۱۳۹۰ مهر ۲, شنبه

دوستی ها

شبکه ای.بی.سی خانواده یک سریالی دارد به نام Greek که داستان زندگی آدم هایی است در دوره ی لیسانس در دانشگاهی فرضی در اوهایو. آدم ها عمدتا در Fraternity و Sorority زندگی می کنند. کاری به بالا بلند قصه و افتادن و در آمدن از عشق ها و مثلث های عشقی و روابطی که ساخته می شوند و نابود می شوند و رقابت ها و حسادت هایش ندارم که اگر کسی حال و حوصله ی دیدن یک سریال جوان پسند را داشته باشد، می تواند ببیند و سر در بیاورد.
یک جایی از فیلم، کیسی یک جمله ی ساده ای می گوید که آدم ها دو دسته اند: گسانی که با تو برای همیشه می مانند و کسانی که تنها درخششی در زندگی ات هستند و می روند. 
دوستانم را می بینم که از دستم می روند. نه که در دست داشته باشم شان. من کی هستم مگر که کسی را در دست داشته باشم. آدم ها که مجسمه خیمه شب زای من نیستند. دوستانم را می بینم که روزی با هم بودیم هر روز و هر زمان. حالا فاصله ها داریم. چیزی هم بین مان خراب نشده است حتی. دوری است و گذشته زمان. ما را عوض کرده است. آدم های دیگری شده ایم. شاید هم را هم ببینیم، دست تکان دهیم و چاق سلامتی کنیم. خیال می کردیم تا ابد رفاقت های مان خواهد بود. حالا دور شده ایم. هم را می بینیم روی چت. هر از گاهی دو خطی می نویسیم. چاق سلامتی است و دیگر تمام می شود. 
دوستانم هستند، گذر کزده اند، گذر کردم و از کنار هم عبور کرده ایم

. هستند و نمی بینم شان. کاش شاد باشند

پ.ن: اینها را دیشب نوشتم. ساعتش را یادم نیست. گشتم پیدا کنم اینجا هم ننوشته بود. خواب و بیدار بودم. دو خطی می نوشتم. بعد یک دفعه از خواب می پریدم. می دیدم دو خط نوشته ام با کلی اشتباه تایپی و خوابم برده است. باید صفحه را می بستم و مثل آدم می خوابیدم. اما خب اذیت می کرد نبودن آن همه دوستان. نمی دانم نوشتن این که دوستانی بودند روزهایی و الان نیستند چه قدر آرام می تواند بکند. اما خب شاید در آن لحظه حس می کردم باید بنویسم که روزی فکر می کردم با سیاوش تا ابد خواهم بود و حالا در پنج سال گذشته چهار-پنج بار شاید حرف زدیم. هر بار هم کلی قربان صدقه ی هم رفته ایم. کلی گفته ایم که چه قدر برای هم خاص بوده ایم. اما خب آن شیمی تمام شده است. گاهی وقت ها آدم فکر می کند که پیری اصلا یعنی زوال این شیمی رابطه ها. 

هیچ نظری موجود نیست: