برای یک سفر کاری رفته بودم شیکاگو، کوتاه و سریع. استادم هم همراهم بود. دو به شک بودیم که با قطار برویم یا هواپیما یا رانندگی کنیم. هواپیما و راحتی اش را به خاطر قیمت بی خیال شدیم. فکر کردیم و تجربه های مان را کنار هم گذاشتیم و دیدیم که قطار هم بی نظم و کثیف و همیشه با تاخیر است. قرار شد رانندگی کنیم. کنیم که در حقیقت نه. استادجان پشت رل نشست و زحمت اش را بر عهده گرفت. رانندگی اش از من تندتر بود و زودتر رسیدیم، فقط سه ساعت در راه بودیم. برنامه مان چند جلسه ی کاری با همکار دیگرمان در دانشگاه شیکاگو بود و شرکت در یکی از جراحی های مغزی شان.
شب اول که رسیدیم و در هتل «چک-این» کردیم هنوز از همکار خبری نبود. دونفری راه افتادیم و سرما را گز کردیم که من هوس پیتزای شیکاگو کرده بودم. فرق اصلی پیتزای شیکاگو با پیتزای نیویورک ضخامت نان شان است. هر چقدر نیویورکی ها پیتزای شان را نازک دوست دارند، در شیکاگو نان را ضخیم می پزند. ابعاد خودمان و قیمت پیتزا را نگاه کردیم و تصمیم گرفتیم یک پیتزا سفارش دهیم و با هم سهیم شویم. مشکل البته این بود که استاد جان دوست داشت سبزیجات میل کند و من هوسم به گوشت بود که آن هم با یک پرسش ساده حل شد. پیشخدمت مان گفت که حدود یک ساعت طول می کشد تا پیتزا پخت شود. ما هم خسته و هم گرسنه بودیم و هم کار داشتیم. سفارش پیش غذا دادیم. من از سیب زمینی های سرخ کرده ی فلفل-نمک-سیر زده گرفتم و کریم مرغ سفارش داد. تا پیش غذا را بیاورند من لپ تاپم را در آوردم روی میز گذاشتم و یک مقاله ای که تازه خوانده بودم را برایش خلاصه کردم و با هم بحث کردیم. خوش گذشت تا پیتزای مان آمد. هر کدام سه قاچ داشتیم که من با همان سه قاچ تا حد مرگ سیر شدم و کریم یکی را جعبه کرد با خودش ببرد.
روز آخر قرار شد با همکارمان برویم شام. گفت می آیم نزدیک هتل تان برویم یک رستوران. من و کریم قبل ترش صحبت کرده بودیم و من وعده ی رستوران ایرانی بردنش داده بودم. کریم گفت برویم هرجا علی می گوید. دو به شک بودم بین رضا و نون و کباب. قرارمان رضا شد. همکار عزیزمان (که برای خودش دانشمند نمونه و مشهوری در شیکاگو است) آمد دنبال مان. قبل وارد شدن یکی به شانه های همکارجان زد و خندیدند و رفتند. Nicho پرسید که اینجا چه کار می کنی که رفیقش گفت آمده ام با یک فعال فلسطینی جلسه دارم. نشستیم سر سفره. من بودم و کریم و نیکو و موکتا که قرار بود بیاید. نیکو گفت همین لحظه این میز را نگاه کنی همه تمدن های مهم بشری پشت میز نشسته اند. ایران را می گفت و مصر و خانه اش یونان را. برایشان سوپ جو سفارش دادم و کشک بادمجان و کباب سلطانی. دوستش را دوباره دیدیم، همان که آمده بود با فعال فلسطینی دیدار کند. نیکو من و کریم را معرفی کرد. اسمم را که شنید گفت که تو هم که از همان گوشه های دنیا باید باشی که سر تکان دادم و تایید کردم. بعدتر Nicho برایمان گفت که رفیقش اسراییلی است. خندیدم، گفتم می بینی چطور فلسطینی و اسراییلی باید در رستوران ایرانی هم صحبت شوند و دیدار کنند؟ خندیدیم. خوش رفت. خوش گذشت. شاد شدیم آن شب هم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر