۱۳۸۹ آبان ۱, شنبه
۱۳۸۹ مهر ۳۰, جمعه
جواب های مان در باد می دوند
سوت می زدم تنهایی
صدای سوت زدن دان هم می آمد
آمد پیشم گفت امیدوارم ریسرچت از این مدل نباشه
حتما مثل خنگ ها نگاهش کردم کردم که پرسید احتمالا نکته ام را نفهمیدی
گفتم اره نفهمیدم
گفت امیدوارم جواب ریسرچت در باد نره
خندیدم
گفت تو هم سوت می زنی
گفتم تنها ابزار موسیقیایی منه دیگه
خواستم بهش بگم مثل مشهد که مکه ی فقراست - سوت هم موسیقی ما بی سوادهاست
خب دان نه می دونست مشهد چیه و نه لابد مکه
نگفتم
باید بهش نزدیک می شدم. گفتم می دونی باب دیلن داره میاد هفته ی بعد اینجا؟
خوش حال شد. بیشتر شاید از این که من دوست داشتم برم گوش بدم موسیقی اش رو
گفت به سن ات نمی خوره از این چیزا گوش بدی. من رو که می بینی شصت و پنج سالمه. با این آهنگها بزرگ شده ام
خواستم بگم به قول شریعتی ما پیرمرد بیست و پنج ساله ایم. دیدم دان شریعتی رو هم نمی شناسه
سر گرم کارم شدم و سر گرم کارش
کارم تموم شد براش دست تکون دادم و بیرون رفتم
برام آخر هفته ی خوشی آرزو کرد
سوت می زدم
سوتم جلوتر از خودم در باد می دوید
۱۳۸۹ مهر ۲۴, شنبه
باور نمی کنم
سخته برام دیدن این که جک در فیلم دیگری- با لباس دیگری- در حالات روحی دیگری بازی کنه. جک باید همان آدم مرددی باشه که در کار خودش جلو رفته و در کار خودش مونده.
جک باید همیشه چشم هاش قرمز باشه. جک نباید بتونه احساسی که ازش لبریز هست رو نشون بده. جک باید هر بار می خنده لبخندش هم تلخ باشه.
باور کردنش برایم سخت است که جک یک بازیگر باشه مثل همه ی بازیگرها. نمی خواهم باور کنم که جک پول گرفته است تا نقش بازی کند.
جک باید همان مرد تنهایی باشد که پشت پیانو می نشیند و آهنگ می زند.
جک باید همیشه نفس نفس بزند. در زندگی واقعی اش هم. جک باید همیشه به دنبال کیت باشد و نتواند یک کیت را کنار خودش نگه دارد. جک باید نتواند.
جک باید کسی چز ماتیو فاکس نباشد. راستش ماتیو فاکس باید کسی جز جک نباشد. نمی خواهم باور کنم که تاکسیدو مشکی می پوشد و دست یک مدلی- بازیگری را می گیرد و روی فرش قرمز می رود و می تواند بخورد و سرش را گرم کند برای افتر پارتی.
نه. نه که نخواهد- جک اصلا نباید بتواند.
بگذارید به یک چیز ایمان بیاورم.
دکورها را جمع نکنید بروید سر زندگی تان. بازی تمام نشده است. من تسلیم این «صحنه آرایی تان» نمی شوم. این بار نه. باورتان کرده ام. شما حق ندارید با باور من بازی کنید. شما حق ندارید در سالن کنسرت هنرمند محبوب من با موبایل حرف بزنید.
من کسی نیستم که از حق حرف بزنم. حق اصلا چیست؟ این یک خواهش است. خواهش می کنم موبایل تان را خاموش بکنید یا بروید بیرون حرف بزنید. بیرون سیگار هم می توانید بکشید اگر خواستید. فقط بروید لطفا.
۱۳۸۹ مهر ۲۲, پنجشنبه
قصه گو
پ.ن: این نوشتار خرد است. نوشته ای است از سر احساس و دورتر از منطق. البته نویسنده هنوز نمی داند فرق احساس و منطق چیست و مرزی بین احساس و منطق وجود دارد یا نه. اگر بتوان فرض کرد که طبق قرایت رسمی؛ دو سرطیفی قرار دارند این نوشتار به احساس متمایل تر است.
***
زمانی را یادم هست که تعصب بیشتری روی چیزهای بیشتری داشتم. ناراحت می شدم اگر کسی می گفت که آژانس شیشه ای حاتمی کیا رونویسی خوبی از بعداز ظهر سگی لومت است. ناراحت می شدم و البته سعی می کردم ظاهری حفظ کنم و ناراحتی نشان ندهم. خب حالا خیالم که این تعصب ها در کمیت و کیفیت کمتر شده باشند. حالا بعداز ظهر سگی را می بینم و بیشتر از آقای کارگردان خودمان اومت را تحسین می کنم.
***
باز یادم می آید که یکی از این متعصب له ها برای من علی شریعتی بود. در فضایی هم درس خواندم و بزرگ شدم که شریعتی خواندن و دوست داشتن چندان مطبوع نبود و خب شاید همین هم تشویق کننده ای بود برای متفاوت بودن و نمی دانم چه. سیزده چهارده ساله بودیم که با مدرسه رفتیم کلاردشت و شب را کنار دریاچه چادر زدیم برای خواب. همان سفری بود که معلم مان از ویلایی که اولیا جور کرده بودند بیرون آمد و گفت این خانه غصبی بوده است و مال بنیاد است و نماز خواندن ندارد و حتی نگذاشت با آب خانه وضو بگیریم و صف مان کرد رفتیم کنار جاده نماز مغرب خواندیم و صبح زدیم بیرون و کنار دریاچه چادر زدیم. چادر هم که نداشتیم. موکت پهن کردیم و آتش روشن کردیم و معلم ها تا صبح کشیک دادند که سگی شغالی گرگی بیماری مزاحم بچه های مردم نشود.
خب کنار دریاچه بودیم و می خواستیم برویم شنا و آب تنی. من چه می دانستم و بچه بودم. مایو پوشیده بودم و نمی دانم خیالم شاید بامزه بود که حتی در آب هم که نیستم مایو پایم باشد. یکی دو بار فهمیدم معلم ها بد نگاهم می کنند. به روی خودم نیاوردم. یکی شان بالاخره برگشت و گفت اگر مقلد شریعتی هم باشی به خدا این طور لباس پوشیدن درست نیست یا چیزی در همین مایه ها. من چه می دانستم اداب و مارودات اجتماعی را. پاستوریزه بودم خب. اما ان قدر تعصب به شریعتی داشتم که از ان همه چیز؛ این قسمت به خیال خودم تکه پراندن به دکتر برایم پر رنگ بماند.
***
خب هم کلاسی نوه ی بزرگ پسری شهید مطهری باشی و در مدرسه ی فلان درس بخوانی و حرف مرتضی مطهری برایت حجت نباشد؟ فضا طوری بود که بحث می کردیم حرفی می زدیم فصل الخطاب بحث ها مرتضی مطهری بود و من تا می خواستم از شریعتی حرف بزنم فصل الخطاب می آمد که آن کتاب اسمش اسلام شناسی نیست و اسلام سرایی است. قبل تر دقیق یادم بود حالا یادم نیست و مرجع هم در دسترس نیست. یک جایی آقای مرتضی مطهری نوشته بود که من در قطار مشهد تهران که بودم کتاب این آقا را خواندم. مثلا در ادبیات بیست بود و در جامعه شناسی مثلا پانزده بود و در فلان فلان بود و در اسلام صفر.
خب آن وقت این حرف برای من لاقل سنگین بود. خفه ام می کرد. بعضی وقت ها سعی می کردم فرار به جلو کنم و بگویم از کجا معلوم که حرف های خود آقای مطهری همه اش درست باشد که فصل الخطاب بالاتری می آمد که تک تک این کلمات مورد تایید است.
حالا- همین حالا که نه؛ مدتی است- فکر می کنم می بینم بنده ی خدا مرتضی مطهری راست می گفت ها. این شریعتی بدبخت اسلام را می سرود. شعر می گفت انگار (تعبیر خیابانی شعر). اسلام یا هر شریعت رسمی دیگری چفت و بستی دارد و متولیانی. شریعتی زور زیادی می زد. اسلام به معنی رایج و متداول آن با قرایت مرتضی مطهری و دوستان سازگاری بیشتری دارد؛ به ایشان نزدیک تر است. شریعتی فضای ایده آل ذهنی داشت و می خواست آن را در مدلی اسلامی تطبیق دهد. این را من بعدها از شرلوک هلمز یاد گرفتم و الان هم نوشته ام چسبانده ام بر درب آزمایشگاه مان که تعبیر شواهد برای این که با مدل ها و تیوری های ما درست در بیایند اشتباه بزرگی است؛ باید تیوری ها را با مشاهدات تطبیق داد. و خب شریعتی حاضر نبود از مدلش کوتاه بیاید. محبور بود بسراید.
***
چرا دارم این ها را می نویسم؟
چند روزی است همسایه های گودری مان راه افتاده اند و ژانر شریعتی راه انداخته اند و دیواری کوتاه تر انگار پیدا نکرده اند. ژانر شوهر خواهر و زن بابا اینها انگار تمام شده است و یا حالا هر چی.
حالا البته نه من دیگر آن آدم قبلی هستم و نه شریعتی. دل لعنتی هم دیگرآشوب نمی شود. می گویند و می روند و سوژه ی جدید پیدا می کنند. مقدسات ام نیست (و بود روزی) که تهدید کنم و حالم خراب شود. تازه تهدید کنم زورم مگر به کجا می رسد؟
دیده ام و خوانده ام. عیب و نقصان دیده ام در آثارش. شنیده ام که به شاعری گمنام به نام استاد شاندل رجوه می دهد و گشته ام و اثری از استاد پیدا نکرده ام و مشکوک شده ام. اما خب
اما خب دوستش دارم. مثل کودکی که بابانویل را دوست داشته باشد حتی اگر بزرگ تر شود و بفهمد که بابانویل سرکاری بوده است. خاطره ی خوش بچه گی اش وقت هدیه گرفتن و خیال و انتظار وبابانویل که دروغ نبوده است. لذت اش برده است. هنوز هم خیالش و بازسازی آن حس برایش لذت دارد. برای من هنوز کویر خواندن خاطره ی خوشی است. یادت هست ماتریکس را؟ استیک را می گذاشت در دهنش. می گفت می دانم که این احساس لذیذ بودن غذایم دروغ است. فقط سیم هایی هستند به مغز من متصل که این احساس را در من القا می کنند اما خب دوستش دارم.
کاش همه بابانویل من را دوست داشته باشند. بابانویلی که حالا در آن طرف پشت میله ها رها است مثل قیصر اش.
***
پ.ن:
۱- خسته می شود آدم گاهی وقت ها از منظم فکر کردن و مقدمه -روش- نتیجه- بحث-پیشنهاد-مرجع نوشتن. اینجا رها کمی لحظه ای
۲- سیستم عامل جدید است هنوز با کیبورد فارسی اش مشکل دارم. ویرگول و همزه را پیدا نکردم. ایراد تایپی عمدی یا سهوی نیست. مجبوری است.
اشتراک در:
پستها (Atom)