۱۳۹۲ آذر ۲۸, پنجشنبه

بدرخش الماس لعنتی من

پینک فلوید بهترین گروه موسیقی تاریخ کره ی زمین بوده و هست و احتمالا خواهد بود. واقعا سخت بشه حتی یک تک آهنگ ازشون پیدا کرد که قابلیت بی اندازه گوش دادن نداشته باشه. من هنوز هم راستش دلیلش رو نفهمیدم، اما جواب میده. در همه شرایط و لحظه ها. این قطعه یکی از کارهای خوب شونه. به یک معنی داره با رفیق و عضو قدیمی گروه Syd Barrett حرف می زنه. Syd یکی از اعضای موسس گروه موسیقی بود، موسیقی می ساخت، می خوند، گیتار می زد و نقش مهمی در جهت گیری گروه داشت. بعدتر تحت تاثیر داروهای روان گردان (LSD) و شاید هم شهرت قرار گرفت (البته بعدترها تشخیص سندرم دو شخصیتی بودن و بیماری اسپبرگر هم داده شد) و دچار تغییرات روحی شدیدی شد و در نهایت از گروه کنار گذاشته شد. البته وضعیت روحی Syd روی گروه خیلی تاثیر گذاشت. راجر واترز خاطرات تلخ روزهای کنار رفتنش رو امسال در مصاحبه اش با بی.بی.سی دوباره بازگو کرد و انگار که بر همه شان تاثیر زیادی گذاشته بوده باشد. 
خلاصه که این آهنگ را که در واقع برای Syd و همه ی گذشته ی درخشانش ساخت اند بشنوید و پرواز کنید به آفاق ملکوت.

Shine on You crazy Diamond : SYD


http://www.youtube.com/watch?v=9zACEJdFOpA


Remember when you were young, you shone like the sun.
Shine on you crazy diamond.
Now there's a look in your eyes, like black holes in the sky.
Shine on you crazy diamond.
You were caught on the crossfire of childhood and stardom, 
blown on the steel breeze.
Come on you target for faraway laughter, 
come on you stranger, you legend, you martyr, and shine!
You reached for the secret too soon, you cried for the moon.
Shine on you crazy diamond.
Threatened by shadows at night, and exposed in the light.
Shine on you crazy diamond.
Well you wore out your welcome with random precision,
rode on the steel breeze.
Come on you raver, you seer of visions, 
come on you painter, you piper, you prisoner, and shine!

۱۳۹۲ آذر ۴, دوشنبه

رمزگشایی از لوگوی دانشگاه ایرانیان یا اندر خدمات محمود احمدی نژاد

هفته ی قبل طرح اولیه ای (نهایی؟) از لوگوی دانشگاه ایرانیان منتشر شد. طرح را در زیر بازنشر می دهم و می خواهم کمی با هم درباره ی این طرح و به بهانه اش درباره ی فردی به نام محمود احمدی نژاد حرف بزنیم. از بی سلیقگی و ضعف هنری این  کار گذر می کنیم، احمدی نژاد کی اهمیت به این ظرافت ها داده است؟ نکته در جای دیگری نهفته است. 
سه جزء این طراحی از همه بیشتر ره می نمایاند: کوه آتشفشانی (دماوند)، کتاب و رنگ سبز. رنگ سبز را که می توان فقط برای ایجاد حساسیت انتخاب کرد. احمدی نژاد خوب می داند که این روزها انتخاب رنگ سبز برای هر وسیله ای چه آتشی در کجای نظام برقرار می کند. کتاب را هم می توان دانش در نظر گرفت به معنای عام. کتابی که خطوطش سفید هستند، لزوما چیزی در آن نوشته نشده است. هیچ فرض از پیش پذیرفته شده ای در این کتاب نیست. لوح سفیدی است که باید نوشته شود. ده فرمانی بر آن جک نشده است.

اما کوه را احمدی نژاد مدتی است همراه خود می کشد. از طراحی های انتخاباتی اش گرفته تا مصاحبه های مطبوعاتی اش به عنوان رییس جمهور. خب کوه دماوند نشان چیست؟
کوه آتشفشانی که از دهانه اش گدازه های آتش بیرون می جهد همواره نشان شیطان بوده است. در ادب فارسی هم خانه ی نهایی ضحاک بوده است که ضحاک را در نهایت به آنجا زنجیر کردند. کوه آتشفشانی نشانه ای به آسمان که جایگاه فرشتگان و بهشت است نیست. راه به درون زمین و آتش داغ جهنم دارد. کوه آتشفشان معبر شیطان است به روی زمین. معبر ضدخدایان است. در یونان هم چنین کوهی تاریخچه ای شبیه دارد. در داستان آمده است که زئوس خدای خدایان،  پرومته را به کوهی چنین بست و عقابی را مامور کرد که جگرش را هر روز در بیاورد. اما به چه گناهی؟ گناه پرومته چه بود؟ پرومته آتش را (که نماد علم و فناوری است) و تا قبل از آن در انحصار خدایان بود به بشر هدیه داد. تا پیش از این اتفاق بشر همیشه محتاج خدایان بود. برای هر امری باید دست به سوی خدایان و مذهب بلند می کرد. پرومته موهبت آتش را در اختیار بشر گذاشت و از خدا بی نیازش کرد. همان کاری که ابلیس در باغ عدن انجام داد. میوه ی دانش را در اختیار انسان قرار داد. دانش انسان را غره ساخت، طغیان کرد و از بهشت اخراج شد و البته که بازنده ی اصلی این داستان ابلیس بود.



حالا احمدی نژاد به جنگ دستگاه رسمی دین می رود. شیطان می شود. احمدی نژاد آن می شود که لباس لخت پادشاه را نشان می دهد. بزرگ ترین خدمت را به استقرار سکولاریسم در ایران معاصر می کند. لیبرال ترین خودی های نظام هم وقتی دانشگاه تاسیس می کنند یک پسوند و پیشوند اسلامی به آن اضافه می کنند. دانشگاه احمدی نژاد فقط به اسم ایران دل بسته است. احمدی نژاد حتی دل به تاسیس دانشگاهش نبسته است. نظام چه بخواهد و چه نخواهد روند سکولاریزاسیون که احمدی نژاد با تقدس زدودن از تعابیر و مفاهیم مذهبی آغاز کرد، به نقطه ای غیرقابل بازگشت رسیده است. 

۱۳۹۲ آبان ۳۰, پنجشنبه

عدالت در آموزش

گمان نمی کنم که کسی باشد که بتواند به راحتی از نفی «عدالت» سخن بگوید. تفاوت در تعریف ما از عدالت و این که انجام عمل الف عادلانه هست یا خیر آغاز می شود. اینجا است که مسیرها از هم جدا می شود و الگوهای فکری متفاوت تجویزهای متفاوت می کنند. فلسفه و ادیان هر دو در این باره سخن گفته اند. من در نوع خودم خواندم و هر قدر خواندم گیج تر شدم و تصمیم گیری برایم سخت تر شد. پس همین ابتدا بگویم که من نمی دانم بهترین تعریف از عدالت چیست. فقط یک گزارش کوتاه از چیزی که دیده ام می گویم و می روم.

فرض می گیریم که رابطه ای آماری بین میزان درآمد یک فرد و رشته ی تحصیلی اش وجود دارد. آن کسی که رشته ی مهندسی خوانده است به طور متوسط از فردی که ادبیات عربی خوانده است درآمد بیشتری کسب می کند. نشان داده اند که در جوامع مختلف چنین رابطه ای وجود دارد. باز هم فرض می گیریم که این رشته های «پردرآمدتر» هزینه ی آموزشی بیشتری هم بر دپارتمان های آموزشی تحمیل می کنند. برای آموزش مهندسی و فیزیک به آزمایشگاه مجهزی نیاز است که آموختن ادبیات فرانسه به آن نیاز ندارد. به دلایلی مشابه اساتید مهندسی هم حقوق بالاتری طلب می کنند که این هم هزینه ی آموزش مهندسی را بالاتر می برد. خب طبیعتا در این شرایط اگر یک واحد درس مهندسی ۱۰۰۰ دلار هزینه داشته باشد واحد ادبیات فرانسه را می شود با ۶۰۰ دلار آموخت.

یک سیستم آموزشی عدالت محور مدعی است که شانس تحصیل برابری را برای همگان فراهم می کند. خب فرض کنید جوان ۱۸ ساله ای را که وارد دانشگاه شده است و باید ۱۵۰ هزار دلار برای تحصیل در رشته ی مهندسی بپردازد در حالی که برای تحصیل در ادبیات فرانسه فقط ۶۰ هزار دلار لازم است. اگر جوان از خانواده ای پولدار آمده باشد می تواند رشته ی مهندسی را انتخاب کند و به هزینه ی تحصیل اش فکر نکند در حالی که جوان از خانواده ی محروم تر به ناچار رشته ی ارزان تر را انتخاب می کند. نتیجه اش چه می شود؟ آن کسی که پولدار است رشته ی درآمدزاتر را انتخاب می کند و پولدارتر هم می شود و آن فرد محروم از دسترسی به موقعیت بهتر محروم تر می شود.

فرض می کنیم که در تعریف ما از عدالت دسترسی به فرصت رشد یکسان برای همه وضع شده است. مدیران و تصمیم گیران آموزش عالی در آمریکا چنین تعریفی از عدالت داشتند. نتیجه اش چه شد؟ منع differential tuition. به این معنی که الان مثلا در دانشگاه میشیگان، هزینه ی تحصیل رشته ی مهندسی و فیزیک و گیاه شناسی یکسان است. دانشجویی که سال اول وارد می شود و یک سری دروس عمومی را انتخاب می کند، در سال دوم آزاد است که بدون دغدغه ی مالی هر رشته ای را که علاقه و توانایی تحصیلش را دارد انتخاب کند. این را من تازه همین دیروز یاد گرفتم یعنی خب می دانستم که هزینه ی ثبت نام رشته محور نیست اما به فلسفه اش نه فکر کرده بودم و نه خبر داشتم. شنیدنش حس خوبی ایجاد کرد. خصوصا که فهمیدم این یادگاری از دوره ی مارتین لوتر کینگ و مبارزات مدنی سیاه پوستان در آمریکا هم بوده است...

 * البته با تعریف دیگری از عدالت این قانون می تواند کاملا غیرعادلانه باشد. فرض کنید که من علاقه به تحصیل در رشته ی زبان های باستانی آفریقایی دارم. میزان علاقه ام هم آن قدر زیاد است که به بازار کار پس از فراغت از تحصیل اهمیت نمی دهم. در شرایط عادی هزینه ی تحصیل من تنها ۵۰ هزار دلار است. اما به دلیل قانون فوق و این که همه باید به میزان برابر شهریه بپردازند،‌شهریه ی من ۸۰ هزار دلار می شود. این یعنی که من در حقیقت بخشی از هزینه ی تحصیل فردی که مهندسی می خواند را هم پرداخت کرده ام. او در آزمایشگاه های گران قیمت شرکت می کند که من نیازی به آن ندارم. آیا این عادلانه است که هزینه ی تحصیل او را من پرداخت کنم؟ این شاید دعوای اصلی بین دو طیف چپ و راست در آمریکا باشد.  عین همین استدلال را این روزها در برابر بیمه ی درمانی می آورند. موافقان بیمه ی درمانی همگانی (دموکرات ها) از دسترسی به امکانات برابر درمانی به عنوان حقوق اولیه ی انسانی نام می برند و مخالفان (جمهوری خواهان) از پاسداری از حقوق شخصی می گویند. تعاریف از عدالت متفاوت می شود و خب متاسفانه یک جواب درست هم وجود ندارد.

پ.ن: خب چنین بحثی در کشوری که تحصیلات عالیه در آن رایگان است اصلا جای مطرح شدن ندارد. سوال عدالت این می شود که آیا این عادلانه است که دولت هزینه ی تحصیلات افراد را پرداخت کند؟ بدون هیچ نظارتی بر کیفیت تحصیل دانشجو، میزان سنوات تحصیل و غیره...  






۱۳۹۲ آبان ۲۸, سه‌شنبه

صدای مان که می شنوند

جایی نوشتم که دو سال اولی که به دانشگاه ایالتی میشیگان آمدم بر خلاف توصیه ای که قبل از آمدن شنیده بودم فعالیت های فوق برنامه ام را در گروه ایرانیان مقیم دانشگاه صرف کردم. در ذهن من خیالی بود از انجمن رویایی دانشگاه کانادا و آمریکا که ابراهیم یزدی چهل سال قبل ریاست می کرد. خب خیال بود. دو سال محروم شدم از دیدن دیگر شگفتی های این سرزمین.
این سال آخری را تصمیم گرفتم به دولت دانشجویی بپیوندم. اینجا دانشجویان لیسانس و دانشجویان تحصیلات تکمیلی برای خودشان دولت مستقلی دارند که حافظ منافع دانشجویان است و حق رای در تصمیم گیری های مهم دانشگاه را دارد. من نمایندگی در چندین کمیته ی مختلف را بر عهده گرفته ام که شاید بعدتر راجع بهشان نوشتم.

از یک جلسه دیگر دولت دانشجویی مان


امروز می خواهم از شگفتی ام در روند انتخاب رییس کالج مهندسی سخن بگویم. رییس قبلی کالج که یک استاد هندی تبار است اکنون به سمتی بالاتر در دانشگاه ارتقا یافته است و دانشگاه به دنبال جانشین برای او می گردد. برنامه بر این است که رییس جدیدی برای سال آینده ی تحصیلی انتخاب شود. یعنی ۹ ماه از الان زمان داریم. یک کمیته جستجو تشکیل داده اند. من به نمایندگی از دانشجویان تحصیلات تکمیلی در آن کمیته می نشینم. یک دانشجوی مهندسی مکانیک به نمایندگی از دانشجویان مقطع لیسانس آنجا هست. هر دپارتمان مهندسی یک استاد را به نمایندگی می فرستد. کالج هنر یک نماینده در این کمیته دارد. کالج پزشکی و علوم ارتباطات و رسانه نماینده دارند. کارمندان کالج مهندسی نماینده دارند. رییس دانشگاه یک نماینده در کمیته دارد و در نهایت یک نماینده هم از دفتر تحقیقات دانشگاه در کمیته حاضر است. دانشگاه یک شرکت خصوصی را استخدام کرده است که کارش تبلیغ برای موقعیت شغلی موجود و پیدا کردن کاندیدای مناسب است. این شرکت وظیفه دارد که با آدمهای مختلف در دانشگاه های مختلف صحبت کندُ راضی شان کند که برای این موقعیت داوطلب شوند و راجع به هر کدام شان پرونده ای آماده کرده و در اختیار کمیته تحقیق قرار دهد. 
از بین کاندیداهای ریاست کالج کمیته ۱۰-۱۵ نفر را انتخاب می کند. این انتخاب به صورت مخفی انجام می شود، حتی ریاست دانشگاه نیز از لیست کاندیداها خبر ندارد تا کسی نتواند بر روند انتخاب تاثیر بگذارد. مصاحبه هایی با تمامی این افراد توسط کمیته ها انجام می شود. همه ی این مصاحبه ها در مکانی خارج از دانشگاه (به احتمال زیاد در فرودگاه دیترویت) انجام می شود تا صرف حضور کاندیداها در دانشگاه امکان رایزنی و لابی کردن برای فرد حاصی را ایجاد نکند  کمیته بتواند به ور مستقل تصمیم گیری کند. از بین ۱۰-۱۵ کاندیدا در نهایت ۳ نفر انتخاب می شوند. در این مرحله اسم آنها به صورت عمومی اعلام می شود، مشخصات شان بر روی وب سایت دانشگاه گذاشته می شود. هر سه کاندیدا به دانشگاه دعوت می شوند، یک تور دو-سه روزه از دانشگاه می گیرند و با شرایط دانشگاه آشنا شده و برای افراد مختلف در دانشگاه فرصت آشنایی با ریاست احتمالی کالج مهندسی فراهم می شود. در نهایت کمیته نظر جامع خود را در مورد هر کاندیدا تدوین کرده و در اختیار ریاست دانشگاه قرار می دهد. ریاست دانشگاه با توجه به گزارش تهیه شده و شرایط درخواستی هرکدام از کاندیداها یک نفر را انتخاب کرده و معرفی می کند. 

مهم ترین نکته ای که در جلسه ی اول کمیته ی جستجو توسط ریاست کمیته بیان شد این بود که مهم ترین معیار ما برای انتخاب ریاست جدید کالج باید این باشد که هر کدام چه برنامه ای برای ارتقا دانشگاه به یکی از ۱۰ دوره ی اول مهندسی در کشور دارند. همین! حرفی از میزان تعهدشان به آقای الف و خانم ب و تعداد نماز جمعه هایی که شرکت کرده اند و دفعاتی که به کلیسا رفته اند نبود. گاو هم بپرستند اما اگر بتوانند در ارتقا سطح کالج موثر باشند استخدام می شوند.

حالا من در ذهنم قیاس می کردم با شرایطی که در ایران می دیدم.
۱)  نمی دانم چنین روندی برای انتخاب ریاست دانشگاه/دانشکده در ایران هم حکم فرما است یا نه. فکر می کنم مهم ترین نظر را در ایران اسلامی حراست دانشگاه بدهد که چه کسی لایق تصاحب این موقعیت است.
۲) نمی دانم که دانشجویان هم صدایی دارند که شنیده بشود یا نه. 
۳) اگر دانشجویان صدایی دارند نمی دانم آن دانشجویی که صدایش به جایی می رسد کدام شان است. احتمالا باید با بسیج دانشجویی یا نهاد رهبری در دانشگاه وابسته باشد. صدای دانشجویی مستقل در دانشگاه شنیده نمی شود.
۴) فراهم کردن چنین امکانی برای یک دانشجوی خارجی برای شرکت در تصمیم گیری سطوح بالای مدیریتی در یاران تقریبا نزدیک به محال است. خارجی که چه عرض کنم، داخلی را اگر بهایی باشد که اصلا به دانشگاه راه نمی دهند. اگر مسلمان و شیعه ی دوازده امامی و پیرو ولایت مطلقه ی فقیه باشد شاید راهی به جایی پیدا کند. 

پ.ن: آمریکا کشور ایده آلی برای زندگی نیست. هزار و یک عیب و ایراد دارد. اما خب هزار و یک فرآیند اجتماعی دارد که می توان از هر کدام شان چیزی فراگرفت. دولت آمریکا مکالمات مردمش را ضبط می کند، جاسوسی می کند. اما صدای مردمش را هم می شنود. به طور خاص موسسات آموزشی حتی اگر دولتی هم باشند استقلال نسبی خارق العاده ای دارند.

۱۳۹۲ آبان ۲۰, دوشنبه

از دیگ هایی که هم نزدیم

آلن د باتن در سخنرانی خود در کنفرانس تد با عنوان آتئسم نسخه 2.0 می گوید که «آتئیست ها معمولا به راحتی با یک مسخره کردن مذهب از کنارش می گذرند و می گویند اعتقاد داشتن به خدا مثل یک بازی احمقانه و کودکانه می ماند. من خیال می کنم که خود این برداشت از مذهب خیلی ساده انگارانه است و میخواهم در اینجا نسخه ی جدیدی از آتئیسم را معرفی کنم. بگذارید همین اول تکلیف یک چیز را معلوم کنیم: البته که خدا وجود ندارد! البته که فرشته ها و قدرت های ماورایی قصه هستند. خب حالا که چی؟ باید رو به جلو حرکت کنیم. این پایان قصه نیست. داستان تازه آغاز شده است»

و بعد حدود یک ربع از چیزهایی حرف می زند که می توان از مذهب آموخت. من می خواهم یک مثال اضافه کنم در راستای حرفش. غذای نذری درست کردن را، غذای نذری در خانه ی همسایه پخش کردن را، محبت کردن بی چشم داشت به جامعه را، محبت کردن برای مهربان بودن و از طریقی ساده مثل یک قیمه نذری نشان دادن را باید از مذهب شیعه آموخت. به قول مرحوم شهید بهشتی و به نقل پسرش البته که روضه خوانی کشک است. خب حالا چه؟ روضه و عزای حسین بهانه است برای جامعه ای که نیاز دارد دور هم بودن را تجربه کرده و یاد بگیرد. این را از محرم و صفر بیاموز. البته که پرومتئوس افسانه است، مبارزه با خرافه از طریق بخشیدن دانش و تکنولوژی را از پرومتئوس یاد بگیر. داستان را رها کن، روح قصه را بچسب. ای برادر تو همه اندیشه ای!
من سعی می کنم امسال قیمه نذری بپزم. زمانش مهم نیست کی باشد. یک روزی را در سال در نظر خواهم گرفت و قیمه ی نذری خواهم پخت. سعی می کنم آن روز را هم در طول سال ثابت نگه دارم. 


پ.ن: وقت داندانپزشکی داشتم ساعت دو بعد از ظهر. قبلش ایستاده بودم قیمه بار گذاشتن. بی حواس تنم و لباسم بوی قیمه داشت. اشتباه کردم در زمان بندی و نرسیدم حمام بروم قبلش. وارد مطب دکتر که شدم خانم دکتر پرسید می توانم بپرسم چه غذایی می پختی؟ قیمه را برایش توضیح دادم. وارد اتاق دکتر که شدم همسرش هم از بوی غذا تعریف کرد. قرار شد یک بار برای شان قیمه ببرم. قیمه شد نماد فرهنگی سرزمین من. دوستی ها، گفتگوها و محبت ها گاهی از همین یک قیمه آغاز می شود.

۱۳۹۲ آبان ۱۸, شنبه

و در آن نشانه هایی است، به شرطی که شما دقت کنید

یکی از استدلال های دهان شکنی که مبلغ مورمون در شهر Salt Lake City در ترویج مذهب خودش به من ارائه کرد این بود که خودت بگو. مذهبی بهتر است که پیامبرش مرده باشد یا مذهبی که پیامبر زنده داشته باشد؟ تو دوست نداری راه ارتباط همیشگی برای خدا داشته باشی، پیامبری زنده که در بین ما و همین امروز ما زندگی کند و مشکلات مان را بداند و راه حل هایی از جانب خدا برای آن ارائه دهد؟


من که آشنایی کامل با ساختار مورمون نداشتم گفتم خب آره، در یک سیستم ایمانی این ایده آل است. گفت خب مورمون تنها مذهبی است که پیامبر زنده دارد. باورش برایم سخت بود. اما دستم را گرفت و به موزه برد. در یک تالاری عکس تمام پیامبرهای شان از روز اول را چسبانده بودند. از جوزف اسمیت تا همین آخری. دانه دانه برایم معرفی شان کرد. این یکی را شهید کردند. آن یکی به طر مشکوکی به قتل رسید. تا رسیدیم به توماس مانسن. باورش سخت بود برایم اما مبلغ برایم توضیح داد که همه ی مورمون ها اعتقاد دارند که او پیامبرشان در حال حاضر است از جانب خدا. خدا پیامش را از جانب او برایشان می فرستد. پرسیدم اگر بمیرد چه؟ گفت خداوند پیامبر دیگری برایمان می فرستد. جلوتر که رفتیم عکسی را هم نشانم داد و معرفی شان کرد. اینها حواریون هستند. گفتم حواریون؟ دقیقا درست دوازده نفر هستند که حواریون پیامبرشان هستند. باز پرسیدم که اگر یکی از حواریون فوت کند؟ گفت جایگزین می شوند. من دیگر حرفی ندارم.


 پ.ن ۱: مورمون ها احمق نیستند. از نظر تحصیلات از عامه ی مردم آمریکا بالاتر هستند. عده ی قلیلی هم نیستند. تنها در آمریکا پانزده میلیون معتقد به مورمون وجود دارد. میت رامنی نامزد جمهوری خواه در سال ۲۰۱۲ برای ریاست جمهوری و فرماندار سابق ایالت ماساچوست مورمون است و پدرش که فرماندار سابق میشیگان بود هم مورمون بوده است. ایمان داشتن به مذهبی همچون مورمون ربطی آماری با میزان سواد و قدرت و ثروت ندارد انگار. یعنی رابطه اش اگر مثبت نباشد منفی نیست.

 پ.ن ۲: استدلال خالی نبودن زمین از حجت حق آشنا نیست؟

پ.ن ۳: لازم به توضیح نیست. اما خب پیامبر مذهب هستند و حواریون شان در بالا. این هم بنده و تور لیدرهای معبد مورمون.


چرا باور نمی کنی؟

یک تفاوت عمده ای بین مومنان و «دلیل گرایان» است و آن اینرسی/ثبات* شان در برابر ایده ی جدید است. دلیل گرایان از آنجا که به چیزی ایمان ندارند عموما از ایده ی جدیدی که باور قدیمی شان را به چالش می کشد استقبال می کنند و معمولا راحت از ایده ی قدیم خود دست می کشند، می خندند و می گویند که « ععع ما رو نیگا این همه مدت اشتباه فکر می کردیم. عجب اسگلی بودیم به خدا» و مومنان به ادله ی جدید طرح شده می خندند، مسخره اش می کنند، شبهه اش می نامند، مطمئن هستند که کسی در بین «علما» هست که جوابی دندان شکن برای این «شبهه» داشته باشد و بقین دارند که هیچ تهدیدی از جانبش به ایمان شان وارد نخواهد شد.

این دو مدل رفتاری مختلف است که حتی در یک فرد خاص می تواند بسته به موضوع انتخاب شود. مثلا من در زمینه ی فوتبال از مدل ایمان استفاده می کنم و به پرسپولیس ایمان دارم، حالا قعر جدول هم باشد برای من بهترین است و می دانم روزی به آن بالا برخواهد گشت. همیشه هم روزگار شش-هیچی ها را به خاطر دارم و به هر بی ایمانی یادآوری می کنم. اگر سال قبل هم نتایج مان افتضاح بوده است تقصیر «پرسپولیسی» ها است که آرمانهای پرسپولیس (و علی آقا) را درست پیاده نکردند وگرنه که پرسپولیس زلزله همیشه قهرمان است. همین من مومن به پرسپولیس به علم زیست شناسی که می رسد دلیل گرا می شوم. به مذهب مورمون که می رسد دلیل گرا می شوم، در معبدشان در «سالت لیک سیتی» رو در روی مبلغ می ایستم مودبانه اجازه می گیرم و به اعتقادش توهین می کنم: به نظر خودتان این واقعا احمقانه (ridiculous) نیست که جوزف اسمیت آن کتاب را توی جنگل پیدا کرده باشد؟ و مبلغ مورمون مومن است به آن چه ایمان دارد. به رویم لبخند می زند و می گوید اگر من هم مثل تو ایمان نداشتم به نظرم احمقانه می آمد. فرق من و تو این است که من ایمان دارم... 

 * در انتخاب واژه تعلل کردم که کسی آزرده نشود. قضاوت نمی کنم. می توانی نامش را ثبات فکری بگذاری و ارزش بدانی اش. می توانی هم اینرسی و جمود فکری بدانی و ضد ارزش در نظرش بگیری. قضاوت با خودت. من قاضی نیستم، یک مهندس/فیزیولوژیست هستم!

۱۳۹۲ آبان ۱۳, دوشنبه

عطر دوستی تان


داشتم به دیگری معرفی اش می کردم. در معرفی دوستانم همیشه کلمه کم می آورم. این بار گفتم بهترین دوست من در میشیگان. بعد با خودم فکر کردم که نکند این را دوست نداشته باشد. بعد بپرسد یعنی فقط فاصله ی مکانی است که ما را به هم این قدر نزدیک کرده است؟ بعدتر -یعنی امشب- با خودم فکر کردم دیدم که بهترین دوستم کدام شان است؟ بهترین انگار وجود ندارد. می توانم شاید بگویم بهترین دوست شریف فلانی بوده است.  بهترین دوست دانشگاه تهران فلانی بوده است. بهترین دوست حوزه ی هنری دیگری بوده است. بهترین دوستم در فیس بوک فلانی بوده است. روزهای گودر بهترین رفیقم آن یکی بوده است. 




بعدترش فکر کردم دیدم نمی توانم این بهترین ها را با هم قیاس کنم و بگویم بهترین بهترین ها کدام بوده اند. انگار که هر رفاقت برای خودش زمان و مکانی دارد که رفیق را بهترین می کند. باز حتی دیدم که نمی توانم بهترین را در همین میشیگان پیدا کنم. نمی توانم بگویم بهترین شان در روزگار شریف کدام یکی بوده است. توی سالن غذاخوری و بوفه یکی بهترین بوده است، توی نقطه سر خط یکی. توی بسیج!دانشجویی دیگری، موقع آهنگ گوش کردن رفیقی کاملا دیگرگون بهترین بوده است.  خیال می کنم هر رفیق در لحظه ای از زمان و مکان متولد می شود و بهترین می ماند. آنهایی هم که رفیق نیستند، درخششی می شوند کوتاه مدت و بعد محو می شوند. نام شان هم در خاطر نمی ماند. رفیق ها اما همه شان بهترین هستند. رفیقی که بهترین نباشد را فقط شرایط و جبر روزگار در کنارت نگه می دارد. مثل آن یکی که نزدیکم می نشیند و در معرفی اش دقت می کنم، می گویم همکارم. دوست نیستیم، تنها در یک اتاق نزدیک به هم کار می کنیم. سلامتی همه فرقا.

پ.ن: به قول حضرت عمام، رفیقی که رفیق نباشه، رفیق نیست. 

۱۳۹۲ آبان ۱۰, جمعه

شبی با پینکر



این هفته ای که گذشت دو میهمان داشتیم. درباره ی دوم شاید بعدتر نوشتم. روز دوشنبه شب استیون پینکر آمده بود برای یک سخنرانی از یک سلسله جلسه درباره ی علوم اعصاب و شناخت. پینکر را کم و بیش از آثارش و سخنرانی هایش می شناسم. دو سه سخنرانی اش را دیدم و یک کتاب و نصفی اش را هم خوانده ام. استاد روان شناسی هاروارد است. همین جایش یک حس متناقض به من دست می دهد. روان شناسی خیلی هم خوب و سکسی و معرکه. اما هارواردش زننده است. عمده ی کسانی که با اسم آن موسسه خود را می شناسانند را بر حسب تجربه مغرورهای گند دماغی دیده ام. شکر خدا پینکر روی این ویژگی اش مانور نداد. همین جایش یک نمره مثبت برای پینکر. در عوض تاکید بر عضویت در آکادمی ساینس و غیره اشاره کرد که عضو «باشگاه دانشمندان مو قشنگ» است! همین مو قشنگی شاید دلنشین ترین قسمت سخنرانی آن شبش بود.


سخنرانی خلاصه ای بود از کتابی که چند سال قبل نوشته است. نظریه ای را مطرح کرده است که میزان و نوع خشونت در طول تاریخ بشر کاهش یافته است.  شواهد و مدارکی را هم نشان داد که مرجع می دهم کسی علاقمند بود ببیند. پینکر به دنبال دلیل برای این کاهش میزان خشونت می گشت. حتما چنین پدیده ای تک عاملی نیست و مجموعه ای از عوامل دست به دست هم داده اند تا جامعه ی انسانی به اینجا رسیده است. 
به نظر پینکر رشد علم و سواد عامل بسیار مهمی بوده است که در نهایت منجر به کاهش خشونت شده است. رشد تجارت که برای بقایش به ثبات اجتماعی نیاز دارد عامل مهم دیگری بوده است. در سالهای اخیر، سکولار شدن جامعه ی غربی و رها شدن از افسار مذهب را در کاهش بسیاری از خشونت ها علیه زنان و اقلیت ها مفید دیده است. پیشرفت های ساختار نظام سیاسی را مفید می دانست و در نهایت تعریف حقوق بشر را عاملی مهم در شناخت و احترام به حقوق اولیه انسان دانست که منجر به کاهش خشونت شده است.




مهم ترین و شاید عجیب ترین عامل را که برای کاهش خشونت بیان کرد ایجاد مونوپولی برای خشونت بود. پینکر معتقد بود که برای کنترل خشونت در جامعه لازم است که یک دولت (که او معتقد بود باید از طرقی دموکراتیک بر سرکار بیاید) تنها منبع اعمال خشونت باشد. از همینجا می توان گفت که او در چه حد در تناقض با این خواسته ی جمهوری خواهان در آمریکا قرار دارد که خواهان آزاد بود تجارت اسلحه هستند.
در جمع بندی او چهار عنصر را برای کاهش خشونت مهم شمارد:
۱)  یک نظام اجرایی و حقوقی که سیطره ی انحصاری بر اعمال خشونت داشته باشد
۲) گسترش تجارت: که تجارت نیازمند یک نظام بازی است که در آن همه برنده باشند
۳) گسترش حلقه ی روابط انسانی: که باید یاد بگیریم خود را به جای دیگر افراد خارج از خانواده و گروه خود قرار بدهیم و با آنها هم احساس و هم درد شویم.
۴) رشد منطق: که از طریق بالا بردن سواد عمومی، مبارزه با خرافه گرایی حاصل می شود.

سه نکته بیشتر از همه برای من اما از این سخنرانی به یاد ماند. شاید هم چهار نکته:

۱) این مونوپولی خشونت برای دولت ها. می تواند وحشتناک شود. قدرت بی نظیر به دولت بدهد و راه هرگونه اصلاحی را ببندد. پینکر هیچ مکانیزمی برای مهار دولت پیشنهاد نداد جز استفاده از واژه ی گنگ «دموکراسی».  بشار اسد و حسنی مبارک هم جکومت های دموکراتیک داشتند. آمریکا هم کشوری دموکراتیک است. فرانسه و آلمان و بلژیک هم دموکراسی دارند. هر کدام شکلی است، ساختاری دارد و از بقیه متمایز است. راه درست چیست؟ نمی دانم. پینکر هم جوابی نداد.

۲) هرنموداری نشان داد و میزان خشونت را در واحد زمان رسم کرد در دنیای غرب همه ی معیارهای خشونت کاهش پیدا کرده بودند. آمریکا البته از این قانون پیروی نمی کرد. آمریکا از همه ی غرب متفاوت بود. هیچ کشور غربی به اندازه ی آمریکا در سالهای اخیر به جنگ نرفته است. هیچ کشور غربی به اندازه ی آمریکا اعدام نداشته است. هیچ کشوری به اندازه ی آمریکا حقوق زنان و اقلیت ها را نقض نکرده است. وقتی از پینکر پرسیدند که چرا این طور است پاسخ داد که خب آمریکا کشور بزرگی است. فرهنگ های متفاوت دارد. آمریکا یک کشور مذهبی است. مردم به خدا اعتقاد دارند. بعد هم آمریکا همگون نیست. اگر همه ی آمریکا مثل ساحل شرقی بود که اینجا هم می شد سوییس و سوئد. اما آمریکا هم یک جنوب و تگزاس دارد با فرهنگ خاص خودش. می توانید تصور کنید وقتی فردی از تگزاس رییس جمهور شود چه اتفاقی برای صلح جهانی می افتد (تشویق حضار)
 * این هم باز نشان دارد از همان نکته ی گنگی که درباره ی تعریف دموکراسی گفتم. دموکراسی توانایی این را دارد که جلادها را هم بر مسند بنشاند.




۳) این باور در خیلی وجود دارد که بازی های خشن کامپیوتری باعث به وجود آمدن خشونت بیشتر در جامعه شده اند. وقتی از پینکر این را پرسیدند خیلی راحت گفت که هیچ داده ای در تایید این ادعا وجود ندارد. در حقیقت مطالعات آماری چنین همبستگی را رد می کنند.

۴) موهایش! (پینکر عضو افتخاری یک انجمن عجیب و غریب است. اینجا )

۱۳۹۲ مهر ۲۸, یکشنبه

استحاله ی آمریکایی

باید بنویسم آمریکا زنی اغواگر است که به تو می خندد و با هر خنده اش تو را آلوده می کند. از خودت کوتاه می آیی تا خنده اش را جذب کنی و آرام آرام دیگری می شوی. سالها بعد که می گذرد نه دیگر چیزی از آن شعرهای پر شور در تو مانده است و نه خیالی برای پارادایس. پارادایس آمریکایی یک قایق تفریحی است و تمام.


رد این استحاله را می توان در کریس نولان دنبال کرد.  کریس نولان در انگلستان متولد شد و رشد کرد. از میراث تاریخی انگلستان برداشت کرد و تا سالها از ته مانده ی آن تغذیه کرد تا فیلم های بی مانندی چون Memento و Prestige و بی خوابی را بسازد. داستان تکراری و ساده ی «بت من» را تبدیل به اثر پرشکوه «شوالیه ی تاریکی» کرد. داستانی که حتی فکر کردن به نامش ستون وجودت را می لرزاند. زن اغواگر آرام آرام با خنده هایش کریس را هم مسحور خود کرد. مستش کرد و شرابش نوشاند و کیسه ی زرش را ربود. لباسش را از تن در آورد و پرده را کنار کشید. نیمه ی شب. درست نیمه ی شب دیدمش، برهنه. کریس نولان در نیمه ی شب سهراب خودش را سر برید. البته که  The dark knight Rises را می گویم. نازک آرای تن ساق گلی را از لا به لای کتاب های کمیک در آورده بود و معنی دوباره بخشیده بود، درست در همانجا که باید به ماه و ماورا می فرستاد، از پا در آورد. این بار کریستین بیل هم از پا در آمد. آمریکای زیبا کریس را تا سرچاه برد و کریستین را آن ان.هثاوی فریبنده. بت من این بار فقط یک مرد خفاشی بود، دیگر از شوالیه ی تاریکی خبر نبود. خبرش هست که سال بعد هم بت من دیگری خواهد آمد و این بار بن افلک قرار است ماسک مرد خفاشی بر چهره بزند. همین است. زن اغواگر می کشاندت. مستت می کند، کیسه ی زرت را می رباید. برهنگی ات را به همه نشان می دهد و با دلقکی* جایگزین ات می کند.

کریس نولان باید به جزیره برگردد. برای من و تویی هم که خدایان مان پشت کرده اند، جزیره مان را دزدیده اند راه فراری نیست. در آغوش این زیبای اغواگر می مانیم، از ایده و ایده آل و شعر و موسیقی و ادبیات تهی می شویم. لحظه را شاد زندگی می کنیم، تا بعد...

* این یک مورد استعاره نیست. بن افلک است :)

پ.ن: بگذار باز هم بنویسم که در این دنیا که آمریکا آن زن بلوند اغواگر است، انگلیس پیرمردی با سبیل های مشکی است که روی صندلی اش در ایوان منزلش تاب می خورد دود پیپش را حلقه حلقه بیرون می دهد. جزیره دارد صدای  مان می زند، باید برگشت...

۱۳۹۲ مهر ۲۴, چهارشنبه

سردار رانندگی

در یک ماشین دو نفره و تنها نشستن صمیمیت می آفریند. دو طرف حرف هایی را می زنند که شاید قبل ترش به هم نمی گفتند. این را من همیشه غنیمت شمردم. کسانی بودند که دوستشان داشتم و زمین و زمان را به هم می دوختم که بهانه ای جور شود و زمانی را در یک ماشین بگذرانیم. دو نفره شد که چه بهتر، نشد در معیت دیگران. هنوز مزه ی شیرین سوار ماشین مسعود سدیفی شدن و گپ و گفت با معلم فیزیک خشن روزهای اول را به یاد دارم. که همان باعث علاقه ام به فیزیک شد و به مهندسی خواندن آلوده ام کرد. بعدترهایش که حوزه ی هنری می رفتم طرح ترافیک خیابان حافظ و بچه محل بودن مان با رضا به یک ماشین مان کشاند. روز های شیرینی را به یاد دارم از ترافیک اتوبان مدرس که من خدا خدا می کردم سنگین و سنگین تر شود و دیرتر به خانه برسیم. و البته که خدا مرده است. هر وقت می خواهی پشت چراغ بمانی و وقت تلف کنی همه ی چراغها سبز می شوند. یکی دیگر از همین شب ها علی معلم دامغانی را تور زدم. روزهایی بود که شجریان را روزانه در چند دز می بلعیدم. معلم را کنار دستم نشاندم و از پل حافظ تا سر خیابان ظفر برایش شب سکوت کویر پخش کردم. خواستم برایم از مولانا حرف بزند و او خواست برایش از رباتیک بگویم.
روزها می گذرند. آدمها در لحظه تغییر می کنند. احساسات ما با بازار بورس بالا و پایین می رود. علی معلم می رود روی صندلی میرحسین می نشیند و احمدی نژاد را سید سادات می خواند. دوست ندارم به صورتش حتی نگاه کنم دیگر. اما خب لحظه ها جاودانه می شوند. تنها ماشین است که می ماند. آن احساس شب بارانی من که علی معلم را روی صندلی جلو و علیرضا قزوه را روی صندلی عقب نشانده بودم و لحظه ها را می شمردم تا سر مصلی قزوه پیاده شود و من و استاد باز تنها شویم مستقل از من و معلم و قزوه به زندگی ادامه می دهد. ما هر سه درهر لحظه عوض می شویم اما آن لحظه در هر لحظه ماندگارتر می شود. آن لحظه که ما در میان کرور کرور جمعیت در آن جعبه متحرک محصور نشسته ایم بر جریده ی عالم ثبت است. ای کاش ماشین سواری را زبان سخن بود.

پ.ن: امروز باز هم بهانه ای چیدم تا زمانی را مشترک با کسی که دوست دارم در ماشین بگذرانم. بهانه شد رساندنش از فرودگاه به هتل. مهمان مان است دو روز. از واشنگتن آمده، به ایتالیا می رود. دو روزی را این میان مهمان است. فیزیک دان است که البته در علوم اعصاب شناختی سرشناس شده است:  Eb Fetz. اینجا حیف که ترافیکی نیست. زود به مقصد می رسیم. ترافیک هم گاهی غنیمت می شود. غنیمت می شود.

پ.ن: البته آدمها از سردار رانندگی شدن به نوا هم می رسند. حاج محسن رفیقدوست این را خوب می داند. بعد از همین گپ کوتاه مان اب پیشنهاد ادامه ی ارتباط و همکاری و اینها داد :) 

۱۳۹۲ مهر ۲۲, دوشنبه

مصاحبه ای در خواب


س- استاد، شما با این همه استعداد و علاقه تان چرا موسیقی دان نشدید؟

ج-  راستش من اول تشکر کنم از تعریف تان. بگذارید کمی هم اظهار فروتنی کنم و اعتراف به این که لیاقت این تعریف ها را ندارم. اما خب حقیقت این است که من در دوره و زمانه ی بدی چشم به دنیا گشودم. نه که بخواهم تنبلی خودم را به حساب زمانه بگذارم. اما در واقع این جبر روزگار بود که من را از موسیقی دور کرد. باز هم نه که از موسیقی دور باشم. ساعات زیادی را به صورت روزانه با موسیقی می گذراندم و خب همین بود که نیاز به خلق نمی دیدم. هر چه ما می خواستیم بگوییم را دیگران گفته بودند. هر احساسی را که ما بخواهیم در شکلی از آوا تخلیه کنیم دیگران تجربه و زندگی کرده بودند و ملودی اش را نوشته بودند. و از همه فاجعه بارتر این شبکه های اجتماعی بودند که برای ما این فرصت را فراهم می کردند که غصه های مان را در لحظه به اشتراک بگذاریم.

 برای خلق چنان اثری، بایستی غصه ها و اندوه ها در وجودمان مالامال شوند. اثر هنری آن لبریز اندوه فراوان وجود ماست. خب به لطف این شبکه های در هم تنیده ی اجتماعی احساسی که آتش به سرتاسر وجود بزند اصلا به نیمه ی شکل گرفتن هم نمی رسد. من به آثار متقدمان که نگاه می کنم استادی را می بینم در زیرزمین خانه اش. فشار جکومتی توتالیتر را می بینم که رمق برایش نگذشته. استیصالی می بینم که شکل ملودی گرفته است و «دیوار» را تشکیل داده است. استیصال من از توتالیترها یا با گوش دادن به آلبوم «دیوار» ، که به یمن همین شبکه های اجتماعی بی اندازه تسهیل شده است، تسلی می یابد یا با چند خطی خواندن و به اشتراک گذاشتن کلمات احساسم از این استیصال.
با استفاده از ماشین زمان به عقب بازگردید. اینترنت را به نسل خانوم هایده بدهید، آن وقت اگر هنوز برنامه ی گلها سرجایش بود من را به تنبلی متهم کنید. تنبلی و رخوت من جرم نیست. بیماری حاشیه ای است. دنبال علت بگردید، این راهی که آمده ایم را بازگردید، درست می شویم. «جک» راست می گفت. باید به جزیره باز گردیم.


از کتاب «دیالوگ هایی در آینه» - نشر سخن