۱۳۸۸ اسفند ۸, شنبه

سینما پارادیزو

جایی که باید باشد نیست. ایتالیایی ها شاید بیشتر بدانند چه شده است. نسخه ای که برای ما فرستاده اند چرایش را نشان نمی دهد. شاید زیاد هم مهم نباشد. قرار داشتند. زمین و زمان دست به دست هم دادند. پنج شد پنج و ربع. یکی از دریچه ها بسته شد. یکی بود، یکی نبود و خب همین آخر قصه بود. آخر هر قصه ای همان جایی هستش که قصه شروع شده: یکی بود، یکی نبود.
توتو هم مثل ما بود. یک بار گفته بودم. همین فیلم ها دیوانه اش کردند. همین فیلم ها را دیده بود. دل بسته بود به همه ی صحنه هایی که دو نفر که هم را دوست دارند هم را بغل کرده اند. شیخ شهر همه ی صحنه ها را بریده بود و توتو همه ی صحنه ها را برای خودش جمع کرده بود. همین فیلم ها دیوانه اش کردند. و چشم آبی پیدا شده بود. پیدا شده بود و درخشیده بود و ناپدید شده بود. 
توتو خواست دل بکند. توتوی دیوانه که اهل مرد موفق شدن نبود. رفت موفق شود تا یادش برود. توتو موفق شد. مرد بزرگی شد. خودش هم خیال می کرد یادش رفته است. سرش را شلوغ کرد. به رفیق. به دوست. به آشنا. به آدم های جدید. به پیشرفت. بزرگ شد. گرد سفید بر سرش نشست. پیر شد. توتویی که ما دیدیم چشم نداشت. نابینای قصه آلفردو نبود، توتوی بزرگ بود که کور شده بود. چشم هایی داشت که دیگر برق نمی زدند. متین شده بود. موقر شده بود. سی سال تلاش کرده بود یادش برود. اما

بعضی مزه ها سی سال زیر زبان آدم می ماند. سی سال زمان کمی نیست.
***
به محمد: پسر تو چقدر از من جلوتر بودی. تازه امشب برای بار اول دیدم فیلم رو

۱۳۸۸ اسفند ۶, پنجشنبه

مردک اخته

آقای رضایی معلم تاریخ راه نمایی مان تعریف می کرد. می گفت و نزدیک بود اشکش در بیاید. می گفت که به هر حقه و کلکی آغا محمدخان چشم ها را در آورد و لطفعلی خان زند را دستگیر کرد. برای این که عظمت مرد دلیر را خرد کند غل و زنجیر به پایش بست. مجلسی ترتیب داد. سفرای خارجی دعوت کرد. بزرگان قوم دعوت کرد. بالای مجلس نشست. دستور داد لطفعلی خان را با لباس های پاره بیاورند. غذایش نداده بودند، چشم هایش گود افتاده بود. کتکش زده بودند، تن و صورتش کبود بود.  قبل ترش داده بودش دست چوپان ها. چوپان ها از خجالتش در آمده بودند و از همان کارها کرده بودند که در کهریزک می کنند. خیالش از میرزا دیگر چیزی نمانده بود.
همه گرد نشسته بودند که میرزا را آوردند. غل و زنجیرها به زمین کشیده می شد. پرتش کردند به پای سلطان تازه به دوران رسیده.  سلطان موذیانه خنده های فتحش بر لب. دور میرزا چرخید. می خواست قدرتش را نشان دهد. همسایه هم ببیند سلطان این سرزمین را. ببیند که توانسته رقیبش را ناکار کند. ببیند که توانسته به سقف بچسباند رقیبش را. دیدند شهریار خوش سیمای زندی را. دیدند که از زیبایی اش چیزی نمانده. مردک گردش چرخید. آقای رضایی نمی توانست بغضش را اینجا قایم کند. ما نمی فهمیدیم. حتی خنده مان هم می گرفت. یواشکی زیر میز هم می خندیدیم که پیرمرد دیوانه است ها. آن ها که مرده اند، تو چرا گریه می کنی؟
مردک دور میرزا می چرخید. آقای رضایی نمی توانست طول دهد و مفصل تر بگوید. آقای رضایی گفت که مردک ضعف میرزا را به رخش کشید. گفت ببین به چه روزی افتاده ای لطفعلی. ببین چه بدبخت شده ای. مرگ و زندگی ات دست من است. از من خواهش کن، التماس کن تا تو را ببخشم. آقای رضایی مکث کرد. چشم هایش برق زد ناگهان. دفترش را باز کرد. گفت ببینید بچه ها لطفعلی چه جوابی داده است. یادداشت کرده ام برایتان از روی بخوانم. عین جمله اش را می خوانم تا هیچ وقت از یادتان نرود. لطفعلی در چشمانش نگاه کرد و گفت: «مردک اخته! من از تو نمی ترسم». آقای رضایی خوش حال بود. گفت که انگار آغا محمد خان زخمی باشد، لطفعلی بر زخمش نمک ریخت و فشار داد. آن قدر عصبی شد دیوانه که نفهمید. جلوی همه ی مهمان ها با دستان خودش میرزا را کور کرد و دستور داد ببریدش.
بعد برایمان تعریف کرد. یادم هست که میرزا را می برند زندان و در زندان آواز می خوانده است و دل همه را به رحم آورده است و آخر سر مرده است در همان زندان. آقای رضایی اینجا که رسید خوش حال بود.آقای رضایی گفت که همه میرند، لطفعلی خوب مرد. آن روز کلاس را هم زودتر تمام کرد.

***
پ.ن: نمی دانم آقای رضایی کجاست. نمی دانم هنوز هم درس می دهد یا نه. نمی دانم در جلسه ی امتحان می آید تاکید بکند که با «گچ رنگی» کشیده ام نقشه را نباید یادتان برود. دوستش داشتم. برای همه ی چیزهایی که یادم داد. برای همه ی اذیت هایی که کردیم و ندید. برای این یک جمله که از دفترش خواند و حالا هنوز یادم مانده است. بعضی اوقات دوست دارم صدایم را جمع کنم، بر سر این مردک داد بزنم، مردک اخته من از تو نمی ترسم. 


۱۳۸۸ اسفند ۲, یکشنبه

قهرمان های ما نمی میرند

تعقیب مان می کنند. هر جا برویم دنبال مان می آیند. ما آدم های بدی نیستیم. شغل مان ایجاب می کند. دزد شده ایم. کار دیگری که بلد نیستیم. بلدیم کشاورزی کنیم؟ بلد نیستیم به خدا.
مثل فرشته های ناظر بر اعمال مان دنبال ما هستند. نه اصلاً این ها خود اعمال ما هستند. خود اعمال مان هستند که راه افتاده اند دنبال مان. رسماً یک جا از زبان کلانتر هم به ما می 
گویند. به ما می گویند که دوره مان گذشته است. به ما می گویند که این اعمال ما روزی پیدای مان می کنند. آن روز ما را خواهند کشت. آن روز ما مرده خواهیم بود. 
ما آدم های بدی نیستیم. بد دل هم نیستیم. زمین و زمان چرخیده است تا اینجا رسیده ایم. زمین و زمان چرخیده است تا یاد گرفته ایم باید حرف مان را با زور بزنیم. این وسط اشتباه هم کرده ایم. حالا اشتباه هامان قاطی با چند تا قلدر و زورگو و پول پرست راه افتاده اند دنبال مان. راه افتاده اند که پیدا کنندمان. دادگاهی، بیدادگاهی در کار نیست. همین که پیدای مان کنند کارمان ساخته است. بی دادگاه. حرف اول و آخرمان را گلوله می زند. پیدای مان که کنند گلوله ها را خالی می کنند در مغزمان و همه چیز تمام می شود. 
فرار می کنیم. به سرزمینی که نمی دانیم کجا. نمی دانیم چه می گویند. نمی دانند چه می گوییم. چاره ای نداریم. باید فرار کنیم. باید برویم. شاید آنجا دست شان به ما نرسد. شاید گورشان را گم کنند و بگذارند زندگی سگی مان را بکنیم. 
بگذار هر چه می خواهد گلوله خالی کنند. بگذار تمام یاران شان را جمع کنند. بگذار همه ی این شیاطین ما را اجاطه کنند. بگذار هر چه گلوله دارند بر سر ما خالی کنند. ما نمی میریم. ما زنده های همیشه خواهیم بود. دست هم را می گیریم می رویم استرالیا. می رویم یک جای دور. که لااقل زبان مان را می بفهمند. جایی آن قدر دور که دست شان به ما نرسد. جایی که مایل ها زمین برای پنهان شدن دارد. به قول آقای شریعتی ما زندگان همیشه ی تاریخ هستیم. کارگردان هم نتوانست ما را کشته نشان دهد.

