۱۳۸۹ خرداد ۵, چهارشنبه

ما همیشه تنهایان

آفیس که این روزها می بینم قصه ی خنده دار زندگی همه ی مایی است که سعی می کنیم فضای اطراف مان را گرم کنیم. قصه ی تلاش های ما است برای فرار کردن از یکنواختی و همواری روزها. قصه ی همه آدم هایی است که می توانند عبوس و بدخلق باشند و سعی می کنند بخندند و بخندانند. سعی می کنند زمین و زمان شان را گرم کنند، نه این که شغل شان باشد. 
ما را محکوم می کنند که بی مزه، بی نمک، سرد هستیم. خیالی نیست. بد دل نیستیم. تلاش مان این است که زندگی آدم های اطراف مان را شادتر کنیم، اگر می توانیم. خب ظرفیت آدم ها محدود است.
***
پ.ن-- این همه ی مایکل است: در یکی از قسمت ها، فیلمی از بچگی مایکل پخش می شود. مایکل در یک برنامه ی تلویزیونی شبیه خاله سارا شرکت کرده است. مجری  عروسکی برنامه از بچه ها می پرسد که بزرگ شدید می خواهید چه کاره شوید. نوبت مایکل که می شود، به سمت دوربین می چرخد، پائین را نگاه می کند و می گوید من بزرگ که بشوم می خواهم ازدواج کنم. می خواهم ازدواج کنم و صدتا بچه بیاورم. تا دیگر کسی نگوید با من دوست نمی شود... مجری سکوت و نکاه خیره پانزده ثانیه. خب کوچولوی بعدی