۱۳۸۸ اسفند ۲, یکشنبه

قهرمان های ما نمی میرند

تعقیب مان می کنند. هر جا برویم دنبال مان می آیند. ما آدم های بدی نیستیم. شغل مان ایجاب می کند. دزد شده ایم. کار دیگری که بلد نیستیم. بلدیم کشاورزی کنیم؟ بلد نیستیم به خدا.
مثل فرشته های ناظر بر اعمال مان دنبال ما هستند. نه اصلاً این ها خود اعمال ما هستند. خود اعمال مان هستند که راه افتاده اند دنبال مان. رسماً یک جا از زبان کلانتر هم به ما می 
گویند. به ما می گویند که دوره مان گذشته است. به ما می گویند که این اعمال ما روزی پیدای مان می کنند. آن روز ما را خواهند کشت. آن روز ما مرده خواهیم بود. 
ما آدم های بدی نیستیم. بد دل هم نیستیم. زمین و زمان چرخیده است تا اینجا رسیده ایم. زمین و زمان چرخیده است تا یاد گرفته ایم باید حرف مان را با زور بزنیم. این وسط اشتباه هم کرده ایم. حالا اشتباه هامان قاطی با چند تا قلدر و زورگو و پول پرست راه افتاده اند دنبال مان. راه افتاده اند که پیدا کنندمان. دادگاهی، بیدادگاهی در کار نیست. همین که پیدای مان کنند کارمان ساخته است. بی دادگاه. حرف اول و آخرمان را گلوله می زند. پیدای مان که کنند گلوله ها را خالی می کنند در مغزمان و همه چیز تمام می شود. 
فرار می کنیم. به سرزمینی که نمی دانیم کجا. نمی دانیم چه می گویند. نمی دانند چه می گوییم. چاره ای نداریم. باید فرار کنیم. باید برویم. شاید آنجا دست شان به ما نرسد. شاید گورشان را گم کنند و بگذارند زندگی سگی مان را بکنیم. 
بگذار هر چه می خواهد گلوله خالی کنند. بگذار تمام یاران شان را جمع کنند. بگذار همه ی این شیاطین ما را اجاطه کنند. بگذار هر چه گلوله دارند بر سر ما خالی کنند. ما نمی میریم. ما زنده های همیشه خواهیم بود. دست هم را می گیریم می رویم استرالیا. می رویم یک جای دور. که لااقل زبان مان را می بفهمند. جایی آن قدر دور که دست شان به ما نرسد. جایی که مایل ها زمین برای پنهان شدن دارد. به قول آقای شریعتی ما زندگان همیشه ی تاریخ هستیم. کارگردان هم نتوانست ما را کشته نشان دهد.

*Butch Cassidy and the Sundance Kid (1969)

هیچ نظری موجود نیست: