۱۳۸۸ تیر ۳۱, چهارشنبه

چه رسمی داری ای دوره زمونه، که هر روزت یه جا عاشق کشونه

اسم هاشان را یک یک نوشته ام و شماره زده ام. یکی را زنگ می زنم، آن یکی را می روم می بینم. آن یکی را فقط به نامی دلخوشم. تمام که شد اسم را خط می زنم و باقی مانده اسامی را نگاه می کنم. تا تصمیم بگیرم فردا کدام یکیرا ببینم به صرفه است و زمان کمتری می گیرد و می توانم تا آخر سه هفته لیست را تمام کنم.

تمام که بشود یعنی دیگر هیچ کسی نمانده است. یعنی دایره دوستان پر. یعنی علی مانده است و حوضش.

کتاب ها را یک یک نگاه می کنم. کدام را ببرم، کدام را نبرم، کدام را هدیه دهم. کدام را نگه دارم شاید روزی روزگاری آینده ای بود و برگشتی و کتابی و از نو کتاب خانه ای. مگر آخر سر چند تا را می توانم ببرم. دو چمدان دارم هر کدام با محتویاتش حداکثر سی و دو کیلو، باید همه زندگی را جمع کنم بریزم درونش و خانه به دوش شوم.

تمام که بشود، چمدان ها که جمع بشود، لیست که خط خطی شده باشد، چاره ای نمی ماند برایم جز رفتن و رفتن. آن وقت است که رسماً مهاجرت (تو بخوان آوارگی) آغاز خواهد شد. آن وقت است که باید بروم و بمانم و باز به زندگی ادامه دهم. زندگی جدیدی را از صفر بسازم با دوستانی دیگر و جامعه ای دیگر.

می گویند یکی دو سال اولش سخت است. بعدتر خودت هم در آینه، منِ قبلی را تشخیص نمی دهی. منِ قبلی ات خواهد مرد.