س - استاد شما مگر قرار نبود رمان نویس بزرگی بشوید. چه شد آن همه شوق و ذوق و استعداد؟
ج - حق با شماست. از خدای سنگ دل که پنهان نیست چرا از شما پنهان باشد؟ عهد کرده بودم هزار رمان بخوانم و بعد هزار و یکمی رمانی باشد که خودم می نویسم و از هر هزار تای قبلی بهتر باشد. آتش به دل مخاطبان بزند و بعد در اوج خداحافظی کنم. دیگر کتاب ننویسم. حالا که هزار کتاب را خوانده ام تصمیم دیگری دارم. تصمیم گرفتم به جای نوشتن رمان، داستانی را بازی کنم. داستان رشد کند، بزرگ شود. دنیای واقعی را تغییر دهد. آدمها را درگیر خود کند، رسانه ها را به خود جذب کند و بعد یک دفعه قبل از اینکه داستان به پایان برسد ناگهان و بی اطلاع مخاطبان غزل خداحافظی را بخوانم. آدمی که هزار رمان خوانده باشد مغزش معیوب می شود. دیگر زندگی اش مثل قبل نمی شود. دیگر هیچ چیزش مثل قبل نمی شود. همین خط هایی که شما دارید از حرف های من یادداشت می کنید در فصل سی و هشتم رمان صفحه بیست و چهار است. می بینید چه راحت شما را هم وارد رمان خودم کردم؟ گفته بودم داستان نویس قهاری هستم. حالا مانده است تا به درام قصه ام برسید. اینها همه دست گرمی بوده است. خودتان را آماده کنید.