۱۳۹۰ دی ۱۴, چهارشنبه

خیال هایی از مصاحبه

س - خب، من درگذشت عموی محترم تان را به شما تسلیت عرض می کنم و امیدوارم آخرین غم تان باشد.
ج - این که گفتید را دوست نداشتم. تسلیت خوب است و لازم. عموجان چشم و چراغ ما بود. تیمسار عمو بزرگ خاندان بود. حرفش حرف اول و آخر بود. تسلیت را نه فقط دوست که لازم هم داشتم و دارم. اما این که می گویید غم آخرتان باشد حرف خوبی نیست. این انگار که نوعی آرزوی مرگ برای من باشد. می دانید و می دانم که انسان تا زنده است در معرض هجوم غم و غصه قرار دارد. غم های زندگی یکی و دو تا نیستند. تمامی هم ندارند. مشکلات شخصی آدم که حل می شود، فقرش که برطرف می شود، درسش که تمام می شود، عشقش را که پیدا می کند و به وصال می رسند، بچه هایش را که بزرگ می کند و از خانه می روند، غم زمانه شروع می شود. بیل گیتز می شود و غم کودکانی که در آفریقا از مالاریا می میرند آزارش می دهد. آنجلینا جولی می شود و غم گرسنگی کودکان غمگینش می کند. می بخشید که مثال هایم شاید برای شما نامانوس باشند. اینها را من زندگی کرده ام. مطمئن هستم که شما می توانی جای اینها صدتا اسم دیگر و ملموس تر پیدا کنی و بگذاری.
می دانم، دهه مان گذشته است. این هم اصلاً خودش یک غم است. آدمی تلاش می کند برای از بین بردن غم ها، خودت عوض می شوی و بعد می بینی زمانه هم عوض شده است. می بینی دنیا دیگر آن دنیایی که تو دوست داشتی نیست. بگذارید باز خاطره ای بگویم که ذره ای از غم زمانه ای که می کشم را نشان دهد. شاید برای شما اصلاً لذتی که من و دوستانم از چرخیدن در کتاب فروشی می بردیم قابل درک نباشد. تفریح مان خیلی اوقات این بود که از دانشگاه می رفتیم خیابان انقلاب. میدان انقلاب که حالا نمی دانم اسمش را چه گذاشته اند. کثیف بود. شلوغ بود. مالامال از دود و انبوه بود. اما خب مرکز کتاب فروشی ها بود. لدت ما این می شد که می رفتیم در بازارچه کتاب. می رفتیم نشر قلم. می رفتیم تک تک این مغازه ها ببینیم کتاب جدید چه آمده است. حتی یادم هست یک مغازه ای بود کنار نشر قلم که بیشتر کتاب مفاتیح و دعا می فروخت. شاید اگر درست یادم باشد مربوط به سازمان تبلیغات اسلامی یا چنان چیزی بود. می رفتیم لای کتاب ها دست می کشیدیم به جلد کتاب ها. بو می کردیم. کتاب دعا که متن جدید ندارد. ما علی ای حال می رفتیم و لذت هم می بردیم. بعدترش آمدیم این جا، ابتدا در یک شهر کوچک دانشگاهی در میشیگان بودیم. یکی از لذائذ بی اندازه ی شهر کتاب فروشی دو طبقه ای بود با انبوهی از کتاب. آن قدر که یک قفسه کتاب درباره ی حضرت مولانا داشت. خوابیدیم و بیدار شدیم. خبرش آمد که مغازه را بسته اند. زمانه است. غم دارد. زندگی سراسر هجوم غم است و غم نشان زنده بودن است. پس برایم دعا کنید غم آخرم نباشد. چه می گفتیم؟ آه. غم رفتن خان عمو بود. خبرش را از من قایم نگه داشته بودند. می دانستند چقدر به عمو علاقه دارم. آخرین بار تلفنی صحبت کرده بودیم. می دانستم حالش بد است. زنگ زدم حال پرسی و عیادت. راه دور بود و من بدون ویزا و نمی توانستم بروم. گوشی تلفن را فقط باید برمی داشتم و زنگ می زدم. صدایش گرفته بود. تیمسار کاظم خان با آن ابهت همیشگی، صدایش گرفته بود. آدم غم اش می گیرد. زمانه بی وفا است. زمانه می گذرد. بگذریم. 

از کتاب «دیالوگ هایی در آینه» - نشر سخن

۱۳۹۰ دی ۱۲, دوشنبه

از مصاحبه هایی خیالی

س- شما از چه چیزی بیشتر از همه بدتان می آید؟
ج- این هم از آن سوال های سخت است. جوابی که الان به این سوال می دهم ناپایدار خواهد بود. این جواب متاثر از حالات درونی من در همین لحظه می باشد. امکان دارد دو ساعت دیگر همین سوال را از من بپرسید و جوابی دیگر بشنوید. امکان دارد یک سال بعد من را ببینید و از من بپرسید از چه چیزی بیشتر از همه چیز خوشم می آید و دقیقاً همین پاسخ را بشنوید. پس خواهش می کنم، این حرف را فقط بشنوید و بگذرید. 
در این لحظه از زمان من از چیزی بیشتر از این بدم نمی آید که بخواه مخودم را برای کسی اثبات کنم. بخواهم قضاوت پیش پیش آدم ها را نسبت به خودم تغییر بدهم. بخواهم به کسی اثبات کنم که من آدم خوبی هستم. معمولاً سعی می کنم از این فرار کنم. سعی می کنم قضاوت آدم ها برایم آن قدر مهم نباشد که بخواهم تلاش خاصی برای تغییر دادن آن انجام بدهم. اما خب لحظاتی هستند و کسانی هستند که دوست ندارم پیش قضاوت راجع به من داشته باشند، دوست دارم من را بشناسند نه استریوتایپ من را. یادم می آید که در دبیرستان یک معلمی داشتم که من دوستش داشتم. دوست داشتم دوست باشیم با هم. احساسم این بود که از من بدش می آید. نمی دانم آن روزها ته ریشی هم داشتم و قیافه ام پیشنهاد عضویت در گروه سیاسی-فکری خاصی را می داد که آن وقت ها معروف بودند به رادیکالیسم. حالا دوره شان گذشته است البته. نمی دانم شاید همین بود که آن مرد از من خوشش نمی آمد و شاید هم فقط توهم من بود. برایم مهم بود و رفتم یک روز در دفترش در زدم و رم و صریح پرسیدم که آقای فلانی شما با من مشکلی دارید؟ از من خوش تان نمی آید. اگر می گفت خوشش نمی آید می رفتم و دیگر برنمی گشتم شاید. گفت نه. من اصلاً فکر خاصی راجع به تو ندارم. جوابی در مایه های اصلا نمی بینمت و اینها. رابطه را ساختم آرام آرام. آن قدر که بعدتر که از دبیرستان فارغ التحصیل شدم می رفتم مدرسه تا ببینمش و بیشتر از همه می نشستیم و حرف می زدیم و صمیمی بودیم به گمان من. 
اما اینها موارد خاص هستند. بدم می آید از این که در شرایطی قرار بگیرم که بخواهم خودم را به کسی اثبات کنم. اگر خوبم خودت بفهم. اگر بد هستم به من بفهمان چرا. اگر نه بیخود می کنی به خاطر رنگ لباس و مو و پوست و ریش و اسم پشت پاسپورت و اسم مذهبی که یدک می کشم راجع به من قضاوت کنی. من زحمت اثبات خودم به تو را نمی کشم. اما بدان که از تو بدم می آید و دلیلش هم فقط همین پیش قضاوت تو است. 

از کتاب «دیالوگ هایی در آینه» - نشر سخن

از مصاحبه هایی خیالی

س- شما از کی زندگی را جدی گرفتید؟ 
ج- صبر کنید اول دو کلمه ای را که در سوال تان به کار بردید بیشتر حلاجی کنم. گفتید زندگی و هر کس مثل شما این کلمه را به کار ببرد من را به یاد آن جک تلخ می اندازد که رفیق آبادانی مان داشت برای دوستش تعریف می کرد که خلاصه کاکو یک موج سنگین آمد و زد و لنج ما شکست و همه مان غرق شدیم و مردیم. دوستش بهش نگاه می کنه و میگه اگه تو مردی پس چرا هنوز زنده ای؟ رفیق مان عینک ری-بن اش رو جابه جا می کنه و میگه کا این زندگی ما دارُم؟ زندگی برای من همواره حسی است شبیه حس برادر آبادانی ام بعد از غرق شدن لنج اش. من خیلی وقت است لنج هایم همه غرق شده اند.
و اما بعد باید برویم سر وقت کلمه ی جدی. نمی دانم چه کار دیگه ای باید می کردم که نکردم تا می گفتید زندگی را شوخی گرفته ام. 

اما خب، ممنون هستم از این سوال تان. راستش در جواب این سوال می توانم بگویم از زمانی برای تان تعریف کنم که فهمیدم دیگران زندگی شان را جدی می گیرند و طبیعتا این هم یک فرآیند بوده است تا یک کشف ناگهانی. اما خب شاید روشن ترین نقطه ی این فرآیند زمانی بود که از یکی از دوستانم درخواست کردم مسئولیت صفحه ای از نشریه ی الکترونیکی که من هم مسئولیتی در آن داشتم را به عهده بگیرد. همه مان در این نشریه بی توقع برگشت مالی کار می کردیم که از پول خبری نبود در حوزه ی هنری. دوستم روبه روی من نشست و گفت علی من باید قسط بدهم. اگر می توانی فلان قدر در ماه به صورت منظم بدهی، من هستم. وگرنه بگذار همین طور دورادور با هم دوست باشیم و من هر از گاهی مطلبی بدهم و تو منتشر کنی. خب جواب من هم این بود که حتماً و من درک می کنم موقعیت تو را و این که متاسفانه نمی توانم قولی بدهم که بتوانم حتی 50 هزار تومان را هم به صورت منظم و ماهانه برسانم و قرارمان همان دوری و دوستی شد. اما خب واقعیت اش این بود که من درک نمی کردم. برای شان زندگی جدی بود و من هنوز بی خیال بودم و شاید هنوز هم هستم. 

از کتاب «دیالوگ هایی در آینه» - نشر سخن