مادر بزرگ تلویزیون را نگاه می کند. بی مروت یک کلمه هم حرف نمی زند. تلویزیون سرودهای انقلابی می خواند و مادربزرگ همین طور زل می زند به صفحه. نمی دانم به علی اش فکر می کند، به جان و هزینه ای که کرده، یا ... نمی دانم.
آقای صدا و سیمان، بس نیست دیگر؟ به خدا دهه اش گذشته است، تو را به خدا هر سال این ده روز باز آهنگ خمینی ای امام پخش نکن. من که نمی فهمم حال و هوای آن روزها را، فقط مادر بزرگ هوایی می شود، بگذار او هم فراموش کند.
آقای صدا و سیمان، بس نیست دیگر؟ به خدا دهه اش گذشته است، تو را به خدا هر سال این ده روز باز آهنگ خمینی ای امام پخش نکن. من که نمی فهمم حال و هوای آن روزها را، فقط مادر بزرگ هوایی می شود، بگذار او هم فراموش کند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر