۱۳۸۸ دی ۴, جمعه

بی و تن

حالا باید بگذارند همین امشب که فردا می خواهم بروم دیترویت دنبال مسعود، ترقه در هواپیما در کنند. حالا باید بگذارند حمله را در دیترویت هم انجام دهد.
تا همه چیز می رود آرام شود نمی گذراند. نمی گذراند زندگی مان را بکنیم. حالا از فردا لابد دوباره بازرسی ها را اضافه می کنند. اذیت می کنند دیگر. نمی گذارند. باید حتماً حس کنیم بی وطن هستیم. باید حس کنیم از همه جا مانده و رانده شده ایم. می خواهند بچشیم نه راه پیش داشتن و نه راه پس داشتن را. آن طرف که مردک بی شعور در خانه مان خر سواری می کند و برای این و آن شاخ و شانه می کشد. این طرف هم ما را به غلطی که سی سال پیش یک مشت بچه -اشغال سفارت- کرده اند، مجازات می کنند. کی می خواهد تمام بشود این بازی ها؟
***
پ.ن: نوشته بودم و غرغر کرده بودم از شریف. اینجا هم همین قصه است. کاری می کنند که ایرانی بودن، این مولفه جدی شخصیت مان را قایم کنیم. کاری می کنند خودمان را به آب و آتش بزنیم و اقامت دوم بگیریم شاید یادمان برود کجا به دنیا آمده ایم. شاید یادمان برود زاده ی آسیا هستیم. شاید این جبر جغرافیایی را فراموش کنیم

هیچ نظری موجود نیست: