تمام که بشود یعنی دیگر هیچ کسی نمانده است. یعنی دایره دوستان پر. یعنی علی مانده است و حوضش.
کتاب ها را یک یک نگاه می کنم. کدام را ببرم، کدام را نبرم، کدام را هدیه دهم. کدام را نگه دارم شاید روزی روزگاری آینده ای بود و برگشتی و کتابی و از نو کتاب خانه ای. مگر آخر سر چند تا را می توانم ببرم. دو چمدان دارم هر کدام با محتویاتش حداکثر سی و دو کیلو، باید همه زندگی را جمع کنم بریزم درونش و خانه به دوش شوم.
تمام که بشود، چمدان ها که جمع بشود، لیست که خط خطی شده باشد، چاره ای نمی ماند برایم جز رفتن و رفتن. آن وقت است که رسماً مهاجرت (تو بخوان آوارگی) آغاز خواهد شد. آن وقت است که باید بروم و بمانم و باز به زندگی ادامه دهم. زندگی جدیدی را از صفر بسازم با دوستانی دیگر و جامعه ای دیگر.
می گویند یکی دو سال اولش سخت است. بعدتر خودت هم در آینه، منِ قبلی را تشخیص نمی دهی. منِ قبلی ات خواهد مرد.