*Butch Cassidy and the Sundance Kid (1969)

۱۳۸۸ بهمن ۲۹, پنجشنبه

چرا قلب؟

هی می گویند عشق کار قلب است عقل کار مغز. انگار اول بار ارسطو این غلط را انداخته است در ذهن مردم و بعد شاعران هی نوشته اند و گفته اند. آدم ها هی به معشوق شان گفته اند تو در قلب من جا داری. عزیز جان. در قلب هیچ چیزی جا ندارد. در قلب فقط خون است و خون. عشق تو، عشق من در مغزمان شکل می گیرد و حیات دارد. 

حالا چرا ارسطو این را گفته است؟ ارسطو هم عاشق بوده است لابد. ارسطو هم لابد صدای عشقش را می شنیده قلبش تندتر می زده است. ارسطو هم لابد اسم عشقش را جایی می شنیده قلبش تندتر می زده است. ارسطو هم لابد مثل محسن چاوشی دخترش را با ناشناسی در هوای گرم بندر تو بازار خرمشهر می دیده است،  نفسش در نمی آمده است و قلب ضعیفش بوم بوم می زده است. ارسطو هم لابد مثل بعضی ها تا بین ابن سینا و سالن تالارها می دیده رفیقش را قلبش تندتر می زده است. آن قدر تند می زده است که نمی توانسته خوب حرف بزند. آن قدر قلبش تند می زده است که نمی توانسته قدم بردارد برود جلو. نمی توانسته است برود و راحت به او بگوید که دوستش دارد. نمی توانسته و همیشه فقط از دور دیده اش و او رفته است و فردا باز دوباره دیدن و تپیدن بوده.
گذشته است و روزی شیرینی اش را خورده است. یک جعبه شیرینی آورده اند که فلانی و فلانی با هم خوش بخت شوند ان شاء الله. ارسطو آن وقت بود اصلاً که فیلسوف شد. کتاب های عجیب و غریب خواند. سعی کرد حرف های مهم و سخت بزند که کسی نفهمد. سعی کرد دامنه ی مطالعاتش آن قدر وسیع باشد که دهان که باز می کند و حرف می زند همه بگویند آآآآآ این آقا چقدر سواد دارد. 
نشست و فکر کرد در عشق. یادش آمد همه ی آن روزها را. آره این همه تقصیر قلبش بود. تقصیر قلبش بود که هر بار تند می زد. اصلاً همه ی عشق از درون قلب است که بیرون می ریزد. آن مغز لعنتی که به این چیزها کاری ندارد. عین خیالش هم نیست که تو عاشق شده ای. یک بار نشده برای عشق به تپش بیفتد. این قلب، این دل هر بار تند زده است. آن قدر تند که بعضی اوقات آقای ارسطو حس کرده است الان است بیرون بپرد از سینه.
خلاصه این طور بود که آقای ارسطو که بعد آن درگیری عاشقانه آدم مهمی شده بود سعی کرد همه را قانع کند که عشق کار قلب است. بعدها شاعران وطنی مانند حافظ و سعدی و مولوی و خیلی ها هم گول او را خوردند. آدم های زیادی را به گمراهی کشاند این ارسطو. خدا از سر تقصیراتش بگذرد. همه اش از این نگاه های ناپاک شروع می شود و خلقی را به گمراهی می کشانند. جتی مجبور کرده است خدا هم در قرآنش برای این که مردم فهم باشد بگوید آدم های منافق در قلبشان مرض است. بگوید این مردم قلب هایی دارند که با آن نمی فهمند. خدا که خودش خلق کرده است و می داند اما باید به زبان مردم صحبت کند دیگر.
حالا دیگر روش های تصویربرداری کارکردی مغزی نشان داده اند که همه ی این ها زیر سر آن مغز است. این مغز بوده که عاشق می شده است، تصویر معشوق، صدای معشوق، عطر معشوق را به یادش می سپرده، تا چیزی می شده است به قلب می گفته تند بزن، به نفس می گفته حبس شو. همه اش زیر سر آن مغز لعنتی بوده است که آن بالا نشسته است. این را البته ارسطو ندید و تاریخ را به سمتی برد که امروز من به او می گویم دلم برایت تنگ شده است. می گویم در قلب من جا داری. می دانم کار، کار مغز است اما دوست دارم در این اشتباهم بمانم. بدم می آید از آن سلولهای خاکستری تو در توی پیچ خورده.
***
پ.ن: ببین چه ساده گفته، ببین چه خوب خونده این آهنگو . آخه داره میگه
عینک ری-بن اصلم، هر چی دارم مال تو
نفسم تویی تو دختر، همه دردات مال مو
می خرم سال دیگه واست النگوی طلا
تا ابد به پات می شینم بات میمونم والا
ببین بچه بندر همیشه اعتقاد داره پولش رو خوردن، میگه:
اگه پولامو بدن واست عروسی می گیرم
روزی صد دفعه برای چشمات می میرم


۱۳۸۸ بهمن ۲۵, یکشنبه

نیش*-هزار و نهصد و هفتاد و سه

«هوکر» از اولش هم رفیق ماست. از همان اول باورمان نمی شود که توانسته است پول بدزدد. پول ها را مگر می خواهد چه کار کند؟ می برد خرج دختری کند که دوستش دارد. دختری که باید برای پنج دلار روی سن برود. شاید دلش یک شب شاد شود. هوکر آدم بدی نیست. هوکرِ کلاه بردار برای ما از پلیس رشوه گیر هم محبوب تر است. هر دو دزد هستند. هر دو شغل شان پول دیگری را بالا کشیدن است، اما پلیس محلی شاید سالی یک بار دزدی را هم بگیرد. اما هوکر برای ما عزیزتر است. 
گاندورف و هوکر برای ما از پلیس های فدرال هم که آمده اند کلاه بردار بزرگی که می خواسته جنرال موتورز را بفروشد را دستگیر کنند هم عزیزتر هستند. همه اش خدا خدا می کنیم «فِد» ها موفق نشوند. گاندورف بتواند کلاه برداری اش را انجام دهد و پول آن مردک را بالا بکشد و فرار کند. گاندورف و هوکر حتی «رابین هود» هم نیستند. شاید هوکر اول فیلم رابین هود باشد و شاد کردن دل دخترک و خانواده ی لوتر برایش اهمیت داشته باشد، اما آخر فیلم می بینیم که هوکر دزدی نیست که از پولدار بدزدد و به فقیر بدهد. هوکر و گاندورف می دزدند و می دزدند تا دزدیده باشند. دزدیدن برایشان لذت دارد. اگر پای پول بزرگی وسط باشد می دزدند. گاندورف به هوکر یاد می دهد. یاد می دهد که وارد بازی شده است چون ارزشش را دارد. گاندورف تقلب می کند، کلاه برداری می کند اما آخر فیلم همه مان دل مان می خواهد پول های لانگان را بالا بکشد. همه مان دل مان می شکند، دل مان می ریزد تا می بینیم هوکر و گاندورف تیر خورده اند و زمین افتاده اند. چرا گاندورف را دوست داریم؟

***
پ.ن: هفت اسکار حلالش باشد که همین سوال خوب را طرح کرد. جوابش سخت است. نمی دانم. شاید من دلم خنک می شود یه پاپتی پول های یک سرمایه دار را بالا بکشد. حتی برایم مهم نیست که این یکی دزد است و آن سرمایه دار. همین که آ ن سرمایه دار (که البته آدم نایسی هم نیست و برای بالا بردن سرمایه اش هر کاری حاضر است بکند)پوزه اش به حاک مالیده شود کافی است. نشسته اند پوکر بازی می کنند. هر دو تقلب می کنند. من دوست دارم گاندورف تقلب اش بگیرد. من دوست دارم پوزه ی سرمایه دار به خاک مالیده شود. شاید برایم خیلی مهم هم نیست این پوزه را چه کسی به خاک می مالد.
قصه برایت شبیه نیست؟ سال هشتاد و چهار یک آدم پاپتی آدم با کلاه برداری پوزه ی یک سرمایه دار را به خاک بمالد. آن روز من هم به آن سرمایه دار رای ندادم. شاید بدم نمی آمد پوزه ی آ ن سرمایه دار (که البته آدم نایسی هم نیست و برای بالا بردن سرمایه اش هر کاری حاضر است بکند) به خاک مالیده شود. برایم مهم نبود یک متقلب را جای سرمایه دار مغرور و شاید ناسالم می نشانم. انگار این حربه هنوز قوه ی اجرایی خود را دارد.   

* The Sting (1973), Directed by: George Roy Hill

۱۳۸۸ بهمن ۲۲, پنجشنبه

فردا که بهار آید

دلسرد شده اند رفقایم که چرا غالب نبوده ایم. چرا به چشم نیامده ایم در بیست و دوم بهمن. من غصه نمی خورم. حتی دلسرد هم نیستم. من که خودم را سبز می دانم هیچ وقت کثرت و قلت هم فکران خودم را به رخ نکشیده ام. خیالم هم نیست در مراسم رسمی هر ساله شان که اتوبوس ها هم بسیج می شوند رفقا و هم فکران من که یا در بند هستند یا به هزار ضرب و زور نشانده شده اند حضور نداشته باشند.

من خیال می کنم این داستان بیست و دوم بهمن امسال و حواشی قبل و بعدش اتفاقاً برای ما مفید هم بوده است. نشانه های مفیدی هم برای همه مان داشته است. آن قسمت از سبزهایی که شبیه به من فکر می کنند می دانند که مرز سبز بودن و نبودن خیلی مرز مشخصی نیست. من راستش نمی دانم علی مطهری سبزتر است یا محسن سازگارا. علی مطهری را ستایش نمی کنم ولی به محسن مخملباف ترجیح می دهم. راستش احمد توکلی را هم به اکبر گنجی ترجیح می دهم. آن هایی هم که امروز به طرفداری نظام رفته اند راه پیمایی، شاید خیلی دل خوشی از سیستم نداشته باشند. خیلی ها شان به بندی وصل هستند برای بریدن از سیستم (محمد نوری زاد را دیدی؟) و خیلی هاشان از ترس جایگزین بدتر همین را ترجیح می دهند. مرز خودی و غیر خودی که آقا رهبر تاکید زیاد می کند و می خواهد همه بگویند این طرف خط ایستاده اند یا آن طرف خط مشخصی نیست. اتفاقاً ترس شان هم از همین است، فهمیده اند که بین سبزها و دیگران مرز مشخصی وجود ندارد. هر کسی سبز است و سبز نیست. سبز بودن سیال است، جریان دارد و مرز نمی شناسد. همه ی ما لحظاتی در زندگی داریم که سبز هستیم و لحظه هایی می شود که تیره می شویم. سبز بودن صفر و یک نیست. 
من نمی خواهم کشورم زیر و رو شود. من نمی خواهم کشورم زندگی در مرز آشوب را تجربه کند. شاید همان بیانیه هفدهم موسوی حدود مناسبی را نشان داده است. من می خواهم در حال حاضر اصول مغفول قانون اساسی فعلی درست اجرا شود، اصلاح قانون اساسی بماند برای دیگر وقت.
به خیال من بیست و دوم بهمن ماه امسال خوب به من و خصوصاً خارج نشینان نشان داد که ماجراجویی راه به جایی نمی برد. دلخوش بودن به این که این بیست و دوم بهمن کار تمام است آفت ذهنی است. کار چی تمام است؟ می خواهی یک مسیر رفته را دوباره تا پائین دره برویم؟ باور کن چشمه ای آن پائین نیست. انقلابی که رهبر مذهبی اش یک مرجع تقلید بود و رهبران فکری اش بازرگان و یزدی و طالقانی و شریعتی بودند این است سرانجامش. دل خوش به حرف های محسن سازگارا و محسن مخملباف و کدیور بشویم؟
برف ها آرام آرام آب می شوند. باید صبر کرد. روزهای بهاری خواهند رسید. آن روز همه سبز خواهیم شد.

۱۳۸۸ بهمن ۲۰, سه‌شنبه

یوسف عوض شده است، زلیخا عوض شده است

سالینجرها هم می میرند
باید کتاب ها را دور بریزیم
باید کتاب های مان را بسوزانیم
محمد
یوسف راست می گفت
همین کتاب ها را خواندیم من و تو
همین فیلم ها را دیدیم من و تو
دیوانه شدیم
باید تصویر نمی ساختیم
این را موسی بیدج به من گفت
همه ی آن سال ها اشتباه کردیم ما
باید یاد می گرفتیم مثل این دلقک ها زندگی کنیم
اشتباه من و تو بود محمد
همین کتاب ها را خواندیم من و تو
همین فیلم ها را دیدیم من و تو
دیوانه شدیم دیوانه