گاهی اوقات جهل غنیمت است
۱۳۸۷ مرداد ۴, جمعه
۱۳۸۷ مرداد ۱, سهشنبه
امروز یک هفته اش تمام میشود. نسیم را می گویم. صبح کله سحر،دو تایی رفتیم جاده قم برای بدرقه اش. رفت پشت شیشه ها دست تکان داد و دیگر ندیدیمش. حالا کجاست؟ جایش خالی است اما زندگی دارد همان طور می گذرد
یک ماهش تمام شد. دور هم نشستن شنبه بعد از ظهرها را می گویم. دوتایی دلمان را می بستیم به این که قرار است عزیزی را ببینیم و چهار کلمه حرف بزنیم. حالا شنبه بعد از ظهرهایمان می آیند و می روند و آن عزیز دیگر آن جا نیست. جایش خالی است و زندگی دارد همان طور می گذرد
یک سالش تمام شد. امیر را می گویم. همین وقتا بود پارسال که آمد دنبالم. رفتیم لاوین غذا بخوریم و خداحافظی کنیم. دیگر ندیدمش تا رفت. حالا هر از گاهی ای-میل می زند، اما دیگر نیست. جایش خالی است و زندگی دارد می گذرد
دو سالش هم تمام شد. رضا و بقیه ی هشتاد و یکی های شریف را می گویم. حالا سعی می کنم گذرم به همکف دانشکده نیفتد. با تک تک شان، در جای جای دانشکده خاطره دارم. حالا جایشان خالی است و زندگی دارد می گذرد
چهار سالش هم تمام شد. محمدِ همکلاسی را می گویم که الان زیر خاک های قطعه 22 باید باشد. کنار مقبره شهدای هفت تیر. حالا نیست که بنشیند کنارم و مساله المپیاد حل کند.جایش خالی است و زندگی دارد می گذرد
هشت سالش هم تمام شد. محمدعلی را می گویم که تا پانزده سالگی مهم ترین آدم زندگی من بود. حالا در آن سوی کره ای زندگی می کند که حتی فصل هایش با من نمی خواند. حالا خیلی وقت است که دیگر نیست. جایش خالی است و زندگی دارد می گذرد
اگر نبود این گذر زندگی چه کار می توانستیم بکنیم با این غم که دور و برمان روز به روز دارد از آنها که دوست شان خالی می شود و آنها که نباید باشند، همیشه هستند؟
به قول رضا آمری: «این نیز می گذرد، خوش باشید»و
اشتراک در:
پستها (Atom)