۱۳۸۹ مهر ۲۲, پنجشنبه

قصه گو

پ.ن: این نوشتار خرد است. نوشته ای است از سر احساس و دورتر از منطق. البته نویسنده هنوز نمی داند فرق احساس و منطق چیست و مرزی بین احساس و منطق وجود دارد یا نه. اگر بتوان فرض کرد که طبق قرایت رسمی؛ دو سرطیفی قرار دارند این نوشتار به احساس متمایل تر است.
***
زمانی را یادم هست که تعصب بیشتری روی چیزهای بیشتری داشتم. ناراحت می شدم اگر کسی می گفت که آژانس شیشه ای حاتمی کیا رونویسی خوبی از بعداز ظهر سگی لومت است. ناراحت می شدم و البته سعی می کردم ظاهری حفظ کنم و ناراحتی نشان ندهم. خب حالا خیالم که این تعصب ها در کمیت و کیفیت کمتر شده باشند. حالا بعداز ظهر سگی را می بینم و بیشتر از آقای کارگردان خودمان اومت را تحسین می کنم.
***
باز یادم می آید که یکی از این متعصب له ها برای من علی شریعتی بود. در فضایی هم درس خواندم و بزرگ شدم که شریعتی خواندن و دوست داشتن چندان مطبوع نبود و خب شاید همین هم تشویق کننده ای بود برای متفاوت بودن و نمی دانم چه. سیزده چهارده ساله بودیم که با مدرسه رفتیم کلاردشت و شب را کنار دریاچه چادر زدیم برای خواب. همان سفری بود که معلم مان از ویلایی که اولیا جور کرده بودند بیرون آمد و گفت این خانه غصبی بوده است و مال بنیاد است و نماز خواندن ندارد و حتی نگذاشت با آب خانه وضو بگیریم و صف مان کرد رفتیم کنار جاده نماز مغرب خواندیم و صبح زدیم بیرون و کنار دریاچه چادر زدیم. چادر هم که نداشتیم. موکت پهن کردیم و آتش روشن کردیم و معلم ها تا صبح کشیک دادند که سگی شغالی گرگی بیماری مزاحم بچه های مردم نشود.
خب کنار دریاچه بودیم و می خواستیم برویم شنا و آب تنی. من چه می دانستم و بچه بودم. مایو پوشیده بودم و نمی دانم خیالم شاید بامزه بود که حتی در آب هم که نیستم مایو پایم باشد. یکی دو بار فهمیدم معلم ها بد نگاهم می کنند. به روی خودم نیاوردم. یکی شان بالاخره برگشت و گفت اگر مقلد شریعتی هم باشی به خدا این طور لباس پوشیدن درست نیست یا چیزی در همین مایه ها. من چه می دانستم اداب و مارودات اجتماعی را. پاستوریزه بودم خب. اما ان قدر تعصب به شریعتی داشتم که از ان همه چیز؛ این قسمت به خیال خودم تکه پراندن به دکتر برایم پر رنگ بماند.
***
خب هم کلاسی نوه ی بزرگ پسری شهید مطهری باشی و در مدرسه ی فلان درس بخوانی و حرف مرتضی مطهری برایت حجت نباشد؟ فضا طوری بود که بحث می کردیم حرفی می زدیم فصل الخطاب بحث ها مرتضی مطهری بود و من تا می خواستم از شریعتی حرف بزنم فصل الخطاب می آمد که آن کتاب اسمش اسلام شناسی نیست و اسلام سرایی است. قبل تر دقیق یادم بود حالا یادم نیست و مرجع هم در دسترس نیست. یک جایی آقای مرتضی مطهری نوشته بود که من در قطار مشهد تهران که بودم کتاب این آقا را خواندم. مثلا در ادبیات بیست بود و در جامعه شناسی مثلا پانزده بود و در فلان فلان بود و در اسلام صفر. 
خب آن وقت این حرف برای من لاقل سنگین بود. خفه ام می کرد. بعضی وقت ها سعی می کردم فرار به جلو کنم و بگویم از کجا معلوم که حرف های خود آقای مطهری همه اش درست باشد که فصل الخطاب بالاتری می آمد که تک تک این کلمات مورد تایید است. 
حالا- همین حالا که نه؛ مدتی است- فکر می کنم می بینم بنده ی خدا مرتضی مطهری راست می گفت ها. این شریعتی بدبخت اسلام را می سرود. شعر می گفت انگار (تعبیر خیابانی شعر). اسلام یا هر شریعت رسمی دیگری چفت و بستی دارد و متولیانی. شریعتی زور زیادی می زد. اسلام به معنی رایج و متداول آن با قرایت مرتضی مطهری و دوستان سازگاری بیشتری دارد؛ به ایشان نزدیک تر است. شریعتی فضای ایده آل ذهنی داشت و می خواست آن را در مدلی اسلامی تطبیق دهد. این را من بعدها از شرلوک هلمز یاد گرفتم و الان هم نوشته ام چسبانده ام بر درب آزمایشگاه مان که تعبیر شواهد برای این که با  مدل ها و تیوری های ما درست در بیایند اشتباه بزرگی است؛ باید تیوری ها را با مشاهدات تطبیق داد. و خب شریعتی حاضر نبود از مدلش کوتاه بیاید. محبور بود بسراید. 
***
چرا دارم این ها را می نویسم؟ 
چند روزی است همسایه های گودری مان راه افتاده اند و ژانر شریعتی راه انداخته اند و دیواری کوتاه تر انگار پیدا نکرده اند. ژانر شوهر خواهر و زن بابا اینها انگار تمام شده است و یا حالا هر چی.
حالا البته نه من دیگر آن آدم قبلی هستم و نه شریعتی. دل لعنتی هم دیگرآشوب نمی شود. می گویند و می روند و سوژه ی جدید پیدا می کنند. مقدسات ام نیست (و بود روزی) که تهدید کنم و حالم خراب شود. تازه تهدید کنم زورم مگر به کجا می رسد؟ 
دیده ام و خوانده ام. عیب و نقصان دیده ام در آثارش. شنیده ام که به شاعری گمنام به نام استاد شاندل رجوه می دهد و گشته ام و اثری از استاد پیدا نکرده ام و مشکوک شده ام. اما خب
اما خب دوستش دارم. مثل کودکی که بابانویل را دوست داشته باشد حتی اگر بزرگ تر شود و بفهمد که بابانویل سرکاری بوده است. خاطره ی خوش بچه گی اش وقت هدیه گرفتن و خیال و انتظار وبابانویل که دروغ نبوده است. لذت اش برده است. هنوز هم خیالش و بازسازی آن حس برایش لذت دارد. برای من هنوز کویر خواندن خاطره ی خوشی است. یادت هست ماتریکس را؟ استیک را می گذاشت در دهنش. می گفت می دانم که این احساس لذیذ بودن غذایم دروغ است. فقط سیم هایی هستند به مغز من متصل که این احساس را در من القا می کنند اما خب دوستش دارم.
کاش همه بابانویل من را دوست داشته باشند. بابانویلی که حالا در آن طرف پشت میله ها رها است مثل قیصر اش.
***
پ.ن:
۱- خسته می شود آدم گاهی وقت ها از منظم فکر کردن و مقدمه -روش- نتیجه- بحث-پیشنهاد-مرجع نوشتن. اینجا رها کمی لحظه ای
۲- سیستم عامل جدید است هنوز با کیبورد فارسی اش مشکل دارم. ویرگول و همزه را پیدا نکردم. ایراد تایپی عمدی یا سهوی نیست. مجبوری است.

۱ نظر:

صادق گفت...

با بقیه مطالبتان الآن کاری ندارم اما این فضای مسافرتی که تصویر کرده‌اید برای من که این جور تجربه ها را نداشته ام و ندیده ام خیلی نو بود. بهتر است بگویم خیلی وحشتناک و دردناک! این روش یعنی کلیشه کردن مفاهیم در ذهن کودکان و نوجوانا ن به ضرب و زور اردوها و کلاس ها و فعالیت های مثلا فوق درسی را تقریبا در تمام کشور هایی که نظام های ایدئو لوژیک دارند مشابه هم میبینیم. چیزهای مقدسی القا می شود و در جمع های بسته و محیط های محدود تلاش می شود از این حرف ها حکم های جهانشمولی صادر و اثبات شود و بچه های مظلوم هم همه را همینجوری تصویر و تصور می کنند. دوست داشتم بدانم که در این جور اردوها در کره شمالی الآن به چه صورتی معلمان ولیعهدی این پسره را برای کودکان توجیه می کنند؟
موفق و شاد باشید.