دارم اين كتاب جديد موراكامي را مي خوانم. نه كه قبلي ها را خوانده باشم. راستش كافكا در كرانه را شروع كردم و بعد از يك فصل دلم را زد و كنار گذاشتم. اين يكي را همين طوري دست گرفته ام و دارم جلو مي روم. اسمش هست 1Q84.
بازي كرده است با كتاب ١٩٨٤ مرحوم ارول. داستان در سال ١٩٨٤ در ژاپن اتفاق مي افتد. براي من جذاب تر از سير و بالا و بلند داستان، ديالوگ ها و مونولوگ ها هستند كه خيلي اوقات بي ربط به خط سير داستان هم به نظر مي رسند.
ديشب داشتم فكر مي كردم چرا ١٩٨٤ را انتخاب كرده براي نوشتن؟ خيال كردم كه حتما سي سال پيش نوشتن از أدمها و رابطه ها آسان تر بوده است. فيس بوك نبوده است. شبكه هاي اجتماعي نبوده اند. چت نبوده است. موبايل نبوده است. نويسنده آسان تر مي توانسته رابطه ها بسازد، واقعي نشان شان دهد. امروز همه چيز پيچيده شده است و غير قابل باورتر. واي به حال نويسنده هاي فردا.
۱۳۹۰ آذر ۲۵, جمعه
۱۳۹۰ مهر ۲۳, شنبه
از درون می تراود
آن هایی هستند، لحظه هایی هستند، که آدم احساس درون اش دیگرگون است. با آن چه باید باشد یا به صورت معمول هست تفاوت دارد. کلمات معانی خودشان را ندارند. از تعبیرها چیزهایی می فهمی که خیال می کنی دیگران نمی فهمند. خودت هم نمی فهمیدی در شرایط غیر. این موقع است که احساس می کنی حرفت درون نمی گنجد. باید بازش کنی. باید بنویسی اش. باید بخوانی اش. باید آوازش کنی. باید موسیقی اش کنی. باید رمان بنویسی. باید فیلم بسازی.
آدم های زیادی هم بوده اند که دنبال این فکرشان رفته اند. مایکل گاندری فیلم ساخته است که از رابطه هایی که باخته است بگوید. باب دیلن از جنگ خسته شده است و اواز خوانده است. ایوان کلیما از نظام توتالیتر کشورش کلافه است و مقاله نوشته است، رمان نوشته است.
آدمی هم هست مثل من که بلد نیست ساز به دست بگیرد. بلد نیست دوربین روی دوش بگذارد. بلد نیست کلمات را کنار هم بنشاند و متن هایی دیگر بنویسد ولی در احساسی شبیه به آن چیزی که «تصور کن» جان لنون را به وجود آورده با او شبیه است. در تردیدی که جی.جی.آبرامز در هستی داشته است و لاست ماحصل همه ی آن شک و تردیدها شده است، شریک آبرامز است. شریک احساسی است با لئونارد کوئن و محسن نامجو. و لحظه هایی هستند که احساس ها به این آدم هجوم می آورند و در تمام این لحظه ها تنها راه فرار از این همه احساس را پیاده کردن آن احساس می داند، به هر زبانی. بعد خیال می کند که می روم موسیقی یاد می گیرم و این احساس را می زنم.
می خواهم به این نوع آدم توصیه کنم، پیشنهاد بدهم که راه را اشتباه می رود. محسن نامجو در فیلم «دیازپام ده» یک جایی آن آخرها می گفت که ساز زدن هم مثل همان قرص است. اثر قرص شاید چهار-پنج ساعت باشد، اما اثر ساز همان پنج دقیقه است که می زنی و باز همه چیز از بین می رود، باید جستجو کنی از نو. بعد می بینی شده ای کسی خود همین نامجو. موسیقی می سازد برای رها کردن خودش، موسیقی اش می شود بازی دست چهار تا بچه مزلف. باید برود روی صحنه بایستد و آهنگ بزند و بخواند برای چهارتا بزغاله که پول داشته اند و داده اند بلیط خریده اند تا یک روز عصرشان را پر کنند. نه می فهمند نامجو چه گفته است، نه چرا گفته است و نه برای شان مهم است بفهمند. می شوی باب دیلن از این شهر به آن شهر باید تور بگذاری برای کسانی که کلمات تو را نمی فهمند.
You know brother, I hate to end up being someone like them. Join my club and let's keep it for ourselves.
۱۳۹۰ مهر ۸, جمعه
چه خیال ها
خیال می کردم آمریکا می آیم، شهر کوچک است، ترافیک نیست و فرصت بازتری خواهم داشت.
خیال می کردم کتاب بیشتر خواهم خواند.
خیال می کردم دانشجوی دکترا می شوم و سر از حقایق امور در خواهم آورد. رباضیات مساله ای که حل می کنم را به دقت یاد خواهم گرفت.
خیال می کردم وقت خواهد بود و گعده از سر خواهم گرفت. تاریخ و فلسفه خواهم خواند و فیلم خواهم دید و موسیقی گوش خواهم داد.
انجمن ایرانی های مقیم شهر را یافتم. از دور عضویتی داشتم در سال ورود. سال بعدش برای انتخابات کمپین کردم. وایس پرزیدنت انجمن شدم. تصویر خودم این بود که می شوم حسن حبیبی دولت هاشمی. پرزیدنت انجمن یکی از اجرایی ترین دوستانم بود.
خیال می کردم می شوم حسن حبیبی ِ یک مدیر قوی مثل رفسنجانی، شورای عالی انقلاب فرهنگی را به دست می گیرم و طرحی در می اندازم.
خیال می کردم شب فیلم خواهیم داشت، فیلم خوب انتخاب خواهیم کرد و دید و حرف خواهیم زد و یاد خواهیم گرفت. خیال می کردم دوستانم که همه دانشجوی دکترا هستند به من نزدیک باشند در نوع دغدغه و لذات. خیال می کردم می نشینیم صحبت می کنیم از تاریخ اسلام. از مذهب.
خیال می کردم قرار کتاب خوانی می گذاریم. خیال می کردم اینجا می نشینیم بررسی تطبیقی کتب آسمانی انجام می دهیم. خیال می کردم در شهرمان کنسرت ایرانی برگزار می کنیم و من می روم رایزنی می کنم، نت ورک می کنم و این کار را خوب بلد هستم که همایون شجریان بیاید، علیرضا قربانی بیاید، سالار عقیلی بیاید، محسن نامجو بیاید و به همکاران و هم صنفی های مان با افتخار نشان دهیم این موسیقی ایران است.
خیال می کردم می توانم دو نفر مثل حمید روزی طلب پیدا کنم که برویم برنامه ریزی کنیم و ابراهیم حاتمی کیا را به جمع مان دعوت کنیم.
نشد. به همین سادگی. نشد.
دوستانم بحث شان بر این بود که در جشن نوروز برای معرفی فرهنگ ایرانی توسط یک جمع از دانشجویان دکترا به مخاطبینی عمدتاً استاد یا دانشجوی دکترا و محقق، اول رقص لزگی باشد یا رقص جاهلی.
دوستانم اصرار داشتند که ما چند تا عکس دختر خوشگل با حجاب های ناقص نشان بدهیم که اینها فکر نکنند در ایران همه چادری هستند. چند تا عکس نشان بدهیم دخترها و پسرها با هم اسکی می روند تا فکر نکنند ما امل هستیم.
دوستانم بحث شان بر این بود که موسیقی را کم کنیم، خسته کننده است. یک چیز شاد باشد. از ابهت ایران باستان بگوییم و این که کورش و داریوش بهترین آدم های تاریخ بوده اند و تاریخ بشریت مدیون ایران باستان است و منشور حقوق بشر و اینها. بگوییم و تاکید کنیم که ما عرب نیستیم.
دور هم جمع شدیم شعر بخوانیم، بهانه باشد. دوستانم گفتند شرابش کو؟ مستی ام از سر پرید.
حالا خسته شده ام. دوره ی مدیریت ام در انجمن تمام شده است و هیچ هیچ هیچ رغبتی به تمدید و تلاش برای کمپین مجدد ندارم. خسته شده ام از دیدن آدم ها به طور کل. از مهمانی های شان، از دور هم جمع شدن های شان، از با هم کافی خوردن ها. از همه چیز. زمان نیاز دارم برای بازسازی خودم و آن چه با خودم کردم.ترجیح می دهم اگر وقت خالی برای کافی دارم، اگر یک ساعت می خواهم کافی بنوشم برای آرامش، بروم کافه ای که کسی من را نشناسد، لازم نباشد با کسی حرف بزنم. یک کافی بگیرم و یک کتاب دستم باشد. کتاب را بخوانم و بدون این که به لیوان کافی نگاه هم بیندازم آرام آرام بنوشمش. یک ساعتم که تمام شد کتابم را زیر بغلم بزنم و لیوان را در سطل آشغال بندازم و بروم دنبال کار دوباره.
می گویند که ادامه دادن این مسیر شاید به افسردگی منجر شود. آدم را به انزوا بکشاند و روحیه شاد را از آدمی بگیرد. خیال نمی کنم این برای مثل منی صدق کند. زمان زیاد داشته ام تا به خودم نشان دهم که اگر بخواهم توانایی سوشیال بودن را دارم. می توانم دوست پیدا کنم و در جمع ها باشم و احساس غریبگی نکنم. بعضی تنهایی ها از سر ناچاری نیستند. فرصت هستند و آدم لیاقت این را دارد که بعضی اوقات به خودش فرصت بدهد.
خوش حال هم هستم که به احتمال زیادی کسی از «آن» دوستانم این صفحه را نمی خواند و آن ها که این صفحه را می خوانند شاید این قدر درک کنند که قضاوت نکردم راجع به سطح علاقه ی آدم ها. فقط دارم می گویم چیزی که برای «آن» ها علاقه است و لذت برای من علاقه و لذت نیست و گاهی خسته کننده و حوصله سر بر و اعصاب خرد کن و انگیزه کش و نامطبوع است. و خب حداقل «خیال» می کردم که شاید این طور نباشد. خیال می کردم که شاید علاقه های مان شبیه باشد، خب نبود.
۱۳۹۰ مهر ۲, شنبه
دوستی ها
شبکه ای.بی.سی خانواده یک سریالی دارد به نام Greek که داستان زندگی آدم هایی است در دوره ی لیسانس در دانشگاهی فرضی در اوهایو. آدم ها عمدتا در Fraternity و Sorority زندگی می کنند. کاری به بالا بلند قصه و افتادن و در آمدن از عشق ها و مثلث های عشقی و روابطی که ساخته می شوند و نابود می شوند و رقابت ها و حسادت هایش ندارم که اگر کسی حال و حوصله ی دیدن یک سریال جوان پسند را داشته باشد، می تواند ببیند و سر در بیاورد.
یک جایی از فیلم، کیسی یک جمله ی ساده ای می گوید که آدم ها دو دسته اند: گسانی که با تو برای همیشه می مانند و کسانی که تنها درخششی در زندگی ات هستند و می روند.
دوستانم را می بینم که از دستم می روند. نه که در دست داشته باشم شان. من کی هستم مگر که کسی را در دست داشته باشم. آدم ها که مجسمه خیمه شب زای من نیستند. دوستانم را می بینم که روزی با هم بودیم هر روز و هر زمان. حالا فاصله ها داریم. چیزی هم بین مان خراب نشده است حتی. دوری است و گذشته زمان. ما را عوض کرده است. آدم های دیگری شده ایم. شاید هم را هم ببینیم، دست تکان دهیم و چاق سلامتی کنیم. خیال می کردیم تا ابد رفاقت های مان خواهد بود. حالا دور شده ایم. هم را می بینیم روی چت. هر از گاهی دو خطی می نویسیم. چاق سلامتی است و دیگر تمام می شود.
دوستانم هستند، گذر کزده اند، گذر کردم و از کنار هم عبور کرده ایم
. هستند و نمی بینم شان. کاش شاد باشند
پ.ن: اینها را دیشب نوشتم. ساعتش را یادم نیست. گشتم پیدا کنم اینجا هم ننوشته بود. خواب و بیدار بودم. دو خطی می نوشتم. بعد یک دفعه از خواب می پریدم. می دیدم دو خط نوشته ام با کلی اشتباه تایپی و خوابم برده است. باید صفحه را می بستم و مثل آدم می خوابیدم. اما خب اذیت می کرد نبودن آن همه دوستان. نمی دانم نوشتن این که دوستانی بودند روزهایی و الان نیستند چه قدر آرام می تواند بکند. اما خب شاید در آن لحظه حس می کردم باید بنویسم که روزی فکر می کردم با سیاوش تا ابد خواهم بود و حالا در پنج سال گذشته چهار-پنج بار شاید حرف زدیم. هر بار هم کلی قربان صدقه ی هم رفته ایم. کلی گفته ایم که چه قدر برای هم خاص بوده ایم. اما خب آن شیمی تمام شده است. گاهی وقت ها آدم فکر می کند که پیری اصلا یعنی زوال این شیمی رابطه ها.
۱۳۹۰ شهریور ۲۶, شنبه
من از شلوغی بسیار رد پا بیزار
نبودم. اما خب می شوم. سگ می شوم و این موس را بر می دارم و می افتم به جان فرند لیست. لیست بلند بالایی هستند همیشه این گوشه ی جی.میلم که سبز و نارنجی و خاکستری هستند. سال به سال روی مان به روی هم نمی افتد و حال نمی پرسم و نمی پرسند. پس به چه کار می آید این لیست؟ برود بگذارد در کوزه آبش را بخورد جی.میل با این تکنولوژی. موس را بر می دارم و تک تک نگاه شان می کنم. رایت کلیک. لفت کلیک و بلاک. دانه دانه حذف شان می کنم. می شوم مثل بچه ی تنبل و خسته ای که امتحان درسش را می دهد و از سر امتحانش راحت می شود و کتاب را برگ برگ جدا می کند و می سوزاند. خیالش نیست که دو سه ماه دیگر همین برگه ها به کارش می آیند و زندگی با یکی دو امتحان ثلث سوم تمام نمی شود. می سوزانم و بر باد می دهم. به دست خودم. فیس بوک را باز می کنم نوشته است فلان قدر رفیق. غلط کردی می گویی تو چهارصدتا رفیق داری. اگر رفیق من هستند پس کجا هستند؟ تعارف نداریم که. دل تنگ بشوند گوشی را بر می دارند زنگ می زنند حال بپرسند. کدام شان؟ رفاقت این طور نیست که یک تکه گچ دستت گرفته باشی و از کنار خانه ی یارو رد می شوی روی دیوارش یک خط بکشی. باید در بزنی بروی بنشینی تو دوکلمه حرف بزنید. قربان صدقه رفتن و دیوار خط خطی کردن که رفاقت نیست. خاله بازی است. جمع کنید بساط رو. من را قاطی خاله بازی تان نکنید. رفیق های من ستاره های آسمان اند. آن ها که رفیق اند فاصله شان را از من با سال نوری می سنجند و آنها که نزدیکند فقط هستند، چهره ای، دیداری، خنده ای و دیگر هیچ.
پ.ن: شاید برای کسی که نداند باید بگویم که عنوانی که در بالا گذاشتم از فاضل نظری است و خب با حال درونی من در این موقع از روزگار هم خوانی دارد.
پ.ن: شاید برای کسی که نداند باید بگویم که عنوانی که در بالا گذاشتم از فاضل نظری است و خب با حال درونی من در این موقع از روزگار هم خوانی دارد.
۱۳۸۹ بهمن ۱۳, چهارشنبه
من ِ چند شخصیتی
نه که از سر ریا باشد آن طور که می گویند. ریا چیست اصلاً؟ پروجکشن های مختلف شخصیت هستند در ابعاد مختلف با اقتضائات مختلف در این شبکه های اجتماعی و گاهی حتی انفرادی.
فیس بوک درش به روی همه باز است. دوستان خوشه بندی نشده اند. فامیل و رفیق مدرسه ای و دانشگاهی و همکار و غیره هستند. مثل یک مال بزرگ است. همه قدم می زنیم و ویترین ها را نگاه می کنیم. بعضی کمتر و بعضی بیشتر جنسی از ویترین ها بر می داریم و دست می گیریم. چیزی برای قایم کردن هم نداریم. همه می بینند اما همه چیز را خب طبیعتا نمی بینند.
به گودر که می رسم تعداد رفقا می ریزد یک هو. کمتر می شوند اما خب بیشتر می شناسم شان. احساس خانه بودن را بیشتر می کنم. همه شان دوستانی هستند که طیف دوستی مان خارج از این دنیای اینترنت هم مقادیر ویژه ای دارد. احساس هم خانگی با دوستان گودری ام دارم. از بیرون که می آیم شاید حتی بروم چند کلمه ای چغلی این و آن را بکنم. بروم پشت سر فلانی و فلانی هم حرف بزنم و دلخوش باشم که این غیبت نیست. درد دل درون خانه ای است.
وبلاگ برای من مثل دفترچه یادداشت است. این یکی که الان می نویسم بیشتر شبیه سیاه مشق است. حرف حساب که کلا ندارم و اگر داشته باشم اینجا نمی زنم معمولاً. هر وقت حال و حوصله ای داشته باشم می آیم سیاه می کنم. چرک می نویسم تا فقط بتوانم بنویسم شاید. می دانم فلانی و فلانی هم می خوانند احتمالاً. ذوق و کیف و افتخار می کنم که فلانی و فلانی می خوانند. آرزو می کنم فلانی و فلانی هم بخوانند. امید دارم فلانی نخواند. نمی دانم فلانی اصلاً برایش مهم است بخواند یا نه. می دانم فلانی هایی هم شاید باشند که به اشتباه از سرچی، صفحه ای آمده باشند اینجا را ببینند و احتمالا بار اول و آخرشان است که این دفترچه را می بینند.
و خب آدم قرار نیست فقط یک دفترچه یادداشت داشته باشد. دفترچه هایی دارم از رنگ های مختلف، از زبان های مختلف. هستند دفترچه هایی که یقین دارم کسی جز خودم نمی بیند و نمی خواندشان. بعضی های شان خیلی وقت است مدفون و فراموش شده اند. بعضی ها را هر از گاهی می روم دستی به سر و ری شان می کشم؛ باز می کنم و صفحه ای سیاه می کنم. بعضی ها هنوز سفید اند. این ها هنوز آن من هایی هستند که زائیده نشده اند. زائیده که شده اند هنوز صورت زبانی پیدا نکرده اند. بیشتر به خیال و وهم و آرزو می مانند.
توئیتر است که با آن بیگانه ام. کلاً برای آدمی مثل من که حرف عادی اش را مزه مزه می کند و آخر از گفتن اش پشیمان می شود توئیتر کابوس است. باید حرف بزنی و کوتاه بگویی و پر تناوب بگویی. من دوست دارم دیر دیر دوستانم را ببینم اما وقتی دیدم بنشینم و دل سیر حرف بزنم. خب البته خیلی اوقات حرف زیادی هم برای گفتن نیست. هر حرفی که ما می خواهیم بزنیم را قبل تر زده اند. ایده هایی بود که روزی به ذهنم رسید از رابطه ی ذهن و بدن. امسال که کلاس فلسفه ی مدرن نشستم دیدم اسپینوزا ایده ها را خیلی قبل تر از وجود من گفته است. اما خب دوست دارم از اسپینوزا هم اگر می گویم طول بکشد. زیاد حرف بزنیم و طولانی. توئیتر هم برای خودش دنیایی است. اکانتی دارم و گه گاهی دو خط چیزی.
می دانم که در فضای ذهنی امروزی حرف زدن از مرز و خط کشی شاید مسخره به نظر برسد و من اصراری ندارم که این دنیاهای اجتماعی (گاهاً انفرادی) خودم را از هم جدا کنم. اما خب خیلی اوقات حس می کنم حرفی می خواهم بزنم و این حرف از جنس گودر است. این یکی از جنس فیس بوک است. آن یکی مال فلان وبلاگ است. اگر گاهی به نظرت آمد که منی که در فیس بوک می بینی با من گودر متفاوت است بر من خرده نگیر. دنیای این روزهای من همین طور است دیگر.
اشتراک در:
پستها (Atom)