۱۳۹۳ فروردین ۸, جمعه

از کنسرت هایی که نرفتیم یا مانیفست «چرا کنسرت نامجو را تحریم می کنم؟»

من محسن نامجو را دوست دارم. خودش را که نه شاید، نمی شناسمش. موسیقی اش را دوست دارم. زمانی خیلی بیشتر از این که الان دوست دارم هم دوست داشتم. اما خب دیگر الان آن زمان گذشته است. بعضی از موسیقی ها حاطره هایی زخم دار شده است که گوش کردنش آزارم می دهد. در نتیجه کمتر نامجو گوش می دهم. اما هنوز از شنیدن بعضی کارهایش لذت بی اندازه می برم. یک بار هم بیشتر از نزدیک ندیدمش. حدود ده سال پیش بود که تب نامجو شروع کرده بود همه جا را گرفتن. من و دوستانم هم آهنگ هایش را گیر آورده بودیم و لذت می بردیم ( آن وقت ها نمی شد اثرش را خرید. بعدها که شماره حساب داد و آلبوم بیرون داد هزینه آن آلبوم ها را به حسابش واریز کردیم). نشسته بودیم با موسی و مسعود در اتاق مان در حوزه هنری، ساختمان جدید طبقه سوم. بعد از ساعت اداری حوزه بود که کار ما تازه شروع شده بود و کارمندها همه رفته بودند. از یک جایی متوجه شدیم که صدای نامجو دارد می آید. از سلیقه ی کسی که نامجو را با صدای بلند در راهروهای حوزه هنری پخش می کرد لذت بردیم. کمی گذشت و دیدیم صدا هنوز ادامه دارد. از دفتر بیرون رفتیم که ببینیم این خوش سلیقه کدام یک از همکاران مان است. صدا از اتاق قاسمی می آمد که مشکوک مانم کرد. یادمان آمد چهارشنبه عصر است و وقت گعده علی معلم دامغانی در اتاق قاسمی. در را آرام باز کردیم و وارد شدیم. نامجو روی صندلی نشسته بود و سه تار می زد و می خواند. معلم آن طرف تر نشسته بود و گوش می داد. حسام الدین سراج هم نشسته بود. یادم نیست که علیرضا قزوه هم در اتاق بود یا نه. دو سه نفر دیگر هم بودند که من نمی شناختم شان. من و موسی و مسعود هم ایستادیم و تماشا کردیم و ذوق. 

نامجو داشت جبر جغرافیایی را می خواند: «تو که زاده ی آسیایی و صبونه ات شده سیگار و چایی...». تمام که شد علی آقا معلم گفت این که همه اش مواد مخدر بود. یکی دیگر بخوان. نامجو ترشید. گفت حالا یک شعر کلاسیک می خوانم و شروع کرد «رو سر بنه به بالین... »  مولانا را خواند. با همان مسخره بازی های خاص خودش. معلم زل زده بود به ساز زدنش. تمام که شد معلم باز گفت این هم که دوباره همان فضای مواد مخدر بود. سراج پادرمیانی کرد و مزه ریخت تا یخ فضا بشکند. معلم زبانش تیز بود اما معلوم بود کار را دوست داشته است. نامجو گفت خب شما کار من را دوست ندارید. دیگر دلیلی ندارد حرفی بزنیم. من می روم. معلم گفت نه. نه. الان برو اما بعدا برگرد. باید با هم حرف بزنیم بیشتر. من چیزی دیدم که دوست داشتم و چیزی دیددم که دوست نداشتم. نامجو سازش را جمع کرد و سرش را انداخت که بیرون برود. تنها بود. ما دنبالش رفتیم. کمی توی راهرو گپ زدیم. دمغ بود و بی حال. دعوتش کردیم که بیاید مصاحبه کنیم. خوشش آمد و قبول کرد. شماره موبایلش را داد یه یک 935 ایرانسل بود. نامجو رفت و ما خمار آن روز ماندیم. مصاحبه انجام نشد به هر دلیل. نمی دانم آیا دوباره به دیدن علی معلم آمد یا نه. اما نتایج آن دیدارها هر چه بود به گمانم رو به جلو بود. ارشاد به نامجو اجازه تکثیر آثارش را نمی داد و نامجو توانسته بود حوزه هنری را راضی کند که از قدرت فرا ارشادی خود استفاده کند و آلبومش را منتشر کند. تا امروز هم تنها اثر محسن نامجو که به صورت قانونی در بازار ایران موجود است آلبوم ترنج است که حوزه هنری منتشر کرده است. من دیگر به جز آن محسن نامجو را رو در رو ندیدم. اما خب با موسیقی اش زندگی ها کرده ام.
***
حالا ده سال از آن روزها گذشته است. من پیرتر و نامجو پیرتر. من این گوشه دنیا و نامجو هم جایی همین نزدیکی ها. هر دو مهاجر. نامجو دیگر ان آدم قبلی نیست. من هم نیستم. یک ماه دیگر می آید همین نزدیک ما برای اجرای کنسرت. دو دل هستم بروم یا نروم. من با نامجو زندگی کرده ام. من با این آهنگها عاشق شده ام و شکست خورده ام. تحمل دیدن این که نامجو برود روی سن و آهنگش را بخواند و چارتا بچه مزلف پایین سن برایش کف و سوت و جیغ بزنند* را ندارم. برای من موسیقی نامجو از شخص نامجو و طرفدارانش جدا شده است. موسیقی که در تنهایی گوش داده ام و کنارش رشد کرده ام و جمع شده ام و در خودم فرو ریختم را نمی خواهم که فاحشه اش کنم. صاحب این موسیقی من هستم روی دستگاه تلفن و کامپیوتر خودم و در تک تک سلول های مغزی ام. نامجو وسیله است. نامجو بهانه است. 

این البته مانیفست من است برای کنسرت محسن نامجو نرفتن به علت همه آن رشته تعلقات عاطفی/روحی. طبعا نفی کنسرت رفتن نیست. استاد شهرام شب پره عزیز اگر کنسرت در این نزدیکی برگزار کنند خودم می شوم اول بچه مزلف عالم و برایش می رقصم. 

* یک ویدیویی هست از اجرای آهنگ بی نظیر «دهه شصت» نامجو. ببینید. ترانه موسیقی عالی است و بی اندازه رفرنس های نوستالژیک در سرتاسر ترانه روان است. ویدیو را ببینید که کجایش است بچه مزلف ها ارضا می شوند و جیع و نعره می کشند. راهنمایی می کنم که دنبال دختر همسایه بگردید.

۱۳۹۲ اسفند ۲۷, سه‌شنبه

خیال هایی از مصاحبه

س - استاد. می خواستم خواهش کنم که اگر می شود از تولد سی سالگی تان برای ما بگویید.

ج- تولد سی سالگی؟ این حرف اصلا یعنی چه؟ منظورتان این است که از سی امین سالگرد تولدم برای تان بگویم؟ خب من راستش این بازی ها را قبول ندارم و دوست ندارم. سال که یک قرارداد بیشتر نیست. من می دانم، شما هم می دانید و من راستش واقعا به این باور دارم که زمان تابعی متانوب نیست. زمان بر خلاف کره زمین بر مداری دایره ای حرکت نمی کند. زمان بر روی خط به جلو می رود و این گردش زمین در مدار کروی است که ما را به این پندار غلط می اندازد که انگار زمان می چرخد. اگر شما هم مثل من به این مفهوم باور بیاورید دیگر نه برای کسی تولد می گیرید و نه این سوال را می پرسید. 
اما خب آن سالها قبل من هم مثل شما هنوز زمان را با واحدهای متناوب می سنجیدم. روز و هفته و ماه و سال می شمردم. این تناوب ها گذشتند تا عدد سالها به ۳۰ رسید. می دانم. می دانم. شما هم می دانید که برای پسر بچه ها این عدد خیلی دلهره آور است. من هم پسر بچه ای بیشتر که نبودم آن روزها. خیالها در ذهنم داشتم و آرزوها. خب عدد تناوبی من به ۳۰ رسیده بود و هیچ کدام از آن خیالها به واقعیت نرسیده بودند. این دردناک بود. ۳۰ ساله شده بودم و هنوز رمان خودم را ننوشته بودم، موسیقی راک خودم را تولید نکرده بودم، نمایشنامه جهان سوز خود را مکتوب نکرده بودم، فیلم داستانی ام را رو به روی دوربین نبرده بودم، مقاله ام را در ژورنال نیچر چاپ نکرده بودم، ویولن زدن را یاد نگرفته بودم، ماری جوآنا نکشیده بودم، شکست عاطفی نخورده بودم و در عین حال در روابط اجتماعی ام آن که می خواستم نبودم...
حالا که بر می گردم و به آن روزها می نگرم راستش خنده ام می گیرد. کاش می شد گوش آن پسر بچه تازه ۳۰ ساله را می گرفتم و می کشیدم سمت خودم. در گوشش زمزمه می کردم که همه چیز خوب می شود. لازم نیست غصه بخورد، نیازی به آن زهرماری نیست. کاش می شد برگردم و به آن پسربچه تمامیت خواه و زیاده خواه بگویم که خوشی ها و آرامش ها و آسودگی ها و افتخارات در آینده به دنبالش هستند. چه ساعت ها که از آن پسرک تلف شد در آن سالها که می توانست بهتر بگذراند. دلم برایش می سوزد اما خب آینده اش روشن است. کاش می شد این نوید را به عنوان هدیه تولد برایش بگیرم. یادم از چهره اش در آن سالها که می افتد غصه ام می گیرد. اما خب مهم این است که می گذرد. آن پسرک در هم رفته ی آن سال الان روبروی شما نشسته است. روبروی شماکه در ظاهر نشسته است، در واقع برای خودش در قله های افتخار نشسته است و در منتهای طلب خود کامران شده است.

از کتاب «دیالوگ هایی در آینه» - نشر سخن

۱۳۹۲ اسفند ۱۴, چهارشنبه

تصور کن

برای یک سفر کاری رفته بودم شیکاگو، کوتاه و سریع. استادم هم همراهم بود. دو به شک بودیم که با قطار برویم یا هواپیما یا رانندگی کنیم. هواپیما و راحتی اش را به خاطر قیمت بی خیال شدیم. فکر کردیم و تجربه های مان را کنار هم گذاشتیم و دیدیم که قطار هم بی نظم و کثیف و همیشه با تاخیر است. قرار شد رانندگی کنیم. کنیم که در حقیقت نه. استادجان پشت رل نشست و زحمت اش را بر عهده گرفت. رانندگی اش از من تندتر بود و زودتر رسیدیم، فقط سه ساعت در راه بودیم. برنامه مان چند جلسه ی کاری با همکار دیگرمان در دانشگاه شیکاگو بود و شرکت در یکی از جراحی های مغزی شان. 
شب اول که رسیدیم و در هتل «چک-این» کردیم هنوز از همکار خبری نبود. دونفری راه افتادیم و سرما را گز کردیم که من هوس پیتزای شیکاگو کرده بودم. فرق اصلی پیتزای شیکاگو با پیتزای نیویورک ضخامت نان شان است. هر چقدر نیویورکی ها پیتزای شان را نازک دوست دارند، در شیکاگو نان را ضخیم می پزند. ابعاد خودمان و قیمت پیتزا را نگاه کردیم و تصمیم گرفتیم یک پیتزا سفارش دهیم و با هم سهیم شویم. مشکل البته این بود که استاد جان دوست داشت سبزیجات میل کند و من هوسم به گوشت بود که آن هم با یک پرسش ساده حل شد. پیشخدمت مان گفت که حدود یک ساعت طول می کشد تا پیتزا پخت شود. ما هم خسته و هم گرسنه بودیم و هم کار داشتیم. سفارش پیش غذا دادیم. من از سیب زمینی های سرخ کرده ی فلفل-نمک-سیر زده گرفتم و کریم مرغ سفارش داد. تا پیش غذا را بیاورند من لپ تاپم را در آوردم روی میز گذاشتم و یک مقاله ای که تازه خوانده بودم را برایش خلاصه کردم و با هم بحث کردیم. خوش گذشت تا پیتزای مان آمد. هر کدام سه قاچ داشتیم که من با همان سه قاچ تا حد مرگ سیر شدم و کریم یکی را جعبه کرد با خودش ببرد. 

روز آخر قرار شد با همکارمان برویم شام. گفت می آیم نزدیک هتل تان برویم یک رستوران. من و کریم قبل ترش صحبت کرده بودیم و من وعده ی رستوران ایرانی بردنش داده بودم. کریم گفت برویم هرجا علی می گوید. دو به شک بودم بین رضا و نون و کباب. قرارمان رضا شد. همکار عزیزمان (که برای خودش دانشمند نمونه و مشهوری در شیکاگو است) آمد دنبال مان. قبل وارد شدن یکی به شانه های همکارجان زد و خندیدند و رفتند. Nicho پرسید که اینجا چه کار می کنی که رفیقش گفت آمده ام با یک فعال فلسطینی جلسه دارم. نشستیم سر سفره. من بودم و کریم و نیکو و موکتا که قرار بود بیاید. نیکو گفت همین لحظه این میز را نگاه کنی همه تمدن های مهم بشری پشت میز نشسته اند. ایران را می گفت و مصر و خانه اش یونان را. برایشان سوپ جو سفارش دادم و کشک بادمجان و کباب سلطانی. دوستش را دوباره دیدیم، همان که آمده بود با فعال فلسطینی دیدار کند. نیکو من و کریم را معرفی کرد. اسمم را که شنید گفت که تو هم که از همان گوشه های دنیا باید باشی که سر تکان دادم و تایید کردم. بعدتر Nicho برایمان گفت که رفیقش اسراییلی است. خندیدم، گفتم می بینی چطور فلسطینی و اسراییلی باید در رستوران ایرانی هم صحبت شوند و دیدار کنند؟ خندیدیم. خوش رفت. خوش گذشت. شاد شدیم آن شب هم