ترجمه کرده اند زندگی کردن. پیرمرد می گردد. می داند شش ماه دیگر تمام می شود. می گردد تا معنای زندگی را پیدا کند. می خواهد لذت زنده بودن را بچشد. لذتی که سی سال لا به لای کاغذها در اداره گم کرده است. کاغذ امضا کرده است و از این اتاق به اتاق دیگر فرستاده است. سی سال تمام.
می گردد. می خواهد لذتی را تجربه کند قبل از مردن. لذتی آن قدر لذیذ که آرامش کند. بتواند با آرامش بخوابد. اول از همه می فهمد تعهد و ایثار برای پسرش، زیادی شور بوده است. زندگی را بر خودش زهر کرده است تا پسر را بزرگ کند و حالا پسر می گوید خب که چه؟ من زندگی خودم را دارم. در اتاقم را هم می بندم، بالا نیایی یک وقت
می گردد. قمار را تجربه می کند. رقص را. آواز را. دختر جوان را. قرار در رستوران را. قهوه خوردن را. کلوپ شبانه را. شراب های گران را.
هر کسی را لذتی است. لابد برای «کروساوا» اینها لذت بوده اند، اما گذشته اند. تمام شده اند. نمانده اند. برای همین است که دست «واتانابه» را می گیرد، می برد در شهر می چرخاند. همه ی لذت های شهر را به او می چشاند. می گذارد طعم لذت را هم حس کند. لذت ببرد از این که دختر جوانی بازویش را بگیرد و در خیابان قدم بزنند. سینما هم می بردشان. دختر را غرق خنده می کند و خر و پف واتانابه را در می آورد.
دیر می فهمد. اما می فهمد که لذت خلق کردنی نیست. لذت را باید کشف کرد. لذت همین نزدیک است. کنارش زندگی می کند. باید فقط لمسش کرد. واتانابه لذت نهایی زندگی اش را درست در لا به لای همان کاغذهایی کشف می کند که سی سال کنارش انبار کرده است. لذتی ساده و کوچک و آن قدر عمیق که ارضایش کند. آن قدر ارضا کننده که شب از خانه بیرونش بکشد. برود روی تاب. بنشیند. تاب بخورد. تاب بخورد. تاب بخورد. به درازای ابد...