۱۳۹۳ تیر ۱, یکشنبه

هويت ملى

چند ساعت است كه به اين فكر مى كنم. بعد از اين بازى مان در برابر آرژانتين. باختيم اما ناراحت نيوديم. مردم به خيابان آمدند و شادى كردند. چرا؟
چرا فوتبال اين قدر مهم مى شود؟ خيال من اين است كه ما به دنبال هويت ملى گم شده در اين ميانه مى گرديم. سالها است كه چه در درون كشور و چه در بيرون كشور تصويرى از ايرانى نشان داده مى شود كه نماينده همه ما نيست. ما آزار مى بينيم از اين كه گروهى خاص با ايدئولوژى خاص كه برآمده از سلايق همه ملت نيست و تنها نمايش دهنده ترجيحات قشرى از جامعه است، ما را نمايندگى مى كند. ما در ايران زندگى مى كنيم و مانند آنها لباس نمى پوشيم. ما در مجالس عروسى مان كروات مى زنيم. ما با يك رييس دانشگاه نامحرم دست مى دهيم و احساس گناه نمى كنيم. ما بر سر ميزى كه غذايى بر خلاف سليقه ما بر آن چيده شده باشد مى نشينيم و از آن غذا استفاده نمى كنيم، مهمانى شام را ترك نمى كنيم. اين ما هيچ وقت نه در رسانه داخلى به رسميت شناخته مى شود و نه رسانه خارج زبان مى بيندش. رسانه خارج هم براى دنبال كردن هدف خود مى خواهد بگويد كه اينها همه شان همان احمدى نژاد بى منطق و غوغا سالار هستند.



تيم ملى فوتبال اما اگر مايلى كهن بگذارد، اعضايش را بر ميزان نزديك به مركز بودن ايدئولوژى انتخاب نمى كند. توانايى بدنى و تكنيك فوتبال معيار گزينش است نه از بر كردن رساله و كارت حضور در نماز جماعت زدن. پس شانس اين كه تركيب اين تيم تخمين صحيح ترى از تنوع جامعه باشد بيشتر است. اين مى شود كه آن كسى كه تتو مى كند هم ناگهان نماينده اى شبيه را در تلويزيون مى بيند، در نقش قهرمان. آن كسى كه موهايش را ژل مى زند هم يك بار هم كه شده قهرمانى را مى بيند كه مانند او موهايش را آرايش مى كند. اين بار شخصيت مو ژل زده قاچاقچى نيست.
 شايد اين مى شود كه ناخودآگاه تيم ملى فوتبال مى شود مجموعه اى كه ما به دنبال هويت ملى از دست رفته خود در آن مى گرديم. مى خواهيم دنيا ما را از اين پنجره ببيند. مايى كه در پنجره محدود حكومتى جا نمى شويم. ما كه هيچ وقت لباس يقه ولايتى نمى پوشيم. شادى ما از برد و باخت تيم ملى نيست. شادى ما بيشتر از سر نماينده داشتن جهانى است در ساختار و تركيبى متفاوت و عادلانه تر از تركيب هاى حكومتى. 

۱۳۹۳ فروردین ۸, جمعه

از کنسرت هایی که نرفتیم یا مانیفست «چرا کنسرت نامجو را تحریم می کنم؟»

من محسن نامجو را دوست دارم. خودش را که نه شاید، نمی شناسمش. موسیقی اش را دوست دارم. زمانی خیلی بیشتر از این که الان دوست دارم هم دوست داشتم. اما خب دیگر الان آن زمان گذشته است. بعضی از موسیقی ها حاطره هایی زخم دار شده است که گوش کردنش آزارم می دهد. در نتیجه کمتر نامجو گوش می دهم. اما هنوز از شنیدن بعضی کارهایش لذت بی اندازه می برم. یک بار هم بیشتر از نزدیک ندیدمش. حدود ده سال پیش بود که تب نامجو شروع کرده بود همه جا را گرفتن. من و دوستانم هم آهنگ هایش را گیر آورده بودیم و لذت می بردیم ( آن وقت ها نمی شد اثرش را خرید. بعدها که شماره حساب داد و آلبوم بیرون داد هزینه آن آلبوم ها را به حسابش واریز کردیم). نشسته بودیم با موسی و مسعود در اتاق مان در حوزه هنری، ساختمان جدید طبقه سوم. بعد از ساعت اداری حوزه بود که کار ما تازه شروع شده بود و کارمندها همه رفته بودند. از یک جایی متوجه شدیم که صدای نامجو دارد می آید. از سلیقه ی کسی که نامجو را با صدای بلند در راهروهای حوزه هنری پخش می کرد لذت بردیم. کمی گذشت و دیدیم صدا هنوز ادامه دارد. از دفتر بیرون رفتیم که ببینیم این خوش سلیقه کدام یک از همکاران مان است. صدا از اتاق قاسمی می آمد که مشکوک مانم کرد. یادمان آمد چهارشنبه عصر است و وقت گعده علی معلم دامغانی در اتاق قاسمی. در را آرام باز کردیم و وارد شدیم. نامجو روی صندلی نشسته بود و سه تار می زد و می خواند. معلم آن طرف تر نشسته بود و گوش می داد. حسام الدین سراج هم نشسته بود. یادم نیست که علیرضا قزوه هم در اتاق بود یا نه. دو سه نفر دیگر هم بودند که من نمی شناختم شان. من و موسی و مسعود هم ایستادیم و تماشا کردیم و ذوق. 

نامجو داشت جبر جغرافیایی را می خواند: «تو که زاده ی آسیایی و صبونه ات شده سیگار و چایی...». تمام که شد علی آقا معلم گفت این که همه اش مواد مخدر بود. یکی دیگر بخوان. نامجو ترشید. گفت حالا یک شعر کلاسیک می خوانم و شروع کرد «رو سر بنه به بالین... »  مولانا را خواند. با همان مسخره بازی های خاص خودش. معلم زل زده بود به ساز زدنش. تمام که شد معلم باز گفت این هم که دوباره همان فضای مواد مخدر بود. سراج پادرمیانی کرد و مزه ریخت تا یخ فضا بشکند. معلم زبانش تیز بود اما معلوم بود کار را دوست داشته است. نامجو گفت خب شما کار من را دوست ندارید. دیگر دلیلی ندارد حرفی بزنیم. من می روم. معلم گفت نه. نه. الان برو اما بعدا برگرد. باید با هم حرف بزنیم بیشتر. من چیزی دیدم که دوست داشتم و چیزی دیددم که دوست نداشتم. نامجو سازش را جمع کرد و سرش را انداخت که بیرون برود. تنها بود. ما دنبالش رفتیم. کمی توی راهرو گپ زدیم. دمغ بود و بی حال. دعوتش کردیم که بیاید مصاحبه کنیم. خوشش آمد و قبول کرد. شماره موبایلش را داد یه یک 935 ایرانسل بود. نامجو رفت و ما خمار آن روز ماندیم. مصاحبه انجام نشد به هر دلیل. نمی دانم آیا دوباره به دیدن علی معلم آمد یا نه. اما نتایج آن دیدارها هر چه بود به گمانم رو به جلو بود. ارشاد به نامجو اجازه تکثیر آثارش را نمی داد و نامجو توانسته بود حوزه هنری را راضی کند که از قدرت فرا ارشادی خود استفاده کند و آلبومش را منتشر کند. تا امروز هم تنها اثر محسن نامجو که به صورت قانونی در بازار ایران موجود است آلبوم ترنج است که حوزه هنری منتشر کرده است. من دیگر به جز آن محسن نامجو را رو در رو ندیدم. اما خب با موسیقی اش زندگی ها کرده ام.
***
حالا ده سال از آن روزها گذشته است. من پیرتر و نامجو پیرتر. من این گوشه دنیا و نامجو هم جایی همین نزدیکی ها. هر دو مهاجر. نامجو دیگر ان آدم قبلی نیست. من هم نیستم. یک ماه دیگر می آید همین نزدیک ما برای اجرای کنسرت. دو دل هستم بروم یا نروم. من با نامجو زندگی کرده ام. من با این آهنگها عاشق شده ام و شکست خورده ام. تحمل دیدن این که نامجو برود روی سن و آهنگش را بخواند و چارتا بچه مزلف پایین سن برایش کف و سوت و جیغ بزنند* را ندارم. برای من موسیقی نامجو از شخص نامجو و طرفدارانش جدا شده است. موسیقی که در تنهایی گوش داده ام و کنارش رشد کرده ام و جمع شده ام و در خودم فرو ریختم را نمی خواهم که فاحشه اش کنم. صاحب این موسیقی من هستم روی دستگاه تلفن و کامپیوتر خودم و در تک تک سلول های مغزی ام. نامجو وسیله است. نامجو بهانه است. 

این البته مانیفست من است برای کنسرت محسن نامجو نرفتن به علت همه آن رشته تعلقات عاطفی/روحی. طبعا نفی کنسرت رفتن نیست. استاد شهرام شب پره عزیز اگر کنسرت در این نزدیکی برگزار کنند خودم می شوم اول بچه مزلف عالم و برایش می رقصم. 

* یک ویدیویی هست از اجرای آهنگ بی نظیر «دهه شصت» نامجو. ببینید. ترانه موسیقی عالی است و بی اندازه رفرنس های نوستالژیک در سرتاسر ترانه روان است. ویدیو را ببینید که کجایش است بچه مزلف ها ارضا می شوند و جیع و نعره می کشند. راهنمایی می کنم که دنبال دختر همسایه بگردید.

۱۳۹۲ اسفند ۲۷, سه‌شنبه

خیال هایی از مصاحبه

س - استاد. می خواستم خواهش کنم که اگر می شود از تولد سی سالگی تان برای ما بگویید.

ج- تولد سی سالگی؟ این حرف اصلا یعنی چه؟ منظورتان این است که از سی امین سالگرد تولدم برای تان بگویم؟ خب من راستش این بازی ها را قبول ندارم و دوست ندارم. سال که یک قرارداد بیشتر نیست. من می دانم، شما هم می دانید و من راستش واقعا به این باور دارم که زمان تابعی متانوب نیست. زمان بر خلاف کره زمین بر مداری دایره ای حرکت نمی کند. زمان بر روی خط به جلو می رود و این گردش زمین در مدار کروی است که ما را به این پندار غلط می اندازد که انگار زمان می چرخد. اگر شما هم مثل من به این مفهوم باور بیاورید دیگر نه برای کسی تولد می گیرید و نه این سوال را می پرسید. 
اما خب آن سالها قبل من هم مثل شما هنوز زمان را با واحدهای متناوب می سنجیدم. روز و هفته و ماه و سال می شمردم. این تناوب ها گذشتند تا عدد سالها به ۳۰ رسید. می دانم. می دانم. شما هم می دانید که برای پسر بچه ها این عدد خیلی دلهره آور است. من هم پسر بچه ای بیشتر که نبودم آن روزها. خیالها در ذهنم داشتم و آرزوها. خب عدد تناوبی من به ۳۰ رسیده بود و هیچ کدام از آن خیالها به واقعیت نرسیده بودند. این دردناک بود. ۳۰ ساله شده بودم و هنوز رمان خودم را ننوشته بودم، موسیقی راک خودم را تولید نکرده بودم، نمایشنامه جهان سوز خود را مکتوب نکرده بودم، فیلم داستانی ام را رو به روی دوربین نبرده بودم، مقاله ام را در ژورنال نیچر چاپ نکرده بودم، ویولن زدن را یاد نگرفته بودم، ماری جوآنا نکشیده بودم، شکست عاطفی نخورده بودم و در عین حال در روابط اجتماعی ام آن که می خواستم نبودم...
حالا که بر می گردم و به آن روزها می نگرم راستش خنده ام می گیرد. کاش می شد گوش آن پسر بچه تازه ۳۰ ساله را می گرفتم و می کشیدم سمت خودم. در گوشش زمزمه می کردم که همه چیز خوب می شود. لازم نیست غصه بخورد، نیازی به آن زهرماری نیست. کاش می شد برگردم و به آن پسربچه تمامیت خواه و زیاده خواه بگویم که خوشی ها و آرامش ها و آسودگی ها و افتخارات در آینده به دنبالش هستند. چه ساعت ها که از آن پسرک تلف شد در آن سالها که می توانست بهتر بگذراند. دلم برایش می سوزد اما خب آینده اش روشن است. کاش می شد این نوید را به عنوان هدیه تولد برایش بگیرم. یادم از چهره اش در آن سالها که می افتد غصه ام می گیرد. اما خب مهم این است که می گذرد. آن پسرک در هم رفته ی آن سال الان روبروی شما نشسته است. روبروی شماکه در ظاهر نشسته است، در واقع برای خودش در قله های افتخار نشسته است و در منتهای طلب خود کامران شده است.

از کتاب «دیالوگ هایی در آینه» - نشر سخن

۱۳۹۲ اسفند ۱۴, چهارشنبه

تصور کن

برای یک سفر کاری رفته بودم شیکاگو، کوتاه و سریع. استادم هم همراهم بود. دو به شک بودیم که با قطار برویم یا هواپیما یا رانندگی کنیم. هواپیما و راحتی اش را به خاطر قیمت بی خیال شدیم. فکر کردیم و تجربه های مان را کنار هم گذاشتیم و دیدیم که قطار هم بی نظم و کثیف و همیشه با تاخیر است. قرار شد رانندگی کنیم. کنیم که در حقیقت نه. استادجان پشت رل نشست و زحمت اش را بر عهده گرفت. رانندگی اش از من تندتر بود و زودتر رسیدیم، فقط سه ساعت در راه بودیم. برنامه مان چند جلسه ی کاری با همکار دیگرمان در دانشگاه شیکاگو بود و شرکت در یکی از جراحی های مغزی شان. 
شب اول که رسیدیم و در هتل «چک-این» کردیم هنوز از همکار خبری نبود. دونفری راه افتادیم و سرما را گز کردیم که من هوس پیتزای شیکاگو کرده بودم. فرق اصلی پیتزای شیکاگو با پیتزای نیویورک ضخامت نان شان است. هر چقدر نیویورکی ها پیتزای شان را نازک دوست دارند، در شیکاگو نان را ضخیم می پزند. ابعاد خودمان و قیمت پیتزا را نگاه کردیم و تصمیم گرفتیم یک پیتزا سفارش دهیم و با هم سهیم شویم. مشکل البته این بود که استاد جان دوست داشت سبزیجات میل کند و من هوسم به گوشت بود که آن هم با یک پرسش ساده حل شد. پیشخدمت مان گفت که حدود یک ساعت طول می کشد تا پیتزا پخت شود. ما هم خسته و هم گرسنه بودیم و هم کار داشتیم. سفارش پیش غذا دادیم. من از سیب زمینی های سرخ کرده ی فلفل-نمک-سیر زده گرفتم و کریم مرغ سفارش داد. تا پیش غذا را بیاورند من لپ تاپم را در آوردم روی میز گذاشتم و یک مقاله ای که تازه خوانده بودم را برایش خلاصه کردم و با هم بحث کردیم. خوش گذشت تا پیتزای مان آمد. هر کدام سه قاچ داشتیم که من با همان سه قاچ تا حد مرگ سیر شدم و کریم یکی را جعبه کرد با خودش ببرد. 

روز آخر قرار شد با همکارمان برویم شام. گفت می آیم نزدیک هتل تان برویم یک رستوران. من و کریم قبل ترش صحبت کرده بودیم و من وعده ی رستوران ایرانی بردنش داده بودم. کریم گفت برویم هرجا علی می گوید. دو به شک بودم بین رضا و نون و کباب. قرارمان رضا شد. همکار عزیزمان (که برای خودش دانشمند نمونه و مشهوری در شیکاگو است) آمد دنبال مان. قبل وارد شدن یکی به شانه های همکارجان زد و خندیدند و رفتند. Nicho پرسید که اینجا چه کار می کنی که رفیقش گفت آمده ام با یک فعال فلسطینی جلسه دارم. نشستیم سر سفره. من بودم و کریم و نیکو و موکتا که قرار بود بیاید. نیکو گفت همین لحظه این میز را نگاه کنی همه تمدن های مهم بشری پشت میز نشسته اند. ایران را می گفت و مصر و خانه اش یونان را. برایشان سوپ جو سفارش دادم و کشک بادمجان و کباب سلطانی. دوستش را دوباره دیدیم، همان که آمده بود با فعال فلسطینی دیدار کند. نیکو من و کریم را معرفی کرد. اسمم را که شنید گفت که تو هم که از همان گوشه های دنیا باید باشی که سر تکان دادم و تایید کردم. بعدتر Nicho برایمان گفت که رفیقش اسراییلی است. خندیدم، گفتم می بینی چطور فلسطینی و اسراییلی باید در رستوران ایرانی هم صحبت شوند و دیدار کنند؟ خندیدیم. خوش رفت. خوش گذشت. شاد شدیم آن شب هم

۱۳۹۲ بهمن ۱۱, جمعه

از مصاحبه ای خیالی

س - استاد شما مگر قرار نبود رمان نویس بزرگی بشوید. چه شد آن همه شوق و ذوق و استعداد؟

ج - حق با شماست. از خدای سنگ دل که پنهان نیست چرا از شما پنهان باشد؟ عهد کرده بودم هزار رمان بخوانم و بعد هزار و یکمی رمانی باشد که خودم می نویسم و از هر هزار تای قبلی بهتر باشد. آتش به دل مخاطبان بزند و بعد در اوج خداحافظی کنم. دیگر کتاب ننویسم. حالا که هزار کتاب را خوانده ام تصمیم دیگری دارم. تصمیم گرفتم به جای نوشتن رمان، داستانی را بازی کنم. داستان رشد کند، بزرگ شود. دنیای واقعی را تغییر دهد. آدمها را درگیر خود کند، رسانه ها را به خود جذب کند و بعد یک دفعه قبل از اینکه داستان به پایان برسد ناگهان و بی اطلاع مخاطبان غزل خداحافظی را بخوانم. آدمی که هزار رمان خوانده باشد مغزش معیوب می شود. دیگر زندگی اش مثل قبل نمی شود. دیگر هیچ چیزش مثل قبل نمی شود. همین خط هایی که شما دارید از حرف های من یادداشت می کنید در فصل سی و هشتم رمان صفحه بیست و چهار است. می بینید چه راحت شما را هم وارد رمان خودم کردم؟ گفته بودم داستان نویس قهاری هستم. حالا مانده است تا به درام قصه ام برسید. اینها همه دست گرمی بوده است. خودتان را آماده کنید. 

۱۳۹۲ آذر ۲۸, پنجشنبه

بدرخش الماس لعنتی من

پینک فلوید بهترین گروه موسیقی تاریخ کره ی زمین بوده و هست و احتمالا خواهد بود. واقعا سخت بشه حتی یک تک آهنگ ازشون پیدا کرد که قابلیت بی اندازه گوش دادن نداشته باشه. من هنوز هم راستش دلیلش رو نفهمیدم، اما جواب میده. در همه شرایط و لحظه ها. این قطعه یکی از کارهای خوب شونه. به یک معنی داره با رفیق و عضو قدیمی گروه Syd Barrett حرف می زنه. Syd یکی از اعضای موسس گروه موسیقی بود، موسیقی می ساخت، می خوند، گیتار می زد و نقش مهمی در جهت گیری گروه داشت. بعدتر تحت تاثیر داروهای روان گردان (LSD) و شاید هم شهرت قرار گرفت (البته بعدترها تشخیص سندرم دو شخصیتی بودن و بیماری اسپبرگر هم داده شد) و دچار تغییرات روحی شدیدی شد و در نهایت از گروه کنار گذاشته شد. البته وضعیت روحی Syd روی گروه خیلی تاثیر گذاشت. راجر واترز خاطرات تلخ روزهای کنار رفتنش رو امسال در مصاحبه اش با بی.بی.سی دوباره بازگو کرد و انگار که بر همه شان تاثیر زیادی گذاشته بوده باشد. 
خلاصه که این آهنگ را که در واقع برای Syd و همه ی گذشته ی درخشانش ساخت اند بشنوید و پرواز کنید به آفاق ملکوت.

Shine on You crazy Diamond : SYD


http://www.youtube.com/watch?v=9zACEJdFOpA


Remember when you were young, you shone like the sun.
Shine on you crazy diamond.
Now there's a look in your eyes, like black holes in the sky.
Shine on you crazy diamond.
You were caught on the crossfire of childhood and stardom, 
blown on the steel breeze.
Come on you target for faraway laughter, 
come on you stranger, you legend, you martyr, and shine!
You reached for the secret too soon, you cried for the moon.
Shine on you crazy diamond.
Threatened by shadows at night, and exposed in the light.
Shine on you crazy diamond.
Well you wore out your welcome with random precision,
rode on the steel breeze.
Come on you raver, you seer of visions, 
come on you painter, you piper, you prisoner, and shine!

۱۳۹۲ آذر ۴, دوشنبه

رمزگشایی از لوگوی دانشگاه ایرانیان یا اندر خدمات محمود احمدی نژاد

هفته ی قبل طرح اولیه ای (نهایی؟) از لوگوی دانشگاه ایرانیان منتشر شد. طرح را در زیر بازنشر می دهم و می خواهم کمی با هم درباره ی این طرح و به بهانه اش درباره ی فردی به نام محمود احمدی نژاد حرف بزنیم. از بی سلیقگی و ضعف هنری این  کار گذر می کنیم، احمدی نژاد کی اهمیت به این ظرافت ها داده است؟ نکته در جای دیگری نهفته است. 
سه جزء این طراحی از همه بیشتر ره می نمایاند: کوه آتشفشانی (دماوند)، کتاب و رنگ سبز. رنگ سبز را که می توان فقط برای ایجاد حساسیت انتخاب کرد. احمدی نژاد خوب می داند که این روزها انتخاب رنگ سبز برای هر وسیله ای چه آتشی در کجای نظام برقرار می کند. کتاب را هم می توان دانش در نظر گرفت به معنای عام. کتابی که خطوطش سفید هستند، لزوما چیزی در آن نوشته نشده است. هیچ فرض از پیش پذیرفته شده ای در این کتاب نیست. لوح سفیدی است که باید نوشته شود. ده فرمانی بر آن جک نشده است.

اما کوه را احمدی نژاد مدتی است همراه خود می کشد. از طراحی های انتخاباتی اش گرفته تا مصاحبه های مطبوعاتی اش به عنوان رییس جمهور. خب کوه دماوند نشان چیست؟
کوه آتشفشانی که از دهانه اش گدازه های آتش بیرون می جهد همواره نشان شیطان بوده است. در ادب فارسی هم خانه ی نهایی ضحاک بوده است که ضحاک را در نهایت به آنجا زنجیر کردند. کوه آتشفشانی نشانه ای به آسمان که جایگاه فرشتگان و بهشت است نیست. راه به درون زمین و آتش داغ جهنم دارد. کوه آتشفشان معبر شیطان است به روی زمین. معبر ضدخدایان است. در یونان هم چنین کوهی تاریخچه ای شبیه دارد. در داستان آمده است که زئوس خدای خدایان،  پرومته را به کوهی چنین بست و عقابی را مامور کرد که جگرش را هر روز در بیاورد. اما به چه گناهی؟ گناه پرومته چه بود؟ پرومته آتش را (که نماد علم و فناوری است) و تا قبل از آن در انحصار خدایان بود به بشر هدیه داد. تا پیش از این اتفاق بشر همیشه محتاج خدایان بود. برای هر امری باید دست به سوی خدایان و مذهب بلند می کرد. پرومته موهبت آتش را در اختیار بشر گذاشت و از خدا بی نیازش کرد. همان کاری که ابلیس در باغ عدن انجام داد. میوه ی دانش را در اختیار انسان قرار داد. دانش انسان را غره ساخت، طغیان کرد و از بهشت اخراج شد و البته که بازنده ی اصلی این داستان ابلیس بود.



حالا احمدی نژاد به جنگ دستگاه رسمی دین می رود. شیطان می شود. احمدی نژاد آن می شود که لباس لخت پادشاه را نشان می دهد. بزرگ ترین خدمت را به استقرار سکولاریسم در ایران معاصر می کند. لیبرال ترین خودی های نظام هم وقتی دانشگاه تاسیس می کنند یک پسوند و پیشوند اسلامی به آن اضافه می کنند. دانشگاه احمدی نژاد فقط به اسم ایران دل بسته است. احمدی نژاد حتی دل به تاسیس دانشگاهش نبسته است. نظام چه بخواهد و چه نخواهد روند سکولاریزاسیون که احمدی نژاد با تقدس زدودن از تعابیر و مفاهیم مذهبی آغاز کرد، به نقطه ای غیرقابل بازگشت رسیده است. 

۱۳۹۲ آبان ۳۰, پنجشنبه

عدالت در آموزش

گمان نمی کنم که کسی باشد که بتواند به راحتی از نفی «عدالت» سخن بگوید. تفاوت در تعریف ما از عدالت و این که انجام عمل الف عادلانه هست یا خیر آغاز می شود. اینجا است که مسیرها از هم جدا می شود و الگوهای فکری متفاوت تجویزهای متفاوت می کنند. فلسفه و ادیان هر دو در این باره سخن گفته اند. من در نوع خودم خواندم و هر قدر خواندم گیج تر شدم و تصمیم گیری برایم سخت تر شد. پس همین ابتدا بگویم که من نمی دانم بهترین تعریف از عدالت چیست. فقط یک گزارش کوتاه از چیزی که دیده ام می گویم و می روم.

فرض می گیریم که رابطه ای آماری بین میزان درآمد یک فرد و رشته ی تحصیلی اش وجود دارد. آن کسی که رشته ی مهندسی خوانده است به طور متوسط از فردی که ادبیات عربی خوانده است درآمد بیشتری کسب می کند. نشان داده اند که در جوامع مختلف چنین رابطه ای وجود دارد. باز هم فرض می گیریم که این رشته های «پردرآمدتر» هزینه ی آموزشی بیشتری هم بر دپارتمان های آموزشی تحمیل می کنند. برای آموزش مهندسی و فیزیک به آزمایشگاه مجهزی نیاز است که آموختن ادبیات فرانسه به آن نیاز ندارد. به دلایلی مشابه اساتید مهندسی هم حقوق بالاتری طلب می کنند که این هم هزینه ی آموزش مهندسی را بالاتر می برد. خب طبیعتا در این شرایط اگر یک واحد درس مهندسی ۱۰۰۰ دلار هزینه داشته باشد واحد ادبیات فرانسه را می شود با ۶۰۰ دلار آموخت.

یک سیستم آموزشی عدالت محور مدعی است که شانس تحصیل برابری را برای همگان فراهم می کند. خب فرض کنید جوان ۱۸ ساله ای را که وارد دانشگاه شده است و باید ۱۵۰ هزار دلار برای تحصیل در رشته ی مهندسی بپردازد در حالی که برای تحصیل در ادبیات فرانسه فقط ۶۰ هزار دلار لازم است. اگر جوان از خانواده ای پولدار آمده باشد می تواند رشته ی مهندسی را انتخاب کند و به هزینه ی تحصیل اش فکر نکند در حالی که جوان از خانواده ی محروم تر به ناچار رشته ی ارزان تر را انتخاب می کند. نتیجه اش چه می شود؟ آن کسی که پولدار است رشته ی درآمدزاتر را انتخاب می کند و پولدارتر هم می شود و آن فرد محروم از دسترسی به موقعیت بهتر محروم تر می شود.

فرض می کنیم که در تعریف ما از عدالت دسترسی به فرصت رشد یکسان برای همه وضع شده است. مدیران و تصمیم گیران آموزش عالی در آمریکا چنین تعریفی از عدالت داشتند. نتیجه اش چه شد؟ منع differential tuition. به این معنی که الان مثلا در دانشگاه میشیگان، هزینه ی تحصیل رشته ی مهندسی و فیزیک و گیاه شناسی یکسان است. دانشجویی که سال اول وارد می شود و یک سری دروس عمومی را انتخاب می کند، در سال دوم آزاد است که بدون دغدغه ی مالی هر رشته ای را که علاقه و توانایی تحصیلش را دارد انتخاب کند. این را من تازه همین دیروز یاد گرفتم یعنی خب می دانستم که هزینه ی ثبت نام رشته محور نیست اما به فلسفه اش نه فکر کرده بودم و نه خبر داشتم. شنیدنش حس خوبی ایجاد کرد. خصوصا که فهمیدم این یادگاری از دوره ی مارتین لوتر کینگ و مبارزات مدنی سیاه پوستان در آمریکا هم بوده است...

 * البته با تعریف دیگری از عدالت این قانون می تواند کاملا غیرعادلانه باشد. فرض کنید که من علاقه به تحصیل در رشته ی زبان های باستانی آفریقایی دارم. میزان علاقه ام هم آن قدر زیاد است که به بازار کار پس از فراغت از تحصیل اهمیت نمی دهم. در شرایط عادی هزینه ی تحصیل من تنها ۵۰ هزار دلار است. اما به دلیل قانون فوق و این که همه باید به میزان برابر شهریه بپردازند،‌شهریه ی من ۸۰ هزار دلار می شود. این یعنی که من در حقیقت بخشی از هزینه ی تحصیل فردی که مهندسی می خواند را هم پرداخت کرده ام. او در آزمایشگاه های گران قیمت شرکت می کند که من نیازی به آن ندارم. آیا این عادلانه است که هزینه ی تحصیل او را من پرداخت کنم؟ این شاید دعوای اصلی بین دو طیف چپ و راست در آمریکا باشد.  عین همین استدلال را این روزها در برابر بیمه ی درمانی می آورند. موافقان بیمه ی درمانی همگانی (دموکرات ها) از دسترسی به امکانات برابر درمانی به عنوان حقوق اولیه ی انسانی نام می برند و مخالفان (جمهوری خواهان) از پاسداری از حقوق شخصی می گویند. تعاریف از عدالت متفاوت می شود و خب متاسفانه یک جواب درست هم وجود ندارد.

پ.ن: خب چنین بحثی در کشوری که تحصیلات عالیه در آن رایگان است اصلا جای مطرح شدن ندارد. سوال عدالت این می شود که آیا این عادلانه است که دولت هزینه ی تحصیلات افراد را پرداخت کند؟ بدون هیچ نظارتی بر کیفیت تحصیل دانشجو، میزان سنوات تحصیل و غیره...  






۱۳۹۲ آبان ۲۸, سه‌شنبه

صدای مان که می شنوند

جایی نوشتم که دو سال اولی که به دانشگاه ایالتی میشیگان آمدم بر خلاف توصیه ای که قبل از آمدن شنیده بودم فعالیت های فوق برنامه ام را در گروه ایرانیان مقیم دانشگاه صرف کردم. در ذهن من خیالی بود از انجمن رویایی دانشگاه کانادا و آمریکا که ابراهیم یزدی چهل سال قبل ریاست می کرد. خب خیال بود. دو سال محروم شدم از دیدن دیگر شگفتی های این سرزمین.
این سال آخری را تصمیم گرفتم به دولت دانشجویی بپیوندم. اینجا دانشجویان لیسانس و دانشجویان تحصیلات تکمیلی برای خودشان دولت مستقلی دارند که حافظ منافع دانشجویان است و حق رای در تصمیم گیری های مهم دانشگاه را دارد. من نمایندگی در چندین کمیته ی مختلف را بر عهده گرفته ام که شاید بعدتر راجع بهشان نوشتم.

از یک جلسه دیگر دولت دانشجویی مان


امروز می خواهم از شگفتی ام در روند انتخاب رییس کالج مهندسی سخن بگویم. رییس قبلی کالج که یک استاد هندی تبار است اکنون به سمتی بالاتر در دانشگاه ارتقا یافته است و دانشگاه به دنبال جانشین برای او می گردد. برنامه بر این است که رییس جدیدی برای سال آینده ی تحصیلی انتخاب شود. یعنی ۹ ماه از الان زمان داریم. یک کمیته جستجو تشکیل داده اند. من به نمایندگی از دانشجویان تحصیلات تکمیلی در آن کمیته می نشینم. یک دانشجوی مهندسی مکانیک به نمایندگی از دانشجویان مقطع لیسانس آنجا هست. هر دپارتمان مهندسی یک استاد را به نمایندگی می فرستد. کالج هنر یک نماینده در این کمیته دارد. کالج پزشکی و علوم ارتباطات و رسانه نماینده دارند. کارمندان کالج مهندسی نماینده دارند. رییس دانشگاه یک نماینده در کمیته دارد و در نهایت یک نماینده هم از دفتر تحقیقات دانشگاه در کمیته حاضر است. دانشگاه یک شرکت خصوصی را استخدام کرده است که کارش تبلیغ برای موقعیت شغلی موجود و پیدا کردن کاندیدای مناسب است. این شرکت وظیفه دارد که با آدمهای مختلف در دانشگاه های مختلف صحبت کندُ راضی شان کند که برای این موقعیت داوطلب شوند و راجع به هر کدام شان پرونده ای آماده کرده و در اختیار کمیته تحقیق قرار دهد. 
از بین کاندیداهای ریاست کالج کمیته ۱۰-۱۵ نفر را انتخاب می کند. این انتخاب به صورت مخفی انجام می شود، حتی ریاست دانشگاه نیز از لیست کاندیداها خبر ندارد تا کسی نتواند بر روند انتخاب تاثیر بگذارد. مصاحبه هایی با تمامی این افراد توسط کمیته ها انجام می شود. همه ی این مصاحبه ها در مکانی خارج از دانشگاه (به احتمال زیاد در فرودگاه دیترویت) انجام می شود تا صرف حضور کاندیداها در دانشگاه امکان رایزنی و لابی کردن برای فرد حاصی را ایجاد نکند  کمیته بتواند به ور مستقل تصمیم گیری کند. از بین ۱۰-۱۵ کاندیدا در نهایت ۳ نفر انتخاب می شوند. در این مرحله اسم آنها به صورت عمومی اعلام می شود، مشخصات شان بر روی وب سایت دانشگاه گذاشته می شود. هر سه کاندیدا به دانشگاه دعوت می شوند، یک تور دو-سه روزه از دانشگاه می گیرند و با شرایط دانشگاه آشنا شده و برای افراد مختلف در دانشگاه فرصت آشنایی با ریاست احتمالی کالج مهندسی فراهم می شود. در نهایت کمیته نظر جامع خود را در مورد هر کاندیدا تدوین کرده و در اختیار ریاست دانشگاه قرار می دهد. ریاست دانشگاه با توجه به گزارش تهیه شده و شرایط درخواستی هرکدام از کاندیداها یک نفر را انتخاب کرده و معرفی می کند. 

مهم ترین نکته ای که در جلسه ی اول کمیته ی جستجو توسط ریاست کمیته بیان شد این بود که مهم ترین معیار ما برای انتخاب ریاست جدید کالج باید این باشد که هر کدام چه برنامه ای برای ارتقا دانشگاه به یکی از ۱۰ دوره ی اول مهندسی در کشور دارند. همین! حرفی از میزان تعهدشان به آقای الف و خانم ب و تعداد نماز جمعه هایی که شرکت کرده اند و دفعاتی که به کلیسا رفته اند نبود. گاو هم بپرستند اما اگر بتوانند در ارتقا سطح کالج موثر باشند استخدام می شوند.

حالا من در ذهنم قیاس می کردم با شرایطی که در ایران می دیدم.
۱)  نمی دانم چنین روندی برای انتخاب ریاست دانشگاه/دانشکده در ایران هم حکم فرما است یا نه. فکر می کنم مهم ترین نظر را در ایران اسلامی حراست دانشگاه بدهد که چه کسی لایق تصاحب این موقعیت است.
۲) نمی دانم که دانشجویان هم صدایی دارند که شنیده بشود یا نه. 
۳) اگر دانشجویان صدایی دارند نمی دانم آن دانشجویی که صدایش به جایی می رسد کدام شان است. احتمالا باید با بسیج دانشجویی یا نهاد رهبری در دانشگاه وابسته باشد. صدای دانشجویی مستقل در دانشگاه شنیده نمی شود.
۴) فراهم کردن چنین امکانی برای یک دانشجوی خارجی برای شرکت در تصمیم گیری سطوح بالای مدیریتی در یاران تقریبا نزدیک به محال است. خارجی که چه عرض کنم، داخلی را اگر بهایی باشد که اصلا به دانشگاه راه نمی دهند. اگر مسلمان و شیعه ی دوازده امامی و پیرو ولایت مطلقه ی فقیه باشد شاید راهی به جایی پیدا کند. 

پ.ن: آمریکا کشور ایده آلی برای زندگی نیست. هزار و یک عیب و ایراد دارد. اما خب هزار و یک فرآیند اجتماعی دارد که می توان از هر کدام شان چیزی فراگرفت. دولت آمریکا مکالمات مردمش را ضبط می کند، جاسوسی می کند. اما صدای مردمش را هم می شنود. به طور خاص موسسات آموزشی حتی اگر دولتی هم باشند استقلال نسبی خارق العاده ای دارند.

۱۳۹۲ آبان ۲۰, دوشنبه

از دیگ هایی که هم نزدیم

آلن د باتن در سخنرانی خود در کنفرانس تد با عنوان آتئسم نسخه 2.0 می گوید که «آتئیست ها معمولا به راحتی با یک مسخره کردن مذهب از کنارش می گذرند و می گویند اعتقاد داشتن به خدا مثل یک بازی احمقانه و کودکانه می ماند. من خیال می کنم که خود این برداشت از مذهب خیلی ساده انگارانه است و میخواهم در اینجا نسخه ی جدیدی از آتئیسم را معرفی کنم. بگذارید همین اول تکلیف یک چیز را معلوم کنیم: البته که خدا وجود ندارد! البته که فرشته ها و قدرت های ماورایی قصه هستند. خب حالا که چی؟ باید رو به جلو حرکت کنیم. این پایان قصه نیست. داستان تازه آغاز شده است»

و بعد حدود یک ربع از چیزهایی حرف می زند که می توان از مذهب آموخت. من می خواهم یک مثال اضافه کنم در راستای حرفش. غذای نذری درست کردن را، غذای نذری در خانه ی همسایه پخش کردن را، محبت کردن بی چشم داشت به جامعه را، محبت کردن برای مهربان بودن و از طریقی ساده مثل یک قیمه نذری نشان دادن را باید از مذهب شیعه آموخت. به قول مرحوم شهید بهشتی و به نقل پسرش البته که روضه خوانی کشک است. خب حالا چه؟ روضه و عزای حسین بهانه است برای جامعه ای که نیاز دارد دور هم بودن را تجربه کرده و یاد بگیرد. این را از محرم و صفر بیاموز. البته که پرومتئوس افسانه است، مبارزه با خرافه از طریق بخشیدن دانش و تکنولوژی را از پرومتئوس یاد بگیر. داستان را رها کن، روح قصه را بچسب. ای برادر تو همه اندیشه ای!
من سعی می کنم امسال قیمه نذری بپزم. زمانش مهم نیست کی باشد. یک روزی را در سال در نظر خواهم گرفت و قیمه ی نذری خواهم پخت. سعی می کنم آن روز را هم در طول سال ثابت نگه دارم. 


پ.ن: وقت داندانپزشکی داشتم ساعت دو بعد از ظهر. قبلش ایستاده بودم قیمه بار گذاشتن. بی حواس تنم و لباسم بوی قیمه داشت. اشتباه کردم در زمان بندی و نرسیدم حمام بروم قبلش. وارد مطب دکتر که شدم خانم دکتر پرسید می توانم بپرسم چه غذایی می پختی؟ قیمه را برایش توضیح دادم. وارد اتاق دکتر که شدم همسرش هم از بوی غذا تعریف کرد. قرار شد یک بار برای شان قیمه ببرم. قیمه شد نماد فرهنگی سرزمین من. دوستی ها، گفتگوها و محبت ها گاهی از همین یک قیمه آغاز می شود.