۱۳۹۲ مهر ۲۴, چهارشنبه

سردار رانندگی

در یک ماشین دو نفره و تنها نشستن صمیمیت می آفریند. دو طرف حرف هایی را می زنند که شاید قبل ترش به هم نمی گفتند. این را من همیشه غنیمت شمردم. کسانی بودند که دوستشان داشتم و زمین و زمان را به هم می دوختم که بهانه ای جور شود و زمانی را در یک ماشین بگذرانیم. دو نفره شد که چه بهتر، نشد در معیت دیگران. هنوز مزه ی شیرین سوار ماشین مسعود سدیفی شدن و گپ و گفت با معلم فیزیک خشن روزهای اول را به یاد دارم. که همان باعث علاقه ام به فیزیک شد و به مهندسی خواندن آلوده ام کرد. بعدترهایش که حوزه ی هنری می رفتم طرح ترافیک خیابان حافظ و بچه محل بودن مان با رضا به یک ماشین مان کشاند. روز های شیرینی را به یاد دارم از ترافیک اتوبان مدرس که من خدا خدا می کردم سنگین و سنگین تر شود و دیرتر به خانه برسیم. و البته که خدا مرده است. هر وقت می خواهی پشت چراغ بمانی و وقت تلف کنی همه ی چراغها سبز می شوند. یکی دیگر از همین شب ها علی معلم دامغانی را تور زدم. روزهایی بود که شجریان را روزانه در چند دز می بلعیدم. معلم را کنار دستم نشاندم و از پل حافظ تا سر خیابان ظفر برایش شب سکوت کویر پخش کردم. خواستم برایم از مولانا حرف بزند و او خواست برایش از رباتیک بگویم.
روزها می گذرند. آدمها در لحظه تغییر می کنند. احساسات ما با بازار بورس بالا و پایین می رود. علی معلم می رود روی صندلی میرحسین می نشیند و احمدی نژاد را سید سادات می خواند. دوست ندارم به صورتش حتی نگاه کنم دیگر. اما خب لحظه ها جاودانه می شوند. تنها ماشین است که می ماند. آن احساس شب بارانی من که علی معلم را روی صندلی جلو و علیرضا قزوه را روی صندلی عقب نشانده بودم و لحظه ها را می شمردم تا سر مصلی قزوه پیاده شود و من و استاد باز تنها شویم مستقل از من و معلم و قزوه به زندگی ادامه می دهد. ما هر سه درهر لحظه عوض می شویم اما آن لحظه در هر لحظه ماندگارتر می شود. آن لحظه که ما در میان کرور کرور جمعیت در آن جعبه متحرک محصور نشسته ایم بر جریده ی عالم ثبت است. ای کاش ماشین سواری را زبان سخن بود.

پ.ن: امروز باز هم بهانه ای چیدم تا زمانی را مشترک با کسی که دوست دارم در ماشین بگذرانم. بهانه شد رساندنش از فرودگاه به هتل. مهمان مان است دو روز. از واشنگتن آمده، به ایتالیا می رود. دو روزی را این میان مهمان است. فیزیک دان است که البته در علوم اعصاب شناختی سرشناس شده است:  Eb Fetz. اینجا حیف که ترافیکی نیست. زود به مقصد می رسیم. ترافیک هم گاهی غنیمت می شود. غنیمت می شود.

پ.ن: البته آدمها از سردار رانندگی شدن به نوا هم می رسند. حاج محسن رفیقدوست این را خوب می داند. بعد از همین گپ کوتاه مان اب پیشنهاد ادامه ی ارتباط و همکاری و اینها داد :) 

۱ نظر:

Mohammad KhoshZaban گفت...

عمیقا میفهمم حست را