۱۳۹۲ مهر ۲۸, یکشنبه

استحاله ی آمریکایی

باید بنویسم آمریکا زنی اغواگر است که به تو می خندد و با هر خنده اش تو را آلوده می کند. از خودت کوتاه می آیی تا خنده اش را جذب کنی و آرام آرام دیگری می شوی. سالها بعد که می گذرد نه دیگر چیزی از آن شعرهای پر شور در تو مانده است و نه خیالی برای پارادایس. پارادایس آمریکایی یک قایق تفریحی است و تمام.


رد این استحاله را می توان در کریس نولان دنبال کرد.  کریس نولان در انگلستان متولد شد و رشد کرد. از میراث تاریخی انگلستان برداشت کرد و تا سالها از ته مانده ی آن تغذیه کرد تا فیلم های بی مانندی چون Memento و Prestige و بی خوابی را بسازد. داستان تکراری و ساده ی «بت من» را تبدیل به اثر پرشکوه «شوالیه ی تاریکی» کرد. داستانی که حتی فکر کردن به نامش ستون وجودت را می لرزاند. زن اغواگر آرام آرام با خنده هایش کریس را هم مسحور خود کرد. مستش کرد و شرابش نوشاند و کیسه ی زرش را ربود. لباسش را از تن در آورد و پرده را کنار کشید. نیمه ی شب. درست نیمه ی شب دیدمش، برهنه. کریس نولان در نیمه ی شب سهراب خودش را سر برید. البته که  The dark knight Rises را می گویم. نازک آرای تن ساق گلی را از لا به لای کتاب های کمیک در آورده بود و معنی دوباره بخشیده بود، درست در همانجا که باید به ماه و ماورا می فرستاد، از پا در آورد. این بار کریستین بیل هم از پا در آمد. آمریکای زیبا کریس را تا سرچاه برد و کریستین را آن ان.هثاوی فریبنده. بت من این بار فقط یک مرد خفاشی بود، دیگر از شوالیه ی تاریکی خبر نبود. خبرش هست که سال بعد هم بت من دیگری خواهد آمد و این بار بن افلک قرار است ماسک مرد خفاشی بر چهره بزند. همین است. زن اغواگر می کشاندت. مستت می کند، کیسه ی زرت را می رباید. برهنگی ات را به همه نشان می دهد و با دلقکی* جایگزین ات می کند.

کریس نولان باید به جزیره برگردد. برای من و تویی هم که خدایان مان پشت کرده اند، جزیره مان را دزدیده اند راه فراری نیست. در آغوش این زیبای اغواگر می مانیم، از ایده و ایده آل و شعر و موسیقی و ادبیات تهی می شویم. لحظه را شاد زندگی می کنیم، تا بعد...

* این یک مورد استعاره نیست. بن افلک است :)

پ.ن: بگذار باز هم بنویسم که در این دنیا که آمریکا آن زن بلوند اغواگر است، انگلیس پیرمردی با سبیل های مشکی است که روی صندلی اش در ایوان منزلش تاب می خورد دود پیپش را حلقه حلقه بیرون می دهد. جزیره دارد صدای  مان می زند، باید برگشت...

۱۳۹۲ مهر ۲۴, چهارشنبه

سردار رانندگی

در یک ماشین دو نفره و تنها نشستن صمیمیت می آفریند. دو طرف حرف هایی را می زنند که شاید قبل ترش به هم نمی گفتند. این را من همیشه غنیمت شمردم. کسانی بودند که دوستشان داشتم و زمین و زمان را به هم می دوختم که بهانه ای جور شود و زمانی را در یک ماشین بگذرانیم. دو نفره شد که چه بهتر، نشد در معیت دیگران. هنوز مزه ی شیرین سوار ماشین مسعود سدیفی شدن و گپ و گفت با معلم فیزیک خشن روزهای اول را به یاد دارم. که همان باعث علاقه ام به فیزیک شد و به مهندسی خواندن آلوده ام کرد. بعدترهایش که حوزه ی هنری می رفتم طرح ترافیک خیابان حافظ و بچه محل بودن مان با رضا به یک ماشین مان کشاند. روز های شیرینی را به یاد دارم از ترافیک اتوبان مدرس که من خدا خدا می کردم سنگین و سنگین تر شود و دیرتر به خانه برسیم. و البته که خدا مرده است. هر وقت می خواهی پشت چراغ بمانی و وقت تلف کنی همه ی چراغها سبز می شوند. یکی دیگر از همین شب ها علی معلم دامغانی را تور زدم. روزهایی بود که شجریان را روزانه در چند دز می بلعیدم. معلم را کنار دستم نشاندم و از پل حافظ تا سر خیابان ظفر برایش شب سکوت کویر پخش کردم. خواستم برایم از مولانا حرف بزند و او خواست برایش از رباتیک بگویم.
روزها می گذرند. آدمها در لحظه تغییر می کنند. احساسات ما با بازار بورس بالا و پایین می رود. علی معلم می رود روی صندلی میرحسین می نشیند و احمدی نژاد را سید سادات می خواند. دوست ندارم به صورتش حتی نگاه کنم دیگر. اما خب لحظه ها جاودانه می شوند. تنها ماشین است که می ماند. آن احساس شب بارانی من که علی معلم را روی صندلی جلو و علیرضا قزوه را روی صندلی عقب نشانده بودم و لحظه ها را می شمردم تا سر مصلی قزوه پیاده شود و من و استاد باز تنها شویم مستقل از من و معلم و قزوه به زندگی ادامه می دهد. ما هر سه درهر لحظه عوض می شویم اما آن لحظه در هر لحظه ماندگارتر می شود. آن لحظه که ما در میان کرور کرور جمعیت در آن جعبه متحرک محصور نشسته ایم بر جریده ی عالم ثبت است. ای کاش ماشین سواری را زبان سخن بود.

پ.ن: امروز باز هم بهانه ای چیدم تا زمانی را مشترک با کسی که دوست دارم در ماشین بگذرانم. بهانه شد رساندنش از فرودگاه به هتل. مهمان مان است دو روز. از واشنگتن آمده، به ایتالیا می رود. دو روزی را این میان مهمان است. فیزیک دان است که البته در علوم اعصاب شناختی سرشناس شده است:  Eb Fetz. اینجا حیف که ترافیکی نیست. زود به مقصد می رسیم. ترافیک هم گاهی غنیمت می شود. غنیمت می شود.

پ.ن: البته آدمها از سردار رانندگی شدن به نوا هم می رسند. حاج محسن رفیقدوست این را خوب می داند. بعد از همین گپ کوتاه مان اب پیشنهاد ادامه ی ارتباط و همکاری و اینها داد :) 

۱۳۹۲ مهر ۲۲, دوشنبه

مصاحبه ای در خواب


س- استاد، شما با این همه استعداد و علاقه تان چرا موسیقی دان نشدید؟

ج-  راستش من اول تشکر کنم از تعریف تان. بگذارید کمی هم اظهار فروتنی کنم و اعتراف به این که لیاقت این تعریف ها را ندارم. اما خب حقیقت این است که من در دوره و زمانه ی بدی چشم به دنیا گشودم. نه که بخواهم تنبلی خودم را به حساب زمانه بگذارم. اما در واقع این جبر روزگار بود که من را از موسیقی دور کرد. باز هم نه که از موسیقی دور باشم. ساعات زیادی را به صورت روزانه با موسیقی می گذراندم و خب همین بود که نیاز به خلق نمی دیدم. هر چه ما می خواستیم بگوییم را دیگران گفته بودند. هر احساسی را که ما بخواهیم در شکلی از آوا تخلیه کنیم دیگران تجربه و زندگی کرده بودند و ملودی اش را نوشته بودند. و از همه فاجعه بارتر این شبکه های اجتماعی بودند که برای ما این فرصت را فراهم می کردند که غصه های مان را در لحظه به اشتراک بگذاریم.

 برای خلق چنان اثری، بایستی غصه ها و اندوه ها در وجودمان مالامال شوند. اثر هنری آن لبریز اندوه فراوان وجود ماست. خب به لطف این شبکه های در هم تنیده ی اجتماعی احساسی که آتش به سرتاسر وجود بزند اصلا به نیمه ی شکل گرفتن هم نمی رسد. من به آثار متقدمان که نگاه می کنم استادی را می بینم در زیرزمین خانه اش. فشار جکومتی توتالیتر را می بینم که رمق برایش نگذشته. استیصالی می بینم که شکل ملودی گرفته است و «دیوار» را تشکیل داده است. استیصال من از توتالیترها یا با گوش دادن به آلبوم «دیوار» ، که به یمن همین شبکه های اجتماعی بی اندازه تسهیل شده است، تسلی می یابد یا با چند خطی خواندن و به اشتراک گذاشتن کلمات احساسم از این استیصال.
با استفاده از ماشین زمان به عقب بازگردید. اینترنت را به نسل خانوم هایده بدهید، آن وقت اگر هنوز برنامه ی گلها سرجایش بود من را به تنبلی متهم کنید. تنبلی و رخوت من جرم نیست. بیماری حاشیه ای است. دنبال علت بگردید، این راهی که آمده ایم را بازگردید، درست می شویم. «جک» راست می گفت. باید به جزیره باز گردیم.


از کتاب «دیالوگ هایی در آینه» - نشر سخن