معمولش این است. شرقی ها از غربی ها دل خوشی ندارند. غربی ها مترقی تر هستند. زندگی بهتری دارند. بعضی هاشان باد هم به دماغ دارند. اصلاً نمی دانند شرق چیست و بدبختی چیست، به دستاوردهای شان افتخار می کنند: ما بودیم که به ماه رفتیم، ما بودیم که اینترنت را راه انداختیم، ما بودیم که پزشکی نوین را بنا کردیم، ما بودیم، ما غربی ها. در شرق هم این دسته بندی وجود دارد. غرب نشین های شرق از شرق نشین های چشم بادامی دل خوشی ندارند که وضع زندگی شان و پیشرفت شان بهتر است و هم زمان (می گویم هم زمان چون نمی خواهم نتیجه ی علی معلولی بگیرم، فقط مشاهده را گزارش می کنم) فخر فروشی شان بیشتر. در غربِ شرق هم داستان همین است. ببین که افغان ها دل خوشی از همسایه های غربی شان ندارند که فخر تمدن شان را می فروشند و بر افغانی که فرصت رشد نداشته است خرده می گیرند.
در ایران ما هم همین است. شهرستانی ها دل خوشی از تهرانی ها ندارند. جنوب شهری ها دل خوشی از بالای شهری ها ندارند. دیپلمه ها دل خوشی از دانشگاهی ها ندارند. لیسانسه ها دل خوشی از فوق لیسانس ها ندارند. فوق لیسانس ها دل خوشی از دکتراها ندارند. دکتراها دل خوشی از اساتید ندارند. اساتید دل خوشی از رئیس دانشکده ها ندارند. رئیس دانشکده ها از رئیس دانشگاه ها و رئیس دانشگاه ها از وزیر و همین طور برو بالا.
دانشگاه آزادی ها دل خوشی از دانشگاه سراسری ها ندارند. دانشگاه سراسری های شهرستان دل خوشی از دانشگاه سراسری های تهران ندارند. دانشگاه سراسری های تهران دل خوشی از شریف ندارند. شریفی ها دل خوشی از برقی های شریف ندارند. خوابگاهی های برق شریف دل خوشی از تهرانی های برق شریف ندارند و تهرانی های برق شریف دل خوشی از سمپادی های تهرانی برق شریف ندارند و تهرانی های سمپادی برق شریف دل خوشی از تهرانی های سمپادی المپیادی برق شریف ندارند.
***
می بینی چقدر ریز می شود این قصه و هنوز آدم ها دل خوشی از هم ندارند؟ آخرش می ماند چند المپیادی سمپادی برق شریف که انها هم اتفاقاً دل خوشی از هم ندارند. یکی طلا گرفته است و دیگری نقره و او می رود برکلی و دیگری دانشگاهی پائین تر مثل یو.سی.ال.ای.
***
من در این رشته ی طویل دل خوش نداشتن ها در آن قسمتی قرار دارم که دل خوشی از عموم سمپادی ها ندارم. حتماً عده ی زیادی هستند که دل خوشی از من نداشته باشند که نمونه هایش را هم دیده ام. سمپادی ها دیر می جوشند. دیر دوست می شوند. دیر باقی را آدم حساب می کنند. البته اگر خطوط بالا را درست خوانده باشی می دانی این صفت ربطی به سمپادی بودن ندارد. اما در سمپادی ها دیده می شود. از جای دیگری آمده است.
***
همه را نمی توان با یک چوب راند. باید انصاف داشته باشم. رضای امیرخانی از سمپادی های شریفی بود که وقتی دیدمش جایگاهش خیلی هم از من بالاتر بود. آغوش باز کرد و گذاشت من یاد بگیرم از دوستی اش و بزرگ شوم. امیر حسام صلواتی و بهداد سلیمانی دو نفر از هم کلاسی های سمپادی برق شریفی بودند اگر شریف رفتن برایم هیچ، هیچ فایده دیگری جز آشنایی شان نمی داشت باز هم احساس برنده بودن داشتم و باز هم بودند شریفی های سمپادی دیگری، چه بسیار عده ی قلیلی که...
باید باز هم بنویسم از دیگر سمپادی ها. از علی عبدالعالی و جواد لواسانی و مهدی کشاورز و دیگران. خواهم نوشت. به وقتش.
***
این را نوشتم چون نوشته ی رضا را خواندم. ابتدای نوشته ام غرغر کردم از سمپادی ها تا بتوانم راحت تعریف کنم بعدتر. رضا نوشته بود که آن نوشته روضه نیست اما همه اش روضه بود. مگر روضه چیست؟ روضه خوان چه کار می کند؟ قصه را که همه مان بلدیم. همه مان از حفظ هستیم که بالا سرش جمع شده بودند و نیزه دار نیزه می زد و کمان دار تیر می زد و شمشیردار شمشیر می زد و آنی که چیزی نداشت سنگ می زد. حفظ هستیم که عصری نعل تازه انداختند بر اسب ها و از روی جنازه رد شدند، نه یک بار که بارها. حفظ هستیم که سال ها بعد به قبه و بارگاهش هم رحم نکردند و شخم زدند و تخم کاشتند بر زمینش. روضه خوانی شغل نیست. روضه خوان اصیل یکی از همین ما است که سوز بیشتری دارد. از پله های منبر هم بالا نمی رود. روی همان پله ی اول می نشیند و داستانی که همه مان حفظ هستیم را می خواند تا با هم گریه کنیم. داستان را می خواند و به عده ی قلیل مان و آرزوهای بزرگ مان گریه می کنیم. رضا خوب روضه ای خواند برای مان.
دراز و چاق را هر کدام یک بار جدا جدا دیدم، آن هم به لطف رضا و ریشو را یک بار در خانه ی مهدی کشاورز که مرخصی داده بودند و از زندان آمده بود بیرون. من سمپادی نبودم و از خیلی سمپادی ها دل خوشی ندارم. اما روضه ای که رضا خواند را روضه ی خودم می دانم. خودم را صاحب عزا می دانم. دراز و چاق و ریشو پدر من هستند. دراز و چاق و ریشو و جواد به قول دکتر ترکی آرزوهایم هستند که در باد از یاد می روند. این روزها چقدر به خاطرات خوب نگاه می کنیم و حس می کنیم فاصله مان از خاطرات خوب دور است. چقدر دور بوده اند روزهای خوب. پیر شدن مگر حز این احساس دوری است از خاطرات خوب؟ خب داریم پیر می شویم. این روزها همه مان پیر می شویم. موهای مان به رنگ موهای درازِ روضه می زند...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر