هم که آمده اند کلاه بردار بزرگی که می خواسته جنرال موتورز را بفروشد را دستگیر کنند هم عزیزتر هستند. همه اش خدا خدا می کنیم «فِد» ها موفق نشوند. گاندورف بتواند کلاه برداری اش را انجام دهد و پول آن مردک را بالا بکشد و فرار کند. گاندورف و هوکر حتی «رابین هود» هم نیستند. شاید هوکر اول فیلم رابین هود باشد و شاد کردن دل دخترک و خانواده ی لوتر برایش اهمیت داشته باشد، اما آخر فیلم می بینیم که هوکر دزدی نیست که از پولدار بدزدد و به فقیر بدهد. هوکر و گاندورف می دزدند و می دزدند تا دزدیده باشند. دزدیدن برایشان لذت دارد. اگر پای پول بزرگی وسط باشد می دزدند. گاندورف به هوکر یاد می دهد. یاد می دهد که وارد بازی شده است چون ارزشش را دارد. گاندورف تقلب می کند، کلاه برداری می کند اما آخر فیلم همه مان دل مان می خواهد پول های لانگان را بالا بکشد. همه مان دل مان می شکند، دل مان می ریزد تا می بینیم هوکر و گاندورف تیر خورده اند و زمین افتاده اند. چرا گاندورف را دوست داریم؟

***
پ.ن: هفت اسکار حلالش باشد که همین سوال خوب را طرح کرد. جوابش سخت است. نمی دانم. شاید من دلم خنک می شود یه پاپتی پول های یک سرمایه دار را بالا بکشد. حتی برایم مهم نیست که این یکی دزد است و آن سرمایه دار. همین که آ ن سرمایه دار (که البته آدم نایسی هم نیست و برای بالا بردن سرمایه اش هر کاری حاضر است بکند)پوزه اش به حاک مالیده شود کافی است. نشسته اند پوکر بازی می کنند. هر دو تقلب می کنند. من دوست دارم گاندورف تقلب اش بگیرد. من دوست دارم پوزه ی سرمایه دار به خاک مالیده شود. شاید برایم خیلی مهم هم نیست این پوزه را چه کسی به خاک می مالد.
قصه برایت شبیه نیست؟ سال هشتاد و چهار یک آدم پاپتی آدم با کلاه برداری پوزه ی یک سرمایه دار را به خاک بمالد. آن روز من هم به آن سرمایه دار رای ندادم. شاید بدم نمی آمد پوزه ی آ ن سرمایه دار (که البته آدم نایسی هم نیست و برای بالا بردن سرمایه اش هر کاری حاضر است بکند) به خاک مالیده شود. برایم مهم نبود یک متقلب را جای سرمایه دار مغرور و شاید ناسالم می نشانم. انگار این حربه هنوز قوه ی اجرایی خود را دارد.   

* The Sting (1973), Directed by: George Roy Hill

۱۳۸۸ بهمن ۲۲, پنجشنبه

فردا که بهار آید

دلسرد شده اند رفقایم که چرا غالب نبوده ایم. چرا به چشم نیامده ایم در بیست و دوم بهمن. من غصه نمی خورم. حتی دلسرد هم نیستم. من که خودم را سبز می دانم هیچ وقت کثرت و قلت هم فکران خودم را به رخ نکشیده ام. خیالم هم نیست در مراسم رسمی هر ساله شان که اتوبوس ها هم بسیج می شوند رفقا و هم فکران من که یا در بند هستند یا به هزار ضرب و زور نشانده شده اند حضور نداشته باشند.

من خیال می کنم این داستان بیست و دوم بهمن امسال و حواشی قبل و بعدش اتفاقاً برای ما مفید هم بوده است. نشانه های مفیدی هم برای همه مان داشته است. آن قسمت از سبزهایی که شبیه به من فکر می کنند می دانند که مرز سبز بودن و نبودن خیلی مرز مشخصی نیست. من راستش نمی دانم علی مطهری سبزتر است یا محسن سازگارا. علی مطهری را ستایش نمی کنم ولی به محسن مخملباف ترجیح می دهم. راستش احمد توکلی را هم به اکبر گنجی ترجیح می دهم. آن هایی هم که امروز به طرفداری نظام رفته اند راه پیمایی، شاید خیلی دل خوشی از سیستم نداشته باشند. خیلی ها شان به بندی وصل هستند برای بریدن از سیستم (محمد نوری زاد را دیدی؟) و خیلی هاشان از ترس جایگزین بدتر همین را ترجیح می دهند. مرز خودی و غیر خودی که آقا رهبر تاکید زیاد می کند و می خواهد همه بگویند این طرف خط ایستاده اند یا آن طرف خط مشخصی نیست. اتفاقاً ترس شان هم از همین است، فهمیده اند که بین سبزها و دیگران مرز مشخصی وجود ندارد. هر کسی سبز است و سبز نیست. سبز بودن سیال است، جریان دارد و مرز نمی شناسد. همه ی ما لحظاتی در زندگی داریم که سبز هستیم و لحظه هایی می شود که تیره می شویم. سبز بودن صفر و یک نیست. 
من نمی خواهم کشورم زیر و رو شود. من نمی خواهم کشورم زندگی در مرز آشوب را تجربه کند. شاید همان بیانیه هفدهم موسوی حدود مناسبی را نشان داده است. من می خواهم در حال حاضر اصول مغفول قانون اساسی فعلی درست اجرا شود، اصلاح قانون اساسی بماند برای دیگر وقت.
به خیال من بیست و دوم بهمن ماه امسال خوب به من و خصوصاً خارج نشینان نشان داد که ماجراجویی راه به جایی نمی برد. دلخوش بودن به این که این بیست و دوم بهمن کار تمام است آفت ذهنی است. کار چی تمام است؟ می خواهی یک مسیر رفته را دوباره تا پائین دره برویم؟ باور کن چشمه ای آن پائین نیست. انقلابی که رهبر مذهبی اش یک مرجع تقلید بود و رهبران فکری اش بازرگان و یزدی و طالقانی و شریعتی بودند این است سرانجامش. دل خوش به حرف های محسن سازگارا و محسن مخملباف و کدیور بشویم؟
برف ها آرام آرام آب می شوند. باید صبر کرد. روزهای بهاری خواهند رسید. آن روز همه سبز خواهیم شد.

۱۳۸۸ بهمن ۲۰, سه‌شنبه

یوسف عوض شده است، زلیخا عوض شده است

سالینجرها هم می میرند
باید کتاب ها را دور بریزیم
باید کتاب های مان را بسوزانیم
محمد
یوسف راست می گفت
همین کتاب ها را خواندیم من و تو
همین فیلم ها را دیدیم من و تو
دیوانه شدیم
باید تصویر نمی ساختیم
این را موسی بیدج به من گفت
همه ی آن سال ها اشتباه کردیم ما
باید یاد می گرفتیم مثل این دلقک ها زندگی کنیم
اشتباه من و تو بود محمد
همین کتاب ها را خواندیم من و تو
همین فیلم ها را دیدیم من و تو
دیوانه شدیم دیوانه

۱۳۸۸ بهمن ۴, یکشنبه

درخشش استعداد

معمولش این است. شرقی ها از غربی ها دل خوشی ندارند. غربی ها مترقی تر هستند. زندگی بهتری دارند. بعضی هاشان باد هم به دماغ دارند. اصلاً نمی دانند شرق چیست و بدبختی چیست، به دستاوردهای شان افتخار می کنند: ما بودیم که به ماه رفتیم، ما بودیم که اینترنت را راه انداختیم، ما بودیم که پزشکی نوین را بنا کردیم، ما بودیم، ما غربی ها. در شرق هم این دسته بندی وجود دارد. غرب نشین های شرق از شرق نشین های چشم بادامی دل خوشی ندارند که وضع زندگی شان و پیشرفت شان بهتر است و هم زمان (می گویم هم زمان چون نمی خواهم نتیجه ی علی معلولی بگیرم، فقط مشاهده را گزارش می کنم) فخر فروشی شان بیشتر. در غربِ شرق هم داستان همین است. ببین که افغان ها دل خوشی از همسایه های غربی شان ندارند که فخر تمدن شان را می فروشند و بر افغانی که فرصت رشد نداشته است خرده می گیرند.
در ایران ما هم همین است. شهرستانی ها دل خوشی از تهرانی ها ندارند. جنوب شهری ها دل خوشی از بالای شهری ها ندارند. دیپلمه ها دل خوشی از دانشگاهی ها ندارند. لیسانسه ها دل خوشی از فوق لیسانس ها ندارند. فوق لیسانس ها دل خوشی از دکتراها ندارند. دکتراها دل خوشی از اساتید ندارند. اساتید دل خوشی از رئیس دانشکده ها ندارند. رئیس دانشکده ها از رئیس دانشگاه ها و رئیس دانشگاه ها از وزیر و همین طور برو بالا.
دانشگاه آزادی ها دل خوشی از دانشگاه سراسری ها ندارند. دانشگاه سراسری های شهرستان دل خوشی از دانشگاه سراسری های تهران ندارند. دانشگاه سراسری های تهران دل خوشی از شریف ندارند. شریفی ها دل خوشی از برقی های شریف ندارند. خوابگاهی های برق شریف دل خوشی از تهرانی های برق شریف ندارند و تهرانی های برق شریف دل خوشی از سمپادی های تهرانی برق شریف ندارند و تهرانی های سمپادی برق شریف دل خوشی از تهرانی های سمپادی المپیادی برق شریف ندارند.
***
می بینی چقدر ریز می شود این قصه و هنوز آدم ها دل خوشی از هم ندارند؟ آخرش می ماند چند المپیادی سمپادی برق شریف که انها هم اتفاقاً دل خوشی از هم ندارند. یکی طلا گرفته است و دیگری نقره و او می رود برکلی و دیگری دانشگاهی پائین تر مثل یو.سی.ال.ای.
***
من در این رشته ی طویل دل خوش نداشتن ها در آن قسمتی قرار دارم که دل خوشی از عموم سمپادی ها ندارم. حتماً عده ی زیادی هستند که دل خوشی از من نداشته باشند که نمونه هایش را هم دیده ام. سمپادی ها دیر می جوشند. دیر دوست می شوند. دیر باقی را آدم حساب می کنند. البته اگر خطوط بالا را درست خوانده باشی می دانی این صفت ربطی به سمپادی بودن ندارد. اما در سمپادی ها دیده می شود. از جای دیگری آمده است.
***
 همه را نمی توان با یک چوب راند. باید انصاف داشته باشم. رضای امیرخانی از سمپادی های شریفی بود که وقتی دیدمش جایگاهش خیلی هم از من بالاتر بود. آغوش باز کرد و گذاشت من یاد بگیرم از دوستی اش و بزرگ شوم. امیر حسام صلواتی و بهداد سلیمانی دو نفر از هم کلاسی های سمپادی برق شریفی بودند اگر شریف رفتن برایم هیچ، هیچ فایده دیگری جز آشنایی شان نمی داشت باز هم احساس برنده بودن داشتم و باز هم بودند شریفی های سمپادی دیگری، چه بسیار عده ی قلیلی که...
باید باز هم بنویسم از دیگر سمپادی ها. از علی عبدالعالی و جواد لواسانی و مهدی کشاورز و  دیگران. خواهم نوشت. به وقتش.
***
این را نوشتم چون نوشته ی رضا را خواندم. ابتدای نوشته ام غرغر کردم از سمپادی ها تا بتوانم راحت تعریف کنم بعدتر. رضا نوشته بود که آن نوشته روضه نیست اما همه اش روضه بود. مگر روضه چیست؟ روضه خوان چه کار می کند؟ قصه را که همه مان بلدیم. همه مان از حفظ هستیم که بالا سرش جمع شده بودند و نیزه دار نیزه می زد و کمان دار تیر می زد و شمشیردار شمشیر می زد و آنی که چیزی نداشت سنگ می زد. حفظ هستیم که عصری نعل تازه انداختند بر اسب ها و از روی جنازه رد شدند، نه یک بار که بارها. حفظ هستیم که سال ها بعد به قبه و بارگاهش هم رحم نکردند و شخم زدند و تخم کاشتند بر زمینش. روضه خوانی شغل نیست. روضه خوان اصیل یکی از همین ما است که سوز بیشتری دارد. از پله های منبر هم بالا نمی رود. روی همان پله ی اول می نشیند و داستانی که همه مان حفظ هستیم را می خواند تا با هم گریه کنیم. داستان را می خواند و به عده ی قلیل مان و آرزوهای بزرگ مان گریه می کنیم. رضا خوب روضه ای خواند برای مان.
دراز و چاق را هر کدام یک بار جدا جدا دیدم، آن هم به لطف رضا و ریشو را یک بار در خانه ی مهدی کشاورز که مرخصی داده بودند و از زندان آمده بود بیرون. من سمپادی نبودم و از خیلی سمپادی ها دل خوشی ندارم. اما روضه ای که رضا خواند را روضه ی خودم می دانم. خودم را صاحب عزا می دانم. دراز و چاق و ریشو پدر من هستند. دراز و چاق و ریشو و جواد به قول دکتر ترکی آرزوهایم هستند که در باد از یاد می روند. این روزها چقدر به خاطرات خوب نگاه می کنیم و حس می کنیم فاصله مان از خاطرات خوب دور است. چقدر دور بوده اند روزهای خوب. پیر شدن مگر حز این احساس دوری است از خاطرات خوب؟ خب داریم پیر می شویم. این روزها همه مان پیر می شویم. موهای مان به رنگ موهای درازِ روضه می زند...



۱۳۸۸ دی ۳۰, چهارشنبه

آواتار


اصلا حرف شرق و غرب نیست. دعوا سر زندگی است. دعوا سر این است که ما می خواهیم زندگی کنیم و سبز باشیم، یک نفری آن طرف هست که زندگی اش در پول و قدرت است. زورش هم زیاد است.توپ و تفنگ و تانک هم دارد. حاضر است همه ی میراث ما، آرامش ما را نابود کند و خیالش هم نیست.سهام دار هایش باید راضی باشند.
ما که چیز زیادی نمی خواهیم. لباس های قشنگ و ماشین تندرو و سرعت زیاد نمی خواهیم. دل مان خوش است به همین یک درخت سبز. دل مان خوش است که دنیای مان در همین زمین است و می توانیم با تک تک عناصر این زمین حرف بزنیم. می توانیم گل را بو کنیم، می توانیم برای حیوانی هم که می میرد گریه کنیم. می توانیم غریبه باشیم و عاشق  شویم.
آن یک نفر دیگر است که عشق نمی فهمد و از آسمان آمده است و درخت سبز ما را نابود می کند تا برای خودش توشه ای به آسمان ببرد. این درخت سبز همه چیز ما است. این سبزی و طراوت، همه ی میراث ما است که درمیلیاردها سال به دست آمده است. این سبزی حاصل تلاش برای بقای نیاکان ما است. این درخت سبز حاصل تلاش همه ی آن ژن هایی است که سخت جنگیده اند و خود را با محیط وفق داده اند تا زنده بمانند.
می خواهد با آن صورت نخراشیده اش، با آن همه ابزار آلات پر سر و صدایش درخت ما را از ما بگیرد. می خواهد همه ی ما را کوچ دهد. برایش مهم هم نیست کجا می رویم. برایش مهم نیست آواره ی کجا می شویم
اصلاً حرف شرق و غرب نیست. این طرف مایی هستیم که می خواهیم بر روی زمین خودمان زندگی کنیم. آن طرف آسمانی هایی هستند که آمده اند میراث ما را بگیرند و ببرند برای سهام داران. آخر قصه ی ما هم به اندازه ی قصه جیمز کامرون شیرین می شود؟
***
پ.ن: آواتار سه بعدی در سینمای ایست وود. قطره، قطره اشک که لحظه لحظه از زیر عینک می چکند و باید مواظب باشم رفیقی، غریبه ای نبیند و نخندد بر منی که برای کلاه قرمزی هم گریه ام می گیرد.

۱۳۸۸ دی ۲۳, چهارشنبه

به بندی وصل است

دیده بودی اینها را که همه جور انتقاد می کردند و فقط نفر اول را مستثنا می کردند؟ می گفتند خیلی از خراب کاری ها را نمی داند. خیلی ها را هم می داند و می بیند و تذکر می دهد و به حرفش گوش نمی دهند. خیلی ها را هم سکوت می کند به مصلحت. ایشان هر چه می کنند درست است و اگر اشتباهی هست از پیروان است. آب از چشمه پاک است و در راه گل آلود می شود. نقل قول ها در گذر زمان و توسط افراد معاند تغییر پیدا می کنند. روح قضیه سالم است ما درست عمل نمی کنیم. رهنمودها اگر به تمامی به کار گرفته شوند جامعه بهشت می شود. ظلم و فساد ریشه کن می شوند. امان از دست آن چند مقام میانی...
***
حتماً دیده بودی اینها را دیگر. از برکات فتنه ی اخیر این بود که حداقل آن چند نفر از این جنس که من می شناختم دیگر ساکت شده اند. دیگر آن ها را نمی گویند. حتی بعضی اوقات از نفر اول ایراد هم می گیرند و یک مرتبه عقب تر می روند و نفر اول را با نفر صفرم مقایسه می کنند. بعضی وقت ها که حال و حوصله داشته باشم، ایرادی به نفر صفرم می گیرم و رفیقم این بار گارد نمی گیرد، من و من می کند و می گوید خب نفر صفرم هم جایزالخطا است، نفر منفی یک را بچسب. من این را که می شنوم دیگر حرف نمی زنم. این آدم دیگر نیاز به دلیل ندارد. دیر یا زود می آید/می رود.

پ.ن: البته کس ندانست که سر منزل مقصود کجاست.