خیال می کردم آمریکا می آیم، شهر کوچک است، ترافیک نیست و فرصت بازتری خواهم داشت.
خیال می کردم کتاب بیشتر خواهم خواند.
خیال می کردم دانشجوی دکترا می شوم و سر از حقایق امور در خواهم آورد. رباضیات مساله ای که حل می کنم را به دقت یاد خواهم گرفت.
خیال می کردم وقت خواهد بود و گعده از سر خواهم گرفت. تاریخ و فلسفه خواهم خواند و فیلم خواهم دید و موسیقی گوش خواهم داد.
انجمن ایرانی های مقیم شهر را یافتم. از دور عضویتی داشتم در سال ورود. سال بعدش برای انتخابات کمپین کردم. وایس پرزیدنت انجمن شدم. تصویر خودم این بود که می شوم حسن حبیبی دولت هاشمی. پرزیدنت انجمن یکی از اجرایی ترین دوستانم بود.
خیال می کردم می شوم حسن حبیبی ِ یک مدیر قوی مثل رفسنجانی، شورای عالی انقلاب فرهنگی را به دست می گیرم و طرحی در می اندازم.
خیال می کردم شب فیلم خواهیم داشت، فیلم خوب انتخاب خواهیم کرد و دید و حرف خواهیم زد و یاد خواهیم گرفت. خیال می کردم دوستانم که همه دانشجوی دکترا هستند به من نزدیک باشند در نوع دغدغه و لذات. خیال می کردم می نشینیم صحبت می کنیم از تاریخ اسلام. از مذهب.
خیال می کردم قرار کتاب خوانی می گذاریم. خیال می کردم اینجا می نشینیم بررسی تطبیقی کتب آسمانی انجام می دهیم. خیال می کردم در شهرمان کنسرت ایرانی برگزار می کنیم و من می روم رایزنی می کنم، نت ورک می کنم و این کار را خوب بلد هستم که همایون شجریان بیاید، علیرضا قربانی بیاید، سالار عقیلی بیاید، محسن نامجو بیاید و به همکاران و هم صنفی های مان با افتخار نشان دهیم این موسیقی ایران است.
خیال می کردم می توانم دو نفر مثل حمید روزی طلب پیدا کنم که برویم برنامه ریزی کنیم و ابراهیم حاتمی کیا را به جمع مان دعوت کنیم.
نشد. به همین سادگی. نشد.
دوستانم بحث شان بر این بود که در جشن نوروز برای معرفی فرهنگ ایرانی توسط یک جمع از دانشجویان دکترا به مخاطبینی عمدتاً استاد یا دانشجوی دکترا و محقق، اول رقص لزگی باشد یا رقص جاهلی.
دوستانم اصرار داشتند که ما چند تا عکس دختر خوشگل با حجاب های ناقص نشان بدهیم که اینها فکر نکنند در ایران همه چادری هستند. چند تا عکس نشان بدهیم دخترها و پسرها با هم اسکی می روند تا فکر نکنند ما امل هستیم.
دوستانم بحث شان بر این بود که موسیقی را کم کنیم، خسته کننده است. یک چیز شاد باشد. از ابهت ایران باستان بگوییم و این که کورش و داریوش بهترین آدم های تاریخ بوده اند و تاریخ بشریت مدیون ایران باستان است و منشور حقوق بشر و اینها. بگوییم و تاکید کنیم که ما عرب نیستیم.
دور هم جمع شدیم شعر بخوانیم، بهانه باشد. دوستانم گفتند شرابش کو؟ مستی ام از سر پرید.
حالا خسته شده ام. دوره ی مدیریت ام در انجمن تمام شده است و هیچ هیچ هیچ رغبتی به تمدید و تلاش برای کمپین مجدد ندارم. خسته شده ام از دیدن آدم ها به طور کل. از مهمانی های شان، از دور هم جمع شدن های شان، از با هم کافی خوردن ها. از همه چیز. زمان نیاز دارم برای بازسازی خودم و آن چه با خودم کردم.ترجیح می دهم اگر وقت خالی برای کافی دارم، اگر یک ساعت می خواهم کافی بنوشم برای آرامش، بروم کافه ای که کسی من را نشناسد، لازم نباشد با کسی حرف بزنم. یک کافی بگیرم و یک کتاب دستم باشد. کتاب را بخوانم و بدون این که به لیوان کافی نگاه هم بیندازم آرام آرام بنوشمش. یک ساعتم که تمام شد کتابم را زیر بغلم بزنم و لیوان را در سطل آشغال بندازم و بروم دنبال کار دوباره.
می گویند که ادامه دادن این مسیر شاید به افسردگی منجر شود. آدم را به انزوا بکشاند و روحیه شاد را از آدمی بگیرد. خیال نمی کنم این برای مثل منی صدق کند. زمان زیاد داشته ام تا به خودم نشان دهم که اگر بخواهم توانایی سوشیال بودن را دارم. می توانم دوست پیدا کنم و در جمع ها باشم و احساس غریبگی نکنم. بعضی تنهایی ها از سر ناچاری نیستند. فرصت هستند و آدم لیاقت این را دارد که بعضی اوقات به خودش فرصت بدهد.
خوش حال هم هستم که به احتمال زیادی کسی از «آن» دوستانم این صفحه را نمی خواند و آن ها که این صفحه را می خوانند شاید این قدر درک کنند که قضاوت نکردم راجع به سطح علاقه ی آدم ها. فقط دارم می گویم چیزی که برای «آن» ها علاقه است و لذت برای من علاقه و لذت نیست و گاهی خسته کننده و حوصله سر بر و اعصاب خرد کن و انگیزه کش و نامطبوع است. و خب حداقل «خیال» می کردم که شاید این طور نباشد. خیال می کردم که شاید علاقه های مان شبیه باشد، خب نبود.
۲ نظر:
چقدر آشناست این حرفها... همه شان... انگار که خودم نوشته ام.
ولی این قسمتش آشناتر هم بود. نمیدونم جبر جغرافیاییه، یا جبر تاریخی، یا هر جبر کوفتی دیگه... سالها تلاش میکنیم کسایی رو پیدا کنیم که علائقشون بهمون نزدیک باشه، شانس هم میاریم، علائقمون رو هم تا حدی شکل میدن. و بعد، یکی یکی و ذره ذره همشون رو از دست میدیم، به این امید که چیز بیشتری به دست بیاریم (یا بیارن). نتیجه؟ واضحه. رسیدن به "خستگی"...
بهداد، جبرها زیاد هستند. زندگی «سخت» است. زیادی سخت. اما در لا به لای همین زندگی سخت و کوفتی لحظه هایی هستند که آدمی هم نشینی هایی پیدا می کند که روح را طراوت می دهند.
این طراوت ها کشف می شوند و وقتی کشف بشوند همه ی مرزها را پاره می کنند. یکی دو نفر دارم از همین طراوت ها. چند روز پیش به یکی شان گفتم فلانی را می بینی. تنها چیزی که من و او را پیوند می دهد این است که Correlation زبانی داریم. برای من خیلی دورتر از تو است و جواب هم شنیدم که متقابل هم همین حس را دارد.
این ها جای امید دارند. همه ی آن «خستگی» را به در می برند. اما خب به قول نامجو، شاید فقط برای لحظاتی اثر می کنند. و بعد همه ی آن عقده ها و دردها و رنج ها هجوم می آورند. اما خب این هم خودش مدلی است. راضی هستیم :)
ارسال یک نظر