۱۳۸۸ دی ۴, جمعه

بی و تن

حالا باید بگذارند همین امشب که فردا می خواهم بروم دیترویت دنبال مسعود، ترقه در هواپیما در کنند. حالا باید بگذارند حمله را در دیترویت هم انجام دهد.
تا همه چیز می رود آرام شود نمی گذراند. نمی گذراند زندگی مان را بکنیم. حالا از فردا لابد دوباره بازرسی ها را اضافه می کنند. اذیت می کنند دیگر. نمی گذارند. باید حتماً حس کنیم بی وطن هستیم. باید حس کنیم از همه جا مانده و رانده شده ایم. می خواهند بچشیم نه راه پیش داشتن و نه راه پس داشتن را. آن طرف که مردک بی شعور در خانه مان خر سواری می کند و برای این و آن شاخ و شانه می کشد. این طرف هم ما را به غلطی که سی سال پیش یک مشت بچه -اشغال سفارت- کرده اند، مجازات می کنند. کی می خواهد تمام بشود این بازی ها؟
***
پ.ن: نوشته بودم و غرغر کرده بودم از شریف. اینجا هم همین قصه است. کاری می کنند که ایرانی بودن، این مولفه جدی شخصیت مان را قایم کنیم. کاری می کنند خودمان را به آب و آتش بزنیم و اقامت دوم بگیریم شاید یادمان برود کجا به دنیا آمده ایم. شاید یادمان برود زاده ی آسیا هستیم. شاید این جبر جغرافیایی را فراموش کنیم

۱۳۸۸ دی ۲, چهارشنبه

زمانی برای بزرگ شدن

دیگر یاد گرفته ام. وقتی کسی از من می پرسد از کجا آمده ای می گویم از دانشگاه تهران. می گویم و سعی می کنم لیسانس را از شریف گرفته ام.
بچه های شریف نمی فهمند چه قدر منفور هستند. نه فقط در میان آدم های عادی که در بین باقی دانشجوها و اساتید هم. بس که فخر فروخته اند. بس که رتبه ی خوب کنکورشان را به رخ کشیده اند. بس که با المپیادی بودن شان باد انداخته اند در دماغ. بس که هی گفته اند «شریف». ازش می پرسند کجا می روی. لال می شود بگوید می روم دانشگاه، می روم یونی. باید  بگوید می روم «شریف». باید نشان دهد با بقیه فرق دارد. این طرف آب هم که می آیند فرق نمی کنند. باید پذیرش گرفتن در استنفورد را به رخ بکشند.
***
پ.ن: بیشتر نمی نویسم. در این زمان لعنتی نمی خواهم حرف یاس بخوانم. ببخش

۱۳۸۸ آذر ۲۲, یکشنبه

عربده جو


نه که فکر کنی این عکس کاریکاتور است، لحظه ای خاص را ثبت کرده است تا قیافه اش از آن چه هست ابله تر به نظر برسد. نه، این طور نیست. شک داری فیلم سخنرانی اش را ببین. شک داری اسمش را در گوگل بزن و عکس هایش را ببین. حرف که می زند چشم هایش از حدقه بیرون می زند، بس که با بغض حرف می زند. بس که فریاد می زند. بس که نمی تواند بنشیند، آرام صحبت کند. شاید تقصیر خودش هم نیست. بزرگ شده ی هیات است نه مدرسه. در هیات رشد کرده است جایی که با سعید حدادیان و محمد طاهری قیاس شده است. اگر نمی توانسته به اندازه ی حدادیان داد بزند، مشتری هایش را از دست می داده است -که داده است- و بچه هیاتی ها طوری تنظیم می کردند که بعد از پائین آمدنش از منبر برسند مهدیه. در مدرسه بزرگ نشده است تا مثل جوادی آملی آرام حرف بزند، حرفش آرامش دهد. یاد گرفته است داد بزند. تارهای صوتی اش، چشمانش، رنگ بر افروخته ی صورتش، همه و همه تربیت شده اند تا بتوانند در صحبت هایش فریاد بزنند.
زمانه بر سر جنگ است. جوادی آملی آرام باید از منبر پائین بیاید و امامی کاشانی کم رنگ شود تا هیاتی هایی مثل این و صدیقی پر رنگ شوند. باید هم فریاد بزند. اصلاً بالا آمدنش با فریاد بوده است. باید فریاد بزند. زمانه بر سر جنگ است.

پ.ن:
فکر می کنی بعد از پیروزی باید چه کارش کرد؟ نکند عصبانی شوی و مثل خلخالی چاقو به دست بگیری. بگذار این بدبخت هم زندگی کند. حتی زندگی اش را تامین کند. بگذار زندگی کند، شاید معنی زندگی را بفهمد. شاید بفهمد می توان داد نزد. شاید بفهمد. باید کمک اش کرد. ما روزی پیروز واقعی می شویم که بتوانیم فضایی فراهم کنیم که این هم زندگی را بچشد. باید کمک اش کنیم.

۱۳۸۸ آذر ۱۷, سه‌شنبه

خودت کردی



حالا شاکی شده ای که دیروز در دانشگاه تهران عکس آیت الله را از اسکناس در آورده اند. چقدر به تو گفتم این کار را نکن. چه قدر گفتم مگر آن اسکناس قدیمی چه ایرادی دارد، انقلابی نیست که هست.چه قدر از تو خواهش کردم این کار را نکنی. یادت که هست؟ آن روز که عکس این بچه رزمنده ها را از اسکناس برداشتی می دانستم این روز می آید. می دانستم تو دیگر برای  تک تک ما ارزش قائل نیستی. می دانستم روزی می آید که گارد می فرستی بر روی ما چماق بکشد.
می دانستم که روزی می رسد که حتی عکس مدرس را هم بر اسکناس تحمل نکنی. بهت نگفتم که این قدر همه چیز خواه نباش؟  به تو نگفتم دلشان را به دست بیاور؟ اگر بر اسکناس هایی که به دست ملت می دهی علاوه بر عکس آیت الله عکس بازرگان و مصدق و طالقانی و بهشتی را هم می زدی این طور می شد؟ به تو گفتم که. این ها بچه های این مردم هستند که رفتند و مردند و مسجد خرمشهر را آزاد کردند. تا این ها بر اسکناس هستند این اسکناسِ مردم است. همه جا را پر نکن با عکس آیت الله. گفتم و گوش نکردی. دلم می سوزد که امروز هم گوش نمی دهی. امروز هم در حصار شیشه ای خودت نشسته ای و من را نمی بینی.
عوض دارد، گله ندارد. دیروز خودت عکس اعلی حضرت را از اسکناس در آوردی، امروز شاکی شده ای که عکس آیت الله را از اسکناس بیرون آورده اند؟ من که گفته بودم از این روز بترس. امروز فاتحه ی تو خوانده است.


۱۳۸۸ آذر ۱۲, پنجشنبه

گذر


زندگی باید کرد. باید خاطره های تلخ زود از خاطر آدم ها بروند. باید آدم ها یادشان برود که روزی روبه روی هم ایستاده اند و بر سر هم داد کشیده اند. باید بتوانند روزی دیگر کنار هم بنشینند و قهوه ای بخورند و با هم تجارت کنند. تجارت کنند و زندگی شان بگذرد که همه چیز زود می گذرد.
باید یادشان برود دیروز این کشور از آن سر دنیا لشکر کشی کرده است و در جنگی که هیچ ربطی به او نداشته است دخالت کرده است و آدم کشته است. باید با هم تجارت کنند تا زندگی شان بگذرد. آدم ها باید یادشان برود. دعوای پدرها، نباید دامن پسرها را بگیرد. دو پدری که با هم می جنگند پسرهای شان هم کلاسی هستند. آدم ها باید یادشان برود که سی سال پیش چهارصد و چهل و چهار روز گروگان چند دانشجو بوده اند. باید یادشان برود. زمان می گذرد، باید زندگی کنند و زندگی را به کام هم تلخ نکنند. باید یادشان برود.

پ.ن: می دانی که این باید باید گفتن ها از سر دستور نیست که جایگاه دستور دادن ندارم. این ها آرزو است.