۱۳۸۷ شهریور ۲۷, چهارشنبه

نوک تیز، ته کفشم

هم دیگر را می بینیم. دست تکان می دهیم. جلو می آید. رو بوسی می کنیم. دلم برایت تنگ شده است می گوئیم. می رویم می نشینیم روی صندلی زیر درخت. از حال و احوال هم می پرسیم. اذان که می گویند بلند می شود که برود نماز بخواند. خداحافظی می کنیم. او می رود پی کارش و من پی بیکاریم. انگار نه انگار خاطره ای ، گذشته ای، علاقه ای، سرسپردنی، دوست داشتنی بوده است. حالا فقط پروتکل ها بین ما باقی مانده اند.

هیچ نظری موجود نیست: