۱۳۸۸ اسفند ۶, پنجشنبه

مردک اخته

آقای رضایی معلم تاریخ راه نمایی مان تعریف می کرد. می گفت و نزدیک بود اشکش در بیاید. می گفت که به هر حقه و کلکی آغا محمدخان چشم ها را در آورد و لطفعلی خان زند را دستگیر کرد. برای این که عظمت مرد دلیر را خرد کند غل و زنجیر به پایش بست. مجلسی ترتیب داد. سفرای خارجی دعوت کرد. بزرگان قوم دعوت کرد. بالای مجلس نشست. دستور داد لطفعلی خان را با لباس های پاره بیاورند. غذایش نداده بودند، چشم هایش گود افتاده بود. کتکش زده بودند، تن و صورتش کبود بود.  قبل ترش داده بودش دست چوپان ها. چوپان ها از خجالتش در آمده بودند و از همان کارها کرده بودند که در کهریزک می کنند. خیالش از میرزا دیگر چیزی نمانده بود.
همه گرد نشسته بودند که میرزا را آوردند. غل و زنجیرها به زمین کشیده می شد. پرتش کردند به پای سلطان تازه به دوران رسیده.  سلطان موذیانه خنده های فتحش بر لب. دور میرزا چرخید. می خواست قدرتش را نشان دهد. همسایه هم ببیند سلطان این سرزمین را. ببیند که توانسته رقیبش را ناکار کند. ببیند که توانسته به سقف بچسباند رقیبش را. دیدند شهریار خوش سیمای زندی را. دیدند که از زیبایی اش چیزی نمانده. مردک گردش چرخید. آقای رضایی نمی توانست بغضش را اینجا قایم کند. ما نمی فهمیدیم. حتی خنده مان هم می گرفت. یواشکی زیر میز هم می خندیدیم که پیرمرد دیوانه است ها. آن ها که مرده اند، تو چرا گریه می کنی؟
مردک دور میرزا می چرخید. آقای رضایی نمی توانست طول دهد و مفصل تر بگوید. آقای رضایی گفت که مردک ضعف میرزا را به رخش کشید. گفت ببین به چه روزی افتاده ای لطفعلی. ببین چه بدبخت شده ای. مرگ و زندگی ات دست من است. از من خواهش کن، التماس کن تا تو را ببخشم. آقای رضایی مکث کرد. چشم هایش برق زد ناگهان. دفترش را باز کرد. گفت ببینید بچه ها لطفعلی چه جوابی داده است. یادداشت کرده ام برایتان از روی بخوانم. عین جمله اش را می خوانم تا هیچ وقت از یادتان نرود. لطفعلی در چشمانش نگاه کرد و گفت: «مردک اخته! من از تو نمی ترسم». آقای رضایی خوش حال بود. گفت که انگار آغا محمد خان زخمی باشد، لطفعلی بر زخمش نمک ریخت و فشار داد. آن قدر عصبی شد دیوانه که نفهمید. جلوی همه ی مهمان ها با دستان خودش میرزا را کور کرد و دستور داد ببریدش.
بعد برایمان تعریف کرد. یادم هست که میرزا را می برند زندان و در زندان آواز می خوانده است و دل همه را به رحم آورده است و آخر سر مرده است در همان زندان. آقای رضایی اینجا که رسید خوش حال بود.آقای رضایی گفت که همه میرند، لطفعلی خوب مرد. آن روز کلاس را هم زودتر تمام کرد.

***
پ.ن: نمی دانم آقای رضایی کجاست. نمی دانم هنوز هم درس می دهد یا نه. نمی دانم در جلسه ی امتحان می آید تاکید بکند که با «گچ رنگی» کشیده ام نقشه را نباید یادتان برود. دوستش داشتم. برای همه ی چیزهایی که یادم داد. برای همه ی اذیت هایی که کردیم و ندید. برای این یک جمله که از دفترش خواند و حالا هنوز یادم مانده است. بعضی اوقات دوست دارم صدایم را جمع کنم، بر سر این مردک داد بزنم، مردک اخته من از تو نمی ترسم. 


هیچ نظری موجود نیست: