نه که از سر ریا باشد آن طور که می گویند. ریا چیست اصلاً؟ پروجکشن های مختلف شخصیت هستند در ابعاد مختلف با اقتضائات مختلف در این شبکه های اجتماعی و گاهی حتی انفرادی.
فیس بوک درش به روی همه باز است. دوستان خوشه بندی نشده اند. فامیل و رفیق مدرسه ای و دانشگاهی و همکار و غیره هستند. مثل یک مال بزرگ است. همه قدم می زنیم و ویترین ها را نگاه می کنیم. بعضی کمتر و بعضی بیشتر جنسی از ویترین ها بر می داریم و دست می گیریم. چیزی برای قایم کردن هم نداریم. همه می بینند اما همه چیز را خب طبیعتا نمی بینند.
به گودر که می رسم تعداد رفقا می ریزد یک هو. کمتر می شوند اما خب بیشتر می شناسم شان. احساس خانه بودن را بیشتر می کنم. همه شان دوستانی هستند که طیف دوستی مان خارج از این دنیای اینترنت هم مقادیر ویژه ای دارد. احساس هم خانگی با دوستان گودری ام دارم. از بیرون که می آیم شاید حتی بروم چند کلمه ای چغلی این و آن را بکنم. بروم پشت سر فلانی و فلانی هم حرف بزنم و دلخوش باشم که این غیبت نیست. درد دل درون خانه ای است.
وبلاگ برای من مثل دفترچه یادداشت است. این یکی که الان می نویسم بیشتر شبیه سیاه مشق است. حرف حساب که کلا ندارم و اگر داشته باشم اینجا نمی زنم معمولاً. هر وقت حال و حوصله ای داشته باشم می آیم سیاه می کنم. چرک می نویسم تا فقط بتوانم بنویسم شاید. می دانم فلانی و فلانی هم می خوانند احتمالاً. ذوق و کیف و افتخار می کنم که فلانی و فلانی می خوانند. آرزو می کنم فلانی و فلانی هم بخوانند. امید دارم فلانی نخواند. نمی دانم فلانی اصلاً برایش مهم است بخواند یا نه. می دانم فلانی هایی هم شاید باشند که به اشتباه از سرچی، صفحه ای آمده باشند اینجا را ببینند و احتمالا بار اول و آخرشان است که این دفترچه را می بینند.
و خب آدم قرار نیست فقط یک دفترچه یادداشت داشته باشد. دفترچه هایی دارم از رنگ های مختلف، از زبان های مختلف. هستند دفترچه هایی که یقین دارم کسی جز خودم نمی بیند و نمی خواندشان. بعضی های شان خیلی وقت است مدفون و فراموش شده اند. بعضی ها را هر از گاهی می روم دستی به سر و ری شان می کشم؛ باز می کنم و صفحه ای سیاه می کنم. بعضی ها هنوز سفید اند. این ها هنوز آن من هایی هستند که زائیده نشده اند. زائیده که شده اند هنوز صورت زبانی پیدا نکرده اند. بیشتر به خیال و وهم و آرزو می مانند.
توئیتر است که با آن بیگانه ام. کلاً برای آدمی مثل من که حرف عادی اش را مزه مزه می کند و آخر از گفتن اش پشیمان می شود توئیتر کابوس است. باید حرف بزنی و کوتاه بگویی و پر تناوب بگویی. من دوست دارم دیر دیر دوستانم را ببینم اما وقتی دیدم بنشینم و دل سیر حرف بزنم. خب البته خیلی اوقات حرف زیادی هم برای گفتن نیست. هر حرفی که ما می خواهیم بزنیم را قبل تر زده اند. ایده هایی بود که روزی به ذهنم رسید از رابطه ی ذهن و بدن. امسال که کلاس فلسفه ی مدرن نشستم دیدم اسپینوزا ایده ها را خیلی قبل تر از وجود من گفته است. اما خب دوست دارم از اسپینوزا هم اگر می گویم طول بکشد. زیاد حرف بزنیم و طولانی. توئیتر هم برای خودش دنیایی است. اکانتی دارم و گه گاهی دو خط چیزی.
می دانم که در فضای ذهنی امروزی حرف زدن از مرز و خط کشی شاید مسخره به نظر برسد و من اصراری ندارم که این دنیاهای اجتماعی (گاهاً انفرادی) خودم را از هم جدا کنم. اما خب خیلی اوقات حس می کنم حرفی می خواهم بزنم و این حرف از جنس گودر است. این یکی از جنس فیس بوک است. آن یکی مال فلان وبلاگ است. اگر گاهی به نظرت آمد که منی که در فیس بوک می بینی با من گودر متفاوت است بر من خرده نگیر. دنیای این روزهای من همین طور است دیگر.