۱۳۸۸ خرداد ۲۸, پنجشنبه

دزد


آن قدر حقیر بود که نتوانست پادشاهی را از نو بسازد و خودش را به عنوان پادشاه، همان طور که هست بقبولاند. منصب را که دزدیده بود هیچ، می خواست تمام افتخارات دیگران را نیز داشته باشد. می خواست «مرد» را در یک نبرد نابرابر در برابر نگاه همه زمین بزند. نمی توانست ببیند همه استادیوم را که اسم مرد را فریاد می زنند. باور کن شنیدن نام مرد تنش را می لرزاند، آرامش نداشته اش را به هم می ریخت، خواب را از چشمانش می گرفت. خنجر را قبل از شروع مسابقه در بدن مرد فرو کرد، خیالش می تواند افتخار مرد را هم بدزدد.
***
رای بیشتر از «سید» به دست آوردی کافی ات نبود که سید بودنش را هم می خواهی تصاحب کنی؟

۱۳۸۸ خرداد ۲۳, شنبه

دستی از غیب برون آید و کاری بکند؟

ماشین خط کشی دارد کار خودش را می کند. خیابان را داده اند آسفالت کرده اند. حالا دارند خط می کشند. انگار نه انگار جماعتی نمی توانند دیگر حتی نفس بکشند.

کاظم عباس را کول می گیرد که ببرد. حقه زده اند. ماشین و راننده گذاشته اند و کلیدش دست دیگران است. همه چیز می رود به یک تراژدی ضد نظام، ضد اخلاق و ضد انسان ختم شود.

نوری از بالا می آید. هلی کوپتری می آید و همراهش کپی فاکسی است که سلحشور را پریشان می کند. سلحشور باور نمی کند. احمد کوهی داد می کشد سرش که دستخط آقاست.

آن بچه موتوری ها دودشان دارد همه را خفه می کند. دست خط آقا نرسیده است هنوز؟

۱۳۸۸ خرداد ۲۲, جمعه

تاریخ انقضا


رای سبزم را بر برگه ای سبز نوشتم و به صنوق انداختم. خانه که آمدم، قهوه را ریختم در قهوه جوش و شیر را در آوردم که در محفظه اش بریزم. روی جعبه شیر نوشته بود: تاریخ انقضا 88/03/22.
چشم هایم را می بندم و خیال می کنم طرف تاریخ انقضایش فرا رسیده است. چه قدر خیال خوب است. خیال، خیال سبز.

۱۳۸۸ خرداد ۱۸, دوشنبه

دردها


همین مشت را که بر میز می کوبی
همین انگشتِ کشیده را که به رخ شان می کشی
همین طنین صدایی که دروغ گو می خواند شان
همین گراف هایی که می ایستانی و نشان می دهی
همین دردها، همین دردها
همین رنج که می کشی