۱۳۸۷ مهر ۸, دوشنبه

آغاز فصل سرد


برگ ها هم دارند می ریزند. نمی دانم تعریف و معنی حیات چیست. اما انگار دارد می رود. انگار حیات نوعی جنب و جوش باشد که دارد با سرما کم و کم تر می شود. درخت که این است، از من چه توقعی؟ باید می رفتم. بازی به آن جایی رسیده بود که بودنم همه را آزار می داد و رفتنم بیشتر از همه خودم را. باید انتخاب می کردم. باید می رفتم.

حالا دل بسته ام به پوست انداختنی و آغاز فصلی دیگر و این زندگی من است.

۱۳۸۷ مهر ۳, چهارشنبه

استدلال روائی

پشت این خمینی های زرد، روایتی آمده است که اگر این راویان پدر سوخته این یکی را به حضرتش نبسته باشند، می تواند راه گشا باشد حتماً دیده اید:
«دانش اگر در ثریا هم باشد، مردانی از سرزمین پارس بدان دست خواهند یافت»
حالا شما بیا این را بگذار کنار «اطلبوا العلم ولو بالصین»
دیگر به «کنا مستضعفین فی الارض » و «ارض الله واسعه» کاری ندارم که آیه مصحف است و برای آقایان احتمالاً روایت معتبر تر می زند. همین دو نقل قول بالا نمی تواند از فحش و لعن و نفرین به مغزهای فراری بکاهد؟

۱۳۸۷ شهریور ۲۷, چهارشنبه

نه تاب دوری و نه تاب دیدار

«دایالد نامبرز» را نگاه می کنم. همیشه جزو «تاپ فایو» بوده ای و حالا در بیست تماس آخر هم خبری ازت نیست. «کانتکت لیست» را پائین می آورم تا به نامت برسم. دکمه ی سبز را فشار می دهم. اول شماره ات را می نویسد و بعد نامت را. قبل از وصل شدن تماس قرمز را فشار می دهم و قطع می شود. آن قدر هر روز این کار را انجام می دهم تا همیشه در «تاپ فایو» بمانی. اما از من نخواه که دکمه ی قرمز را فشار ندهم که نمی توانم. جای تو همان جا خوب است. شبنم را دیده ای؟ تا وقتی آفتاب نباشد می ماند. آفتاب که در آمد حذف می شود. بی چاره دلش طاقت دوری را هم ندارد. هر روز می آید و می رود.هر روز:
for i=1:20
Press Green Button
wait for 5 seconds
Press Red Button
end
پایان

نوک تیز، ته کفشم

هم دیگر را می بینیم. دست تکان می دهیم. جلو می آید. رو بوسی می کنیم. دلم برایت تنگ شده است می گوئیم. می رویم می نشینیم روی صندلی زیر درخت. از حال و احوال هم می پرسیم. اذان که می گویند بلند می شود که برود نماز بخواند. خداحافظی می کنیم. او می رود پی کارش و من پی بیکاریم. انگار نه انگار خاطره ای ، گذشته ای، علاقه ای، سرسپردنی، دوست داشتنی بوده است. حالا فقط پروتکل ها بین ما باقی مانده اند.

۱۳۸۷ شهریور ۲۶, سه‌شنبه

عوض شده است

بی خود و بی جهت آمون شیدا را ریخت روی فلش مِموری ام. دیدیمش. ایده که عالی بود. شاید بی ربط باشد ولی یاد قسمتی از کتاب ذاکرمن افتادم که کورش برایم نقل کرد. آنجا که ذاکرمن انگار می گوید خوش حال است که به بچه اش قصه ی شاه و پری یاد می دهد.بچه که بزرگ می شود خود به خود خواهد فهمید که این قصه ها دروغ است. قصه ی شاه و پری در دنیای واقع وجود ندارد.
البته آخر فیلم/قصه برایم لذت بخش بود. آخر داستان راهی باز شد برای فرار کردن به سرزمین قصه ها. آن جا که آدم های برای ابد به خوبی و خوشی زندگی می کنند.
بی کار شدی ببین، یک بار دیدنش می ارزد. شرمنده هم نشو که این فیلمِ گروه سنی الف است. با لذت ببین

۱۳۸۷ شهریور ۲۵, دوشنبه

این کنم یا آن کنم؟

جان لاک: «چرا ایمان آوردن برای تو این قدر سخت است؟»
جک شپرد: «چرا ایمان آوردن برای تو این قدر آسان است؟»

[روزی صد دفعه فرشته ای که روی شانه ی راستم نشسته است می شود جان لاک و فرشته ی سمت چپی می شود جک ]
[روزی صد دفعه نیمه ی سنتی ام می شود جان لاک و نیمه ی مدرنم می شود جک ]
[روزی صد دفعه نیمکره ی راست مغزم می شود جان لاک و نیمکره ی سمت چپی می شود جک ]
[روزی صد دفعه آبا و اجدادم می شوند جان لاک و فرزندانم می شوند جک ]
[روزی صد دفعه موسی می شود جان لاک و سامری می شود جک ]

... و خودِ من در مرحله ی شدن.

۱۳۸۷ شهریور ۲۴, یکشنبه

نوستول

دیروز به اجبار از سر علاقه رفتم حوزه هنری. زمان و مکان برایم نوستالژیک بود. شنبه بعد از ظهر بود و من داشتم ساعت 6 تا 8 در همان اتاقی می نشستم که گعده ی بیقهی/زبان شناسی/نگارش/... درش برگزار می شد.خودم را می کشیدم تا بتوانم داخل بروم. دیروز هیچ کدام از آن بچه ها نبودند. هیچ کدام مان (و در بدترین حالت خودم) آن قبلی مان نبودیم و چقدر قبلی ها را دوست داشتم.
کاش جزیره ای وجود داشت که در آن «گم» می شدیم و زمان در یک لوپ بی نهایت می افتاد. کاش دسته ای وجود داشت، می رفتم مثل بنجامین با سختی می چرخاندمش و حوزه هنری ناپدید می شد، لااقل آن کلاس ناپدید می شد.
بی مروت یک جا که نیست، اگر بود حذفش می کردم...
آید آن روز که من هجرت از این خانه کنم؟

۱۳۸۷ شهریور ۲۱, پنجشنبه

ز باد صبا مپرس

دیشب محسن زنگ زده بود. لا به لای حرفای مان غزلی جدید گفت. یک بیتش برایم خیلی خوب بود. می دانم شاید تاریخ دانان و افسانه خوانان ایرادی بر آن بگیرند که فرعون نبود و آسیه بود. خیالی نیست

غرق می شد در میان نیل و آهی می کشید

آن که با دستان خود از نیل موسی را گرفت

حس می کنم بنجامین در اپیزود آخر فصل سوم لاست هم چنین حسی داشت

۱۳۸۷ شهریور ۱۶, شنبه

طعم تلخ کاپوچینو

سکه دو رو بیشتر ندارد. یا شیر است یا خط. بالا که می اندازی، می چرخد و می چرخد و می چرخد. آن قدر تند می چرخد که هیچ رویش را نمی بینی. در هوا می قاپیش و می خوابانیش پشت دست. دستت را که بر می داری، معلوم میشود شیر بوده است یا خط. حالا دیگر حرفی از شانس و احتمال نیست. هنوز هم احتمال شیر و خط آمدن با هم برابر است اما وقت حرف زدن از احتمال تمام شده است. دستت را که بر میداری رخداد است که خودش را نشان می دهد. حالا آن چیزی که باید یا نباید اتفاق افتاده